راه اندازی ایستگاه جدید آتش نشانی در ویندزور

 

 

    سلام . یه ایستگاه آتش نشانی جدید در شرق ویندزور شروع به کار کرد . صبح پنج شنبه جشن تولد این ایستگاه در خیابون لوزان برگزار شده . این ایستگاه به جای ایستگاه قدیمی ای ساخته شد که ۵۸ سال پیش شروع به کار کرده بود . بودجه ساخت این مرکز و خرید تجهیزاتش ، ۳۹۰۰۰۰۰دلار بوده .

   معاون عملیاتی این ایستگاه Stephen Laforet گفت که داشتن امکانات بهتر از جمله سه خودروی نردبان دار کمک بسیار بزرگی برای امداد رسانی به این منطقه است .

  این جناب یه حرف دیگه هم زد که داغ دل من تازه شد  . ایشون گفت : بودن ایستگاه جدید در این آدرس کمک میکنه که اگه خطری در مناطق Lauzon Parkway و Lauzon Line پیش بیاد ، ماشینهای ما بتونن " دو - سه دقیقه " زودتر به محل آتش سوزی برسن . آخ خدا نزدیکه چهار میلیون دلار خرج میکنن که دو دقیقه زودتر به محل برسن !! یعنی این همه اهمیت به جون آدمها ممکنه ؟ پست قبلی من یادتونه ؟

Three-year-old Madison Main (L) and Emmerson Yakonich, 4, sit in the ladder truck at the newly opened Station 7 near Lauzon Parkway. Photographed May 3, 2012. (Nick Brancaccio / The Windsor Star) 

نمیدونم این دم بریده ها اونجا چه میکردن ؟

   فرمانده آتش نشانی ویندزور Bruce Montone گفت که منازل جدید به دلیل استفاده از مواد و مصالح مدرن مثل اسفنجهای مصنوعی و چسب بسیار سریع تر و گسترده تر آتش میگیرن و وجود این ایستگاه با محاسبه همون دو دقیقه کذایی ، یعنی چیزی بین مرگ و زندگی برای آدمهای خوش شانس !

   خوب شاید ما همون خوش شانسها باشیم . مسئله اینه که وقتی میبینم یه چیز خوبی اینجا هست که توی ایران برای عزیزانم نیست به جای اینک برای خودم ذوق کنم ، غمم میگیره . چه کنم ، دله دیگه . بگذریم بابا .

   شاید اگه این ایستگاه راه افتاده بود اون آتیش سوزی بزرگ توی فروشگاه دالارامای تکامسه زودتر مهار میشد . انگار همون طرفهاست دیگه . نه ؟ بازارش سر تقاطع لوزان و تکامسه بوده .

   منبع خبر و عکسها : ویندزور استار

           http://blogs.windsorstar.com/2012/05/03/new-station-7-opens-on-lauzon-road/

http://windsorite.ca/2012/04/video-timeline-dollarama-fire-in-east-windsor/

http://www.am800cklw.com/newspopup.php?id=8870

   

ما کی هستیم ؟

   

   سلام . پستی که میذارم هیچ ربطی به ویندزور نداره . ولی انقدر دلم پر بود که گفتم باهاتون در میون بذارم ، شاید چند نفر تاییدم کنن و دلم باز شه .

   بدجوری خلقم تنگه . انقدر حرف توی ذهنم تل انبار شده که نمیدونم از کدومش بگم . جدیدترینش از همه بدتره . جریان نمایش خرم دره رو میگم . یعنی نمیتونم باور کنم . چرا باور میکنم ولی دلم میخواست اشتباه بود خبر . آخه بچه ها چه گناهی کردن که قربانی سهل انگاری ما بزرگترها بشن ؟ این حقه؟ این انصافه ؟ مگه بازیچه ان ؟ دست آویزی بودن واسه پول درآوردن بعضی ها ، همین ؟

   چی بگم که حق مطلب ادا بشه ؟ همه میدونیم و همه پر هستیم از گله و فریاد . گفتن نداره و همه مطمئنیم که مقصر کیا بودن و چرا. سالن مثلاْ سه هزار نفری میگن هفت هزار نفر بلیط !! بگو نه شش هزار ، نه چهار هزار ، نه اصلاْ سه هزار و دویست . قبول ؟ همینم ترسناکه . دویست تا صندلی اضافه یعنی یه عروسی . حالا برو بالا ..... تا چند هزار ؟ این همه آدم اضافه ؟ یه دیوانه ای میگفت تقصیر مادرها بوده که نوبت رو رعایت نکردن و دسته جمعی هجوم آوردن !!  من مادر که بچه ام یه سرو گردن از خودم بلندتره هم اگه ببینم افتاده زیر دست و پا ، شده صد نفرو بزنم خودمو به بچه ام میرسونم . وااااااااای حرف توی گلوم انباره و داره خفه ام میکنه . 

    دلم از این آتیش میگیره که مطمئنم درست مثل همه بارهای قبل عده ای توبیخ میشن و عده ای زندانی و اونی که له میشه همونیه که از بین رفته . یارو میگه خاله شادونه باید به بچه ها میگفت آروم برین پیش مادرهاتون ! خاله شادونه مدیریت خونده یا دوره ی امنیت سالن دیده ؟ توی دائره وظائف خواننده نوشته که شماره صندلی بینندگانش رو چک کنه ؟ یا بازیگری که روی سن هنرنمایی کرده باید بیاد پایین سن و در خروج رو به مردم نشون بده ؟ یا خود بکسور باید تعداد بلیطها و صندلی ها رو چک کنه ؟ یکی دیگه میگه اگه به بچه هامون نظم یاد میدادیم این بلا سرشون نمیومد و درد از ماست که از بچگی بی نظم بار میاییم !! ای وااااای خفه شدم .

   این بچه ها زیادی بودن ؟ بچه های زن بابا بودن دیگه . نه ؟ ازشون استفاده ابزاری میکنیم تا سلولهاشون رو تبدیل به سکه کنیم . کمه ؟ عیبی نداره ، شهری دیگه و سالنی دیگه . عوضش خودمون هم به یه نوایی میرسیم و بالاخره فیلمی ، عکسی چیزی .

    میخوایم یه عده بچه رو ببریم پارک که تازه توی برنامه هم نبوده . فقط یه دونه قایق هست ؟ عیبی نداره ، پونزده تایی بشینین تا همگی دسته جمعی باهم غرق بشیم ! چی شده؟ دنبال قاتل میگردین ؟ خودش غرق شد و مرد . اونی که داشت سوار شدن بچه ها رو نگاه میکرد که قاتل نبود . بابا مقصر بچه ها بودن که اصرار کردن سوار قایق بشن .

    میخوایم چند تا دانشجو رو ببریم اردو ، یه اتوبوس لکنته داریم ؟ مهم نیست ، مهربون باشین ، جا میشیم . رفتین ته دره ؟ عیبی نداره ، همه بهشتی شدین . عوضش کلی پول واسه جیب تعاونی و کلی فیلم واسه موبایلهامون فراهم شد .

     درد اینه که برای جون هم ارزش قائل نیستیم . برامون مهم نیست که چه اتفاقی واسه بقیه میفته . فقط داریم به خودمون فکر میکنیم . فردگرائی و خودپسندی و توقع همه سلولهامون رو منهدم کرده و حالیمون نیست . اگه تونستم از سلولهای وجودت واسه خودم پول میسازم اگه نتونستم هم غمی نیست لااقل تفریح و سرگرمی که میشه برام . نه ؟  هزار تا اتوبوس و مینی بوس حامل دانش آموز و دانشجو باید تبدیل به تابوتشون بشه و برای ما فقط خوراک خبری جمع بشه . موبایلها روشن ، دوربین ها آماده ، اّها دارن میان که تکه تکه شن ، بگیر دیگه ، گرفتی ؟ عیبی نداره واست میفرستمش ..... پولش مال تو و فیلمش مال من . خوبه ؟  

   چند روزیه که خبر فوت ایرج قادری همه جا پر شده . همه به هم تسلیت میگن و از نبودش اظهار غم و ناراحتی میکنن . شبی که فوت کرد ، خانمش جلوی پخش خبر رو گرفت و با تکذیب و عقب انداختن انتشار موضوع ، چند ساعتی به خودش و خانواده آوانس و فرصت داد که بتونه فقط در حضور نزدیکان و به طور خصوصی شوهرش رو دفن کنه . بعد از کشف این موضوع فریاد وامصیبتا به آسمون بلند شد و گروهی اعتراض میکردن که چرا ؟ همه احساس کردن رودست خوردن و باید خبر میشدن و باید در مراسم میبودن و این خانم بنده خدا ، به سرعت محاکمه و در اذهان به دار کشیده شد .

     چرا این ملت همیشه طلبکار خودشون رو محق میدونن ؟ خیلی عزادارن ؟ خیلی به خاطر فوت ایرج قادری غصه دار شدن ؟ این عکسها رو ببینین :

http://samimrashti.blogspot.co.uk/2012/05/blog-post_8547.html

http://faryaadebisedaa.persianblog.ir/post/24

    مردم در چه حالین ؟ غمی توی چشمها میخونین ؟ خیلی عزادارن ؟ چی توی دستهاشونه ؟ گرفتین چی میخوام بگم ؟ اون خنده ها و موبایلهای در حال تصویر برداری خودش گویای حرف منه .

    توی مراسم عزاداری فردین عده ای از غریبه هایی که شرکت کرده بودن چند بار با سوت بلبلی و کف زدن ، حرمت مراسم رو از بین برده باشن خوبه ؟ توی خاک سپاری ناصر حجازی ، هجوم جمعیت باعث ریزش حصارها شد و خانوادۀ بیچاره اش مجبور شدن خیلی سریع سرو ته مراسم رو هم بیارن و مهلکه رو ترک کنن .

    از این دست ماجراها کم نخوندیم . این مردم همونهایی هستن که حالا داره سینه چاک میکنن که چرا مارو خبر نکردین . من به خانم این بنده خدا حق میدم که بخواد پنهانی و بی خبر شوهرش رو به خاک بسپره . شاید لااقل یک شب بتونه سر خاک عزیزش بشینه و با دل سیر و بی مزاحم گریه کنه .

    فقط این نیست ، به قول نادر ابراهیمی ، مردم منتظرن یک شهر رو سیل ببره تا بتونن راجع بهش حرف بزنن . مردم تماشاچی شدن برای همه چیز . مهم نیست یه بچه در حال کتک خوردن باشه یا یه نفر در حال جون کندن ، یا یه دعوای سخت و هتاکی، مهم اینه که چی به من میرسه . مهم اینه که  چیزی برای جیبم یا حتی تماشا و عکس گرفتن و بلوتوث کردن پیدا کنم . چیزی برای استفاده ، برای نشون دادن و خندیدن و تفریح کردن .

      این بلا سر خودم اومده . چند سال پیش پشت فرمون با کسی حرفم شد . طرف که مشخصاً معتاد بود  با لگد به ماشین میکوبید . دخترم ده ساله بود و توی ماشین از ترس بغض کرده بود . من پیاده شدم که از خودم و دخترم و ماشینم دفاع کنم . یارو پست تر و بی ادب تر از اونی بود که مشکل منطقی حل بشه . در فحاشی و هتاکی هم از بدترین الفاظ استفاده میکرد که من به جای خودم ، برای دخترم ناراحت بودم که داره این کلمات رو میشنوه . چند دقیقه ای ایشون به بنده و ماشینم لطف فرمودن و من نتونستم ساکتشون کنم و بعد غیبشون زد . چیزی که میخوام بگم اینه که من از این فرد گله ای نداشتم و ندارم . همیشه یاد حرف پدرم میفتم که میگه : یه گربه روی کاغذ بکش و بهش جون بده . سطح درک و فکرش در حد همون کاغذه . یارو سطح فکرش همون بود . بیشتر از اون کاغذ چیزی نداشت که ارائه بده . گله من از مردم بوده و هست . یکی از بدترین خاطرات عمرمه . وقتی چشمام رو میبندم و دایره آدمهایی رو به یاد میارم که دور ما حلقه زدن بودن و بعضی ها داشتن فیلم میگرفتن و تقریباً همگی لبخند به لب داشتن دلم میگیره . از افت تفکر جامعه حالم بد میشه . توی اون حلقه که شاید سی نفر رو شامل میشد ، احدی وجود نداشت که بیاد جلو و از من و دخترم دفاع کنه . انگار داشتن فیلم تماشا میکردن و ما وجود واقعی نداشتیم . برای مردم تماشاچی مهم نیست که آدمی مرده یا قاتلی داره با داد و هوار از نزدیک شدن مردم به مصدومی جلوگیری میکنه یا کسی داره به زنی فحاشی میکنه . مهم اینه که لحظاتی تفریح کنن و بعد برن بشینن مدتی با تماشای عکس و فیلم ماجرا تجدید خاطره کنن . باور کنین نه صورت یارو یادمه و نه لباسش ولی دونه دونه صورتها و لبخندهای حلقۀ دورمون رو یادمه . در اوج عصبانیت منتظر بودم که کسی بیاد کمکم  ولی کمکی در کار نبود چون من روی پرده سینما بودم و اون گروه مردمان ، تماشاچیان شادمان بی بلیطی که داشتن از این اکازیون مجانی خوب استفاده میکردن .

    چرا اینطوری شدیم ؟ از کجا به اینجا رسیدیم ؟ چی باعث شده که انقدر سقوط کنیم ؟ توی ماجرای میدون کاج وقتی بالاخره با بغض دیدن فیلمش رو تمام کردم با خودم فکر میکردم که تا آخر عمرم خنده فیلمبردارش رو فراموش نمیکنم . من این مردم رو نمیشناسم . اینها ملت من نیستن . اونی که من میشناختم و سالهاست که داره با مرگ تدریجی یواش یواش غیب میشه اینها نبودن . این غریبه ها خیلی با خاطرات من تفاوت دارن . من مردهایی رو یادمه که با یه ندای کمک خواهی رگ غیرتشون میزد بیرون و حاضر بودن با دست خالی با شیر بجنگن که ثابت کنن مرد هستن . 

    حتماً بارها و بارها کاریکاتورهایی در این مورد دیدین . مثلاً کسی در حال غرق شدنه و همه دارن ازش فیلم میگیرن . یا کسی از قطره های خون دیگری یاقوت درست میکنه ، دردناکه نه ؟ این آدمها خیال میکنن مرگ مال همسایه است . در حالی که وقتی کل جامعه توی سراشیبی سقوط میفته دیگه همسایه و خودی نداره . همه باهم میرن ته دره و یه روزی کسی از خود این آدمها خبر میسازه ، موبایلها روشن : اکشن !

 همین

 

قتل ! در شهر بدون قتل ما

 

   

    سلام . بعد از اون خبر هیجان انگیز و خوش به دنیا اومدن دخمل کوچولوی تیم هورتونزی ، حالا متاسفانه میخوام یه خبر بد از ویندزور بنویسم . اونم اینکه بعد از دو سال بدون قتل و یک قتل که هنوز در موردش شک وجود داشت ، حالا یه نفر کشته شده . دلم سوخت که شهر قشنگمون یه قاتل داره که نمیدونیم کیه و کجاست . این خبر دو ساعت پیش ویندزور استاره که شامل مصاحبه با همسایگان فرد کشته شده است  .

http://blogs.windsorstar.com/2012/05/15/police-probe-trailer-park-death/

   مقتول بنده خدا با چاقو هم به قتل رسیده . من همیشه به نظرم میاد که استفاده از چاقو قساوت قلب بیشتری میخواد . چی بگم . کاش دنیا یه جای قشنگتری بود و هیچ کس ، به روح و جان و مال مردم ضربه نمیزد .

    گلی بانو یه موضوعی توی نظرت مطرح کردی که منو به فکر انداخت . مسئله این نیست که شهر کوچولوی ما ماجرا زیاد داشته باشه ، بلکه قضیه اینه که من دارم همین دو قرون ماجرا رو بازتاب میدم . در هر شهری ماجراهایی رخ میده که قطعاْ با وسعت و جمعیتش نسبت مستقیم داره و مشخصه که حوادث ویندزور بسیار کمتر از جایی مثل تهرانه . ولی از اونجایی که من تنها وبلاگ فارسی در باره ویندزور رو دارم و فلسفه و خط مشی وبلاگم هم این بوده که این شهر رو کاملاْ به مهاجران ایرانی بعد از خودم معرفی کنم ، اینه که گاهی حوادث  مهم رو هم مینویسم . تلاش میکنم که هر مهاجری که تصمیم به ویندزوری شدن گرفت پیشاپیش یه دید کلی از شهر داشته باشه . خود ما ابتدا خیال داشتیم توی تورنتو زندگی کنیم ولی چون دخترم رشته ای رو انتخاب کرد که فقط  دانشگاه ویندزور داشت مجبور شدیم بیاییم اینجا . یه ماشین کرایه کردیم و یک هفته اومدیم اینجا موندیم و سعی کردیم شهر رو بشناسیم .

     خوب در یک هفته و فی البداهه چقدر میتونستیم شناخت پیدا کنیم ؟ در واقع هیج ! در مورد شهرهای بزرگ وبلاگها و سایتها بسیار نوشتن و مینویسن ، ولی در باره جایی مثل اینجا هیچ وبلاگ مشخص و مفیدی پیدا نکردیم . تازه اونهایی هم که نوشتن همه مسائل رو پوشش نمیدن و ما هم در یک هفته نمیتونستیم مطالب صدها وبلاگ رو جمع بندی کنیم . در عین حال که دید یک کانادایی یا حتی مهاجری از کشورهای دیگه مطمئناْ به درد من مهاجر ایرانی نمیخورد . برای همین تصمیم گرفتم که خودم اقدام کنم . توی این دو سه سال هم سعی کردم هر چیزی در باره شهرم که به نظر مهم و کاربردی میاد بنویسم ،از تاریخش ، فرهنگش، روزهای مهمش ، هنرش ، مردمش، آدمهای معروفش، امکاناتش ، فروشگاههاش ، ...... و حوادثش .خوب اگه میخوای بعد اجتماعی- امنیتی شهری رو کشف کنی بهترین کار اینه که صفحه ی حوادث روزنامه هاش رو بخونی .

    به هر حال خوشحالم که این چهره وبلاگم هم برای خواننده هام جالب بوده اگر چه که مجبور باشم گاهی هم مثل امروز اخبار بدش رو ثبت کنم .

   

زایمان در کافی شاپ  تیم هورتونز

 

    

     سلام . با یه خبر هیجان انگیز چطورین ؟ این کوچولوی هفت پوند و خرده ای توی تیم هورتونز به دنیا اومد ! باورتون میشه ؟ مادر طفلکی اش میگه قرار بود امروز یعنی دوازدهم به دنیا بیاد ولی دم بریده انگار خیلی عجله داشت .

    چهار روز پیش Shireen Anderson ( اسمش ایرانیه ؟ ) در راه بیمارستان ، متوجه پالسهای مشکوک درد میشه و تصمیم میگیره که به کافی شاپ تیم هورتونز که نزدیکش بوده بره و کمک بخواد  ، چون بچه ی دومش بوده و تجربه داشته به نظرش میاد که انگاری کار داره بالا میگیره و ... به Glenn  متصدی صندوق میگه و به طرف دستشویی میدوه . Glenn با عجله با ۹۱۱ تماس میگیره و Hayes مدیر شعبه ازش میپرسه که صندلی میخواد یا نه ولی مشتریها که بیرون نشسته بودن صدای جیغ میشنون . Glenn تلفن به دست به کمکش میره و میبینه بعله ، بچه داره به دنیا میاد . بلافاصله کف دستشویی ، کنار پای مادر میشینه و از طریق تلفن از مأموران اورژانس راهنمایی میگیره به مادر در به دنیا آوردن بچه کمک میکنه و Hayes بهش لوازم میرسونده .

     کار اونها خیلی سخت بوده چون مادر به شدت وحشت زده بود . مدیر شعبه میگه به خودم گفتم این اتفاقی نیست که همیشه بیفته و من باید تلاش کنم که امنیت و سلامتی مادر و بچه به خطر نیفته . Glenn بیچاره مجبور بوده هم آرامش خودش رو حفظ کنه و هم به مادر مضطرب کمک کنه که توی یه فضای کوچک و غیر بهداشتی و بدون امکانات یه  زایمان سالم داشته باشه . ابتدای ماجرا Glenn مدام به مادر توصیه میکرده که فشار نیار ! ( انگار دست خودش بوده بنده خدا ) ولی به تدریج متوجه شد که امکان نداره و بچه داره میاد و بالاخره یه کله ی کوچولو میبینه و میفهمه که خدا چه بار و مسئولیتی روی دوشش گذاشته و ..... خلاصه دخمل " تیم هورتونزی "  به دنیا میاد و  Glenn با راهنمایی اورژانسیها از پشت تلفن بینی و دهان بچه رو تمیز میکنه و اونو توی حوله ی گرم و تمیزی که Hayes بهش داده میپیچه . مشتریها هم که در طول این دقایق با نگرانی منتظر نتیجه ی کار بودن شروع به دست زدن میکنن .

اینم قهرمانان تیم هورتونز ،  Aaron Hayes و Judy Glenn

Tim Hortons employee Judy Glen (L) and store manager Aaron Hayes (R) embrace after helping a woman give birth in the store's washroom on May 7, 2012. (Nick Brancaccio / The Windsor Star)

   چند دقیقه بعد که آمبولانس میرسه یه دختر بچه با نمک و سالم توی بغل Glenn بوده . بلافاصله مادر و بچه رو به بیمارستان رجینال منتقل میکنن و پزشکان تآیید میکنن که کارکنان تیم هورتونز کارشون رو درست انجام دادن .  

Paramedics help a woman who gave birth to a baby girl in the washroom of a Tim Hortons in Windsor, Ont. on May 8, 2012. (Nick Brancaccio / The Windsor Star)

    از فردای اون روز هم فرشته بی بال نجات تونسته بره مرخصی و یه تمدد اعصابی کنه . این شیرین خانوم خیلی شانس آورده که کسی مثل Glenn اونجا بوده و تونسته با اعتماد به نفس و آرامش و سرعت عمل بالا بهش کمک کنه . زایمان اونم توی یه دستشویی کوچولو ؟ از فکرش هم تن آدم میلرزه .

    ولی خدائیش عجب زایمان راحت و سریعی ! یعنی از قبلش هیچ درد و ناراحتی عمده و شاخصی نداشته ؟ مگه میشه ؟ آدم از چندین ساعت قبل میخواد به خدا برسه و برگرده . یعنی فکر کنین چند دقیقه قبلش بگه درد دارم و سوت ثانیه مادر شده ؟ الآن شاخ من قشنگتر از مال گوزن پاپا نوئله . خدا شانس بده به همه ی بارداران ماه نهم دنیا . آدم یاد زنان روستایی میفته که سر زمین زراعتی زایمان میکردن و همون موقع هم به کار خودشون ادامه میدادن . انگار نه انگار ! یا اینکه گذاشته لحظات آخر بره بیمارستان همچین که دیگه به بیمارستان نرسیده !! فاصله ی بیمارستان رجینال با این شعبه کمتر از ۵ دقیقه است و توی این شهر بی ترافیک امکان نداره که رسیدن اورژانس به یک بیمار به ده دقیقه هم برسه . بنابراین کل ماجرا باید در کمتر از این زمان اتفاق افتاده باشه . عجب ماجرائیه . میتونه منبع یک فیلم هالیوودی بشه . نه ؟!  

    مادر این وروجک عجول میگه اگر چه که اسم Auzoria رو برای بچه انتخاب کرده ولی احتمالاْ همه اونو به اسم Suger که یاد آور مکان به دنیا اومدنشه صدا میکنن . اینم تفاهم " اسمی " بین مادر و فرزند .

اصل خبرها شامل مصاحبه با شیرین و  Hayes و Glenn

http://www.windsorstar.com/VIDEO+baby+decided+come/6587027/story.html

http://ottawa.ctv.ca/servlet/an/local/CTVNews/20120508/tim-hortons-woman-delivers-baby-120508/20120508/?hub=OttawaHome

منابع عکسها:

http://news.sympatico.ctv.ca/canada/woman_delivers_baby_girl_in_windsor_tim_hortons/a47c5eae

http://www.thestar.com/news/canada/article/1175035--woman-gives-birth-at-windsor-tim-hortons

حسابدار شاعر

 

    سلام . اگه یادتون باشه  یک متن نازنینی گذاشته بودم از وبلاگ دل نوشته های یک حسابدار نوشته ی عبدالرضا کوه پیما   :

http://raahedovom.blogfa.com/post-97.aspx

     اینم از همون وبلاگ بخونین . من لذت بردم و گفتم با شماها شریک بشم . باز هم پر از اصطلاحات حسابداریه ولی فکر میکنم برای همه قابل فهمه و چاشنی طنز هم خواندنی ترش میکنه   :

   من حسابدارم ...!!!

تو بخوان قصه مردان حساب و عدد و سود وزیان و قلم و ثبت و سیاق،

کز همان روزهای نوروز در انبار بمانند و بگیرند و ببندند و شمارند و نویسند، دو صد مشق در آن دفتر پیچیده به قیطان،

که گر خط بخورد یا که شود دیر، هراسند از آن هیبت آن هیات مردان قلندر، همان هیات تشخیص علی الراس،

وگر مانده حسابی نشود جمع، بر سر و صورت خود جمله بکوبند و دوصد لعن فرستند بر آن مرد ونیزی، همان لو که پاچولی که همه تی و اکانت و دوطرف ثبت حساب از کرامات و افاضات هموست.

آن دگر خرده بگیرند از آن دسته اول که چرا این ننوشتی و دگر چیز نوشتی، که اگر این بشود شرط و شروط است و عدم رد نظر.

هر گه این مرد سیه روز شود دیر به خانه، بخرامد به اتاقی و چپد زیر لحافی که بماند ز امان از خم ابروی زن و طعنه فرزند،

که چه شد سهم تو از آن همه اعداد که نوشتی، و زدی جمع ، چه شد وعده دریا و لب آب و نه حتی دو قدم پارک.

این چه حرفه است که نه چون کله پزان صنفی و جائی و نه چو آن مرد قدم رنجه به بازار منالی و نه یک باغ و حیاطی، که اگر یار برفت و تو در آن سوگ نشستی، جنازه ،تو به غسال سپاری ؛لیک نتوانی که گزارش سر موقع تو به مجمع برسانی.

پس بگفتا گنهم چیست، که جز این حرفه ندانم. این حرفه همان حرفه محبوب جهان است که در این دیر خریدار ندارد.

آخر قصه، همه غصه و بس ناله ، که خراج دولت از آن سود به توافق به سرآید و درآن مجمع غدار بخوردند بگفتند و شنودند و دوصد سود و پاداش به تقسیم سپردند و ندیدند ز پس پرده اعداد و رقم آن همه خون جگر، دربدری، سوته دلی....

من نه آن میرزا نویس در دکان و دم حجره آن بی هنرانم، و نه از جمله آن طنز نویسان جهانم

من حسابدارم و ...!!!

 

منبع عکس بالا:

http://etymologiae.wordpress.com/page/2/

پارک مالدن و " هفده به در " ما

 

     سلام . ساعت دوازده شبه ولی من انقدر دلم میخواست ماجرای امروزمون رو براتون بنویسم که از خیر استراحت گذشتم .

     ما سیزده به در بیرون نرفته بودیم . یعنی انقدر بدبخت و درگیر درسها بودیم که موندنی شدیم . ولی داغش به دلمون مونده بود و خیال داشتیم یه موقعی به زودی برنامه ای بذاریم و طرفی بریم . البته ما سالهاست که سیزده به در بیرون نمیریم . یعنی تا وقتی ایران بودیم که اینطوری بود . چون چند سال اخیر انقدر پیدا کردن جایی برای پهن کردن گلیم سخت شده که آدم از بیرون زدن پشیمون میشه . برای همین از خیلی وقت پیش به جای سیزدهم روز دیگری رو به پیک نیک خانوادگی اختصاص میدیم و اسمشو هم عوض میکنیم . مثلاْ یه سالی ممکنه شونزده به در داشته باشیم یا حتی سی به در . پریشب یکی از دوستان که تازه از ایران برگشته با محبت بسیار ماها رو به یه پیک نیک دعوت کرد . اگر چه پیک نیک بین دوستان دوره ای خودشون بود و ما کاملاْ نسبت به جمع " بی ربط " بودیم ولی این نهایت لطف این دوست بوده که ما رو هم خبر کردن . برنامه ای هم ریخته بودن و تصمیماتی گرفته بودن که مارو هم در جریان گذاشتن و هفده به در اردیبهشتی ما رو رقم زدن . امروز از صبح زود بلند شدیم و بار و بندیل بستیم و رفتیم به محل مورد نظر که پارک مالدن بود . برنامه این بود که همه جوجه کباب بیارن . البته دو نفر غذاهای دیگه هم داشتن که میگم براتون . وقتی رسیدیم متوجه شدیم که تقریباْ همه سحر خیز تر از ما بودن . گفتن یه زوج دیگه موندن و من داشتم توی دلم ذوق میکردم که الهی شکر از ما تنبل تر هم وجود داره ولی دیدم ای بابا عذرشون موجهه چون داشتن با دوچرخه میومدن ! ماشاالله به این توانایی ! آخر سر متوجه شدیم که یه زوج قدر دیگه هم داشتیم و تعداد قهرمانان دوچرخه سواری به چهار تا رسید . خدا قوت .

     آخرین باری که دوچرخه سوار شدم به نظرم هفده سالم بود . نه دروغ نگم ده پونزده سال پیش هم توی حیاط خونه ی پدری تجدید خاطره کردم که نمیدونم دوچرخه ی برادرزاده ام  با وزنم مشکل داشت یا من با زانوم ، به هر حال تقریبا با هر رکاب یه دور تلو تلو خوردم و آخرش از خیرش گذشتم .   یادمه  ده سالم بود که  صاحب یه دوچرخه ی چاپر قرمز شدم  ، دسته بلند بود با چرخهایی که اندازه هاش متفاوت بودن . چرخ جلویی نصف عقبی بود . دنده هم داشت که دیگه اوج پز و افتخار بود توی کوچه .

آخ با پیدا کردن این عکس انگار چهل سال جوون شدم . جدی خوشگل نبود ؟

منبع عکس:

http://oldbike.wordpress.com/1975-raleigh-chopper-mk2/

     اولین روزی که پدرم چرخو برام خرید به نظرم که طرفهای میدون انقلاب  بود و از اونجا تا خونه که خیابون شریعتی بود با دوچرخه اومدم . یادمه که سربالایی پا میزدم و هیچ عذاب وجدانی نداشتم که پدر طفلکی ام داره پشت سر من پیاده میاد . وقتی هم رسیدیم به خونه ، حاضر نشدم برم داخل . وقتی تمام بچه های کوچه داشتن یه جوری نگام میکردن که مشخصاْ واسه " تبریک " نبود ، مگه میتونستم از خیر افاده اومدن بگذرم ؟ یادمه وقتی میزدم دنده سه انگار روی ابرها بودم . وااااااای با اون بوق باطری دار که پدرم برام خریده بود که حتی رادیو هم داشت ! شما بودین میرفتین خونه ؟  آخی انگار مال یه آدم دیگه است این حرفها . بگذریم . پیر شدیم بابا ، پیر .

    راستشو بگم امروز اولش احساس کردم که ما وصله ی ناجور این جمعیم . یعنی من سن مادر همه اینها رو داشتم . در مورد جناب آقای شوهر چیزی نمیگم ، ایشون به زودی تولد نوزده سالگیشون رو جشن میگیرن . دارم خودمو میگم . به نظرم میومد که تفاهمی با جمع ندارم و نمیتونم حرف مشترکی پیدا کنم . انگار خانمی که ما رو دعوت کرده بود دچار اشتباه شده بود ولی بعد از مدتی انقدر این بچه ها گرمی نشون دادن که واقعاْ حس کردم باهاشون یکی شدم . همینجا از همه جمع تشکر میکنم . هر کدومتون که وبلاگ منو میخونین به بقیه هم بگین . به من و ما خیلی خوش گذشت . یک خاطره ی بسیار نازنین و مطبوع برای من باقی گذاشتین . دسپخت هاتون هم عاااااااااالی . اسم میبرم که بدونین لذت بردم . بیتا جانم دیگه دخمل من کتلت مامانش رو قبول نداره . بلایی بود که ته چین و ماهی مینا بانو سرم آورد . زینب عزیزم که فارسی بلد نیستی ، انشاالله دوستانت برات ترجمه میکنن ، حموس ( یا حمص ؟)  و کبابت معرکه بود . سوسی که برای کباب درست کردی خیلی خوشمزه بود . من از سویا سوس فقط به صورت شیرین ( با شکر یا رب انار شیرین )  و برای سوشی و غذای چینی استفاده میکنم . تا به حال به گوشت نزده بودم ولی حالا یاد گرفتم . سارای نازنین و نجمه ی عزیز و فروغ مهربانم، بدون شک اسم اوستای کباب برازنده شماهاست . میگم چطوره یه رستوران بزنین دسته جمعی ؟ من و بچه هام  مشتری ثابت و همیشگی شماها میشیم .  

     آقایون گرامی هم خیلی خیلی متشکرم از جو گرم و صمیمانه ای که ساختین . تلاشی که برای پختن کبابها داشتین ، بازیهای جدیدی که یاد دادین و به خصوص " مافیا " که جداْ سرگرم کننده بود . راستی یه ماجرا هم پیش اومد که من حواس پرت متوجه نشده بودم ولی بعد که برگشتیم خونه بچه ها گفتن و من خیلی شرمنده شدم . وسط بازی آقای " خدا " یهویی اعلام کرد که از این به بعد انگلیسی صحبت کنیم !! من تعجب کردم و نگران شدم که ای بابا ، این بازی کلی وراجی میطلبه . خوب به لسان شیرین وطنی که بهتره . ولی به هر حال تابع جمع شدم و بازی به انگلیسی ادامه پیدا کرد ولی علامت تعجب توی ذهنم موند تا وقتی اومدیم خونه . بعد بچه ها گفتن که به خاطر دوست عزیز لبنانی بوده  . میدونین چیه از خودم خجالت کشیدم که چرا متوجه نشدم و از چرخش بازی به انگلیسی راضی نبودم   . آخه بسکه این بشر دوست داشتنی ، معصوم و ساکته ، آدم یادش میره که اونجا نشسته و جزو ماست . یک دخمل گلی هم داشت که لنگه خودش خندان و ساکت بود .

    این پارک مالدن هم عجب جای قشنگیه . تنها تل و تپه ی ویندزور هم وسط همین پارکه . اونم خدا گذاشته که ویندزوریها عقده ای نشن . بعد نهار بچه ها گفتن میرن که قدمی بزنن . تا یه مسافتی که چشمم کار میکرد دیدمشون و بعد یهو بین درختها غیب شدن !! چند دقیقه ای صبر کردم که برگردن ولی دیدم نه خبری نیست . گفتم درختها ، بچه هامو بلعیدن ؟ بازم مدتی گذشت و صبرم تمام شد . به آقای بابا گفتم که بهشون اس ام اس بزن ببین کجان . بعد اس ام اس پدرانه انگار دوزاری شون افتاد که یه خبرهایی تو دل من هست و تصمیم گرفتن مادرشون رو از عذاب رها کنن . بالاخره برگشتن ولی با کلی عکس و ماجرای تعریفی از یک آهو که بین درختها بود . یک آهوی خوشگل چشم درشت که به فاصله ی نزدیکی از بچه ها با آرامش ایستاد و در واقع جلوی دوربین ژست گرفت . بچه ها هم تا میتونستن سوژه اش کردن و قد یه آلبوم عکس ازش آوردن . به هر حال مالدن جای دوست داشتنی و زیبائیه . از دست ندین .

     بچه ها توی گشت و گذارشون از بنای یادبود پارک هم دیدن کردن که برای یادمان شهدای کانادایی جنگهای اول و دوم جهانی ساخته شده .

منبع عکس:

http://www.canada.com/windsorstar/story.html?id=4f6f4482-b144-46a1-ac27-aa49add8c670&k=42943

     آهان واستون بگم که من در کمال شهامت و قدرت تونستم از تپه چند " ده متری " مالدن بالا برم . تا وسطهاش با پاهام بالا رفتم و از وسط به بعد دیگه با غیرتم . نمیخواستم جلوی مینا بانوی جوان کم بیارم . ولی اگه ولم میکردن حاضر بودم از همون بالا قل بخورم و برگردم پایین . وقتی بالاخره با نفس نفس بی حساب به بالا رسیدم دیدم عجب منظره ای !! جدی زیبا بود . بازم میگم از دست ندین حیفه .  

     یادتون باشه اگه خواستین برین این پارک اولاْ ماده شوینده با خودتون ببرین چون دستشویی صابون نداره  و ثانیاْ اگه برنامه کباب دارین بدونین که تعداد باربی کیوهاش کمه . در ضمن حتماْ تاب پارک رو امتحان کنین . بذارین واستون یه خاطره ی بامزه بگم که به این موضوع هم ربط داره . سالها پیش با خانم مسنی از فامیل به پارک الیزابت رفتیم . کمی که گذشت خانم با نگرانی از من پرسید : فلانی نگاه کن ببین کسی داره مارو تماشا میکنه ؟ اگه کسی دور و بر نباشه من یه کاری دارم !  من شک کردم که ایشون میخواد چکار کنه که نگران تماشای مردمه . گفتم عزیز جان مگه شما چکار دارین ؟ صبر کنین برسیم یه جای خلوت تر . به من بگین مشکل شما چیه که کمکتون کنم . اگه میخواین برین دستشویی خوب جلوتره . ایشون بازم اصرار عجیبی داشت که نه همینجا خوبه !! و تو فقط بپا کسی منو نگاه نکنه . دیگه داشتم شاخ در میاوردم و فقط گفتم خوب باشه بابا کسی نیست . یهویی خانم چادرش رو به کمرش گره زد و با اون موی سفید رفت بالای سرسره ! آخ از خنده مرده بودم . یعنی توی این سن و انقدر دلشاد ؟ بعد که چند دوری رفت بالا و سر خورد و ذوق کرد ، اومد گفت سالها بود هوس داشتم مثل بچگی سوار سرسره بشم ولی روم نمیشد .

منبع عکس:

http://windsorite.ca/2011/11/photo-of-the-day-tuesday-november-1st-2011/

     امروز هم توی مالدن همین اتفاق افتاد . ما به فاصله ی دوری از تاب و بساط بازی بچه ها نشسته بودیم . از دور میدیدم که تابشون یه مدل بامزه و جدیده . به جای صندلی یه نعلبکی گنده به قطر تقریبا یک متر داشت . خیلی بانمک بود . داشتم بچه های کوچولو رو تماشا میکردم که روی نعلبکی ولو شده بودن و تاب میخوردن . راستش دلم میخواست به یکی بگم " ببین کسی دور و بر نباشه ، من یه کاری دارم "  صدای قهقهه بچه ها رو میشنیدم و دلم قیلی ویلی میرفت . با خودم گفتم غروب که پارک خلوت شد حتما ْ میرم سوار میشم . خلاصه با صبوری نشستم تا همه خانواده های بچه دار از پارک رفتن . بعد پیش دوستان جدیدم اقرار کردم که آرزوم چیه و به طرف تاب در واقع دویدم .

منبع عکس ( این عکس پارک ملدن نیست ولی تابش همونه ) :

http://www.archiexpo.com/prod/dynamo-industries/swings-11179-42837.html

ولی واقعیت اینکه من امروز تاب سواری نکردم . گناهش به گردن باد و من سرمایی . از صبح هوا منو گول زد . خیال کردم تا شب گرم میمونه و با یه لباس خیلی خنک رفتم اونجا . ولی غروب با هجوم اولین باد سرد با غم تمام به ردیف کاپشنهام که توی کمد خونه جا خوش کردن فکر میکردم . وقتی هم بالاخره خودمو به دو قدمی تاب رسوندم و دیدم موهای دخترم توی باد داره پرواز میکنه ، یهویی تنم " لرزید " . فکر کردم من برم توی اون نعلبکی فلزی یخ بشینم و تااااااااب بخورم که بااااااااااد میخورم !! از خیرش گذشتم و انشاالله دفعه بعد با لباس گرم از یکی میخوام " نگاه کنه ببینه کسی دور و بر نباشه " .

     خوب بازم از گردانندگان برنامه و از مینا بانوی عزیز که ما پیر پاتالها رو هم در نظر داشت با تمام وجود تشکر میکنم . بعد مدتها ما تونستیم از زندگی لذت ببریم . ممنون عزیزان

مرگ مشکوک در ویندزور

  

    سلام . یک خبر جدید از ویندزور :

منبع عکس و خبر :

http://www.windsorstar.com/news/dies+Windsor+police+custody+launches+probe

    روز پنج شنبه قبل از ۱۱ صبح، نیروهای پلیس به منزلی در خیابان جیکوب فراخوانده شدند . خبر حاکی از وجود " مردی با رفتاری عجیب " در محوطه این ساختمان بود .

   به گزارش* SIU افسر پلیس متوجه شد مرد دچار مشکل تنفسی شده و فوراْ او را در وضعیت ریکاوری قرار داد . با این حال مرد مصدوم بعد از رسیدن پلیس دوم دیگر علائم حیاتی نداشت .

    امدادگران که به صحنه رسیده بودند مرد را به بیمارستان منتقل کردند ولی مسئولان بیمارستان اعلام کردند که او قبل از رسیدن به بیمارستان درگذشته است .

    کمی بعد از این واقعه، مامورین اورژانس به منزلی در خیابان چارلز با فاصله ی کوتاهی از منزل قبلی اعزام شدند . این گزارش حاکی از مصدومیت بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر بوده است .

   افسر پلیس ویندزور Dan Shannon گفت به نظر میرسد که ارتباطی بین این دو مورد وجود دارد و تحقیقات ما در این زمینه ادامه خواهد داشت .

    بازرسین و نیروهای SIU برای بررسی این موضوع از میسی ساگا اعزام شده اند اما پلیس ویندزور اجازه ی اظهار نظر مستقیم در باره تحقیقات واحد ویژه پلیس را ندارد .

    مصدوم واقعه ی دوم در بیمارستان و زیر نظر پلیس بستری است و در وضعیت قابل قبولی قرار دارد. این دو منزل با نوار زرد حصار شده و منطقه تحت حفاظت است .

    * SIU که مخفف عبارت Special Investigations Unit است، آژانسی تحقیقاتی است که مرگها یا صدمات جدی ناشی از ارتباط پلیس با مردم را مورد بررسی قرار میدهد . هدف از تاسیس این آژانس برقراری عدالت در اجرای قانون و افزایش اعتماد به نیروی پلیس است .

http://en.wikipedia.org/wiki/Special_Investigations_Unit

++++++++

راستی ویندزور استار نوشته که اگر کسی خبری در این مورد داره با تلفن های زیر تماس بگیره و اطلاع بده :

۴۱۶-۶۲۲-۲۲۹۰ یا

۱-۸۰۰-۷۸۷-۸۵۲۹

داخلی ۲۲۹۰

     یادتونه در باره اختلاف ادی فرانسیس با رئیس قبلی پلیس ویندزور در مورد خشونت پلیس نوشته بودم که منجر به انتخاب جانشینی برای این آقا شد ؟ اگه خاطرتون باشه اختلاف از اونجا شروع شد که یک پلیس به نام Van Buskirk در درگیری با  Tyceer Abuhasan پزشک لبنانی باعث مصدومیت و شکایت ابوحسن شد که کار به دادگاه کشید و ..... اصل اعتراض هم به رشوه هایی بود که رئیس پلیس به قاضی داده بود تا افرادش رو تبرئه یا مجازات رو سبک تر کنه که مهمترینش همین پرونده بوده  !

http://raahedovom.blogfa.com/post-220.aspx

    اینم فیلم همون درگیری که افسر پلیس اشتباهاْ خیال میکرده دکتر ابو حسن کسی بوده که برای دختر دوازده ساله اش ایجاد مزاحمت کرده :

http://www.youtube.com/watch?v=4ZusGfMYeHo&feature=relmfu

     در آخرین دادگاه، Van Buskirk به دلیل برخورد بسیار خشن با مصدوم و ضربه  به سر ابوحسن که باعث ایجاد مشکل در شبکیه ی چشم و بینایی اون بوده به ۵ ماه زندان و پرداخت جریمه محکوم شد و قاضی عقیده داره که برای برگرداندن اعتماد مردم به نیروهای حافظ امنیت جامعه،  این حکم ضروری بوده .  

http://www.windsorstar.com/news/gets+months+assault+remains+free+bail 

    حالا حتماْ SIU تمام تلاشش رو میکنه که در پرونده خیابان جیکوب،  عادلانه تحقیق کنه و نشون بده که اگه پلیس باعث شده مویی از سر کسی کم بشه باید حساب پس بده . ببیینیم و تعریف کنیم .

    

ویندزور، بمب ، مدیریت بحران

 

     سلام . این خبرها رو بخونین تا بگم:

http://blogs.windsorstar.com/2012/05/01/police-investigating-potential-bomb-threat-on-hall-avenue/

http://live.cbc.ca/Event/CBC_Windsor

http://www.am800cklw.com/headlines.php

     امروز که دخترم داشت از مدرسه میومد خونه متوجه شد که خیابون هال و تمام تقاطع هاش در محدوده ی وسیعی توسط پلیس بسته شده و مامور پلیس ازش خواست که به جای راه همیشگی از مسیر دیگری به سمت خونه بیاد و در جواب سوال دخترم سکوت کرد و گفت نگران نباش ، چیزی نیست  . نفهمید ماجرا چیه ولی میدید که مردمی حتی با پای برهنه و جوراب دارن میدون و از خیابون خارج میشن  !! تا چند خیابون بعد از هال هم هنوز مسیر بسته بود و  بالاخره از پرنت به سمت خونه برگشت .

Police investigate bomb threat on Hall Avenue

منبع عکس : لینک بالا

   الآن توی اخبار ویندزور شنیدم که ساکن پلاک ۱۵۰۰ خیابون هال به ۹۱۱ زنگ زده و گفته توی خونه ام یه بمب کار گذاشته شده که نمیدونم واقعیه یا نه  !! چندین گروه از نیروهای پلیس و آتش نشانی و اورژانس به سرعت به خیابون هال اعزام شدن و تمام ورودی ها به منطقه رو بستن و به تمام ساکنین اطراف خبر دادن که به سرعت محل رو ترک کنن . تمام عابرین پیاده مثل دختر من و همکلاسیهاش و ماشینهای عبوری رو به مسیرهای دیگه هدایت کردن . سه تا مدرسه ی منطقه رو دیرتر تعطیل کردن که بچه ها توی خیابونها پخش نشن و  خلاصه تا ساعت هفت و خرده ای داشتن موضوع رو بررسی میکردن  . یعنی چهار ساعت تمام تحقیق کردن و همه چیزو چک کردن  و به این نتیجه رسیدن که خطری در کار نیست . البته اخبار خیلی خلاصه و ساده است و اگه فردا احتمالاْ اخبار کامل تر به دستم بیاد براتون میذارم .

     ولی اگه ایران بود چی ؟ نمیگم که پلیس ۱۱۰ میتونه انقدر دقیق و توانا عمل کنه یا نه و نمیگم که مردم همکاری میکنن یا نه و خیلی نمیگم های دیگه ..... فقط میخوام یه چیزی بگم . توی تهران طفلکی ما که  جمعیت زیاده و ترافیک بالاست ، آیا پلیس میتونه انقدر سریع و گسترده عمل کنه و آیا این جمعیت با تراکم سی برابر ویندزور رو میتونه از منطقه خارج کنه و آیا اصولاْ انقدر نیروی پلیس بیکار توی تهران پیدا میشه ؟

Windsor police cruisers block the 1500 block of Hall Avenue as officers investigate a bomb threat on May 1, 2012. (Dan Janisse / The Windsor Star)

منبع عکس : لینک بالا

    اینجا با تراکم جمعیت پایین و خیابانهای بسیار خلوت ، مدیریت بحران خیلی کار ساده ایه . سر تا سر خیابون هال به زحمت اگه چهل تا پلاک تک واحدی باشن و هر خونه باز هم به زور اگه چهار  نفر ساکن داشته باشه . مسیرها هم که کاملاْ خلوت و بی ترافیکه در هر ساعت از روز . تازه رسم و قانون هم هست که به محض اینکه آمبولانس یا آتش نشانی یا هر خودرویی که به صورت اورژانسی و در حال آژیر کشیدن داره رد میشه  رو توی خیابون میبینن بلافاصله میرن کنار خیابون و می ایستن . یعنی من بارها دیدم که ماشینها چنان ناگهانی میپیچن و از سر راه خودروی آژیر کش کنار میرن که بعضاْ ماشین کج میمونه و چرخ سمت کمک  داخل چمن و پیاده رو قرار میگیره ولی مهم نیست و میمونن تا خودروی اورژانسی از هر نوعی که باشه عبور کنه و بعد راه میفتن . یعنی همه همکاری میکنن و خیابونهای خلوت هم که نور علی نور . 

     تهران طفلکی چنان لبریز از جمعیت ، گرفتار ترافیک  و بدبخت جرم و  جنایته که اگه چنین مسائلی پیش بیاد هیچ امیدی به اقدام سریع و همه جانبه و مفید پلیس نیست . هر چقدر هم دو تا نصفی نیروی آزاد داخل قرارگاهها جون بکنن و تلاش کنن باز هم نمیتونن قضیه رو جمع کنن . ای بینوا ملت .

منبع عکس : شهرنوشت ، ۲۷ شهریور ۱۳۹۰

     گاهی فکر میکنم وضعیت ایران و به خصوص تهران ، درست مثل پدریه که  ده تا بچه داره و مجبوره همه رو توی خونه یک اتاقه اش جا بده و از جیبش برای دوازده نفر هزینه کنه . به جای پدری که یه بچه داره توی همون خونه یک اتاقه با همون وزن جیب . چی میشد اگه اینطوری بود اوضاع ؟ بگذریم از باقی دردها که مثنوی هفتاد من میطلبه و من و ما از بیانشون عاجزیم . مثل ماجرای راننده بینوای آمبولانس که دو سه سال پیش توی ترافیک سنگین اتوبان چمران از یه راننده وحشی و بی فکر به شدت کتک خورد که چرا راه آقا رو باز نکرده که ایشون رد بشن . انگار آقا کارشون اورژانسی تر از اون راننده بود . تازه یارو از شوکر برقی هم استفاده کرده بود .

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1860620

 بعضی وقتها دلم میگیره و دوست ندارم واسه خداحافظی صورتک بذارم . ببخشین .

 

ابطال پرونده های قدیمی مهاجرت  : حق یا ناحق ؟

 

     سلام . مهمونی هم اومد و رفت و به خیر گذشت . همه چیز خوب و عالی برگزار شد ولی دو تا از مهمونها نیومدن و خیلی مشکوک و غیر عادی ، حتی خبر هم ندادن . قرار بود بین شش تا شش و  نیم ، شام رو بکشم ولی تا هفت و نیم هم که صبر کردیم هیچ خبری ازشون نشد . راستش حتی یه خورده نگران هم شدم . یعنی میشه آدم به صاحبخونه تلفن هم نزنه و بی خبر از یه مهمونی غیبت کنه ؟ به تلفن های من هم جواب ندادن . به نظر آدمهای بی ادبی نبودن طفلی ها . به هر حال انشاالله که بالاخره پیغامهای من و دیگران رو میبینن و خبر سلامتی میدن و ماها رو از نگرانی در میارن و الهی که به خیر و  خوشی غیبت کردن نه به مشکل و ناراحتی . بگذریم .

   همینجا توضیح بدم که دوستان نازنینم فریبا و مهری ، متاسفانه دیر بهم گفتین که نظر شوهرم رو در مورد قرمه سبزی تایید میکنین . من شنبه دیگه خورشها رو پخته بودم . انشاالله دفعه بعد براشون قرمه درست میکنم . این دفعه تلاش کردم از هر گروه غذایی یه چیزی بذارم . دو تا خورش کرفس و قیمه بادمجان و یک دمی ( لوبیا پلو ) گذاشتم و یک حلیم بادمجان جانانه که به سبک خانم برادرم توش گوجه فرنگی هم ریختم . ماه شده بود . من هیچ وقت برای حلیم بادمجان یا داداشش یعنی کشک بادمجان ، گوجه استفاده نمیکردم . پارسال که رفتم ایران ، خانم برادرم برام کشک بادمجان با گوجه درست کرد . گوجه رو پوره کرده بود که خودش رو نشون نمیداد . خیلی خوشمزه بود و گفتم فلانی عالی شده ، چکارش کردی ؟ برام توضیح داد و خیلی تعجب کردم . این عزیز دل من آذریه و از اول عروسی سلیقه و کدبانویی آذری خودش رو به ما نشون داد . خلاصه دیشب حلیم بادمجون ما به سبک آذری توش گوجه هم داشت و این ملت بیشتر از همه از اون خوششون اومد . کشک هم " دهکده نصر " بود که از ایران آورده بودم .

    یه چیز بامزه براتون بگم . شروع غذا براشون توضیح دادم که خورش یعنی چی و هر کدوم اینها چطوری خورده میشه . گفتم خورش ما مثل خوراک شماست . شما با نان میخورین و ما با برنج و با دستم به ظروف قیمه و کرفس اشاره کردم ولی بنده خداها خیال کردن هر چیزی روی میزه قراره با برنج خورده بشه . در نتیجه برای شروع حلیم بادمجان رو با برنج خوردن !! جالب اینکه خوششون هم اومد . البته همگی گفتن چون میخوان از تمام مزه ها امتحان کنن از هر کدوم یکی دو قاشق میکشن . برای همین تا من بیام توضیح بدم که بابا این یکی باید با نون خورده بشه دیگه لقمه آخر بودن . ولی به هر حال تعریف کردن . حتی دوستی که از روسیه بود زیتون پرورده رو هم با برنج خورد و به دیگران هم با اصرار  تعارف کرد . منم که دیدم دلش خوشه و داره لذت میبره دیگه توضیح ندادم . به هر حال دوستان عزیز مطمئن باشین آبروی آشپزان ایرانی رو حفظ کردم .

    دیشب کلی از وقتمون به " نخود چی خوران " در باره کلاسها و استادها و شاگردها گذشت . حالا که دوره تمام شده و تمام استادها آخرین نمره ها رو دادن دیگه ترسی نداریم و میتونیم تا جا داریم غیبت کنیم . آخرین امتحان مربوط به درس آنالیز مالی بود که خدائیش واقعاْ سخت بود ولی چیزی که سخت ترش هم میکرد این بود که خانم استاد انگار میخواست انتقام پدر کشتگی رو از جمع سی نفره  کلاس بگیره . تنها کاری که نکرد این بود که رسماْ چوبه ی دار جلوی تخته کلاس برپا کنه . هر طوری که بلد بود پوستمونو کند و جاش کاه پر کرد و .... مهم تر اینکه نمره جزئی از گوشت تنش بود . یعنی واسه گرفتن هر یه درصد نمره باید به خدا میرسیدیم و برمیگشتیم . در تحویل دادن برگه ها و جواب دادن به ای میلهای حاوی فایل پروژه ها هم الهی شکر از لاک پشت کند تر عمل میکرد . خلاصه اینکه کلی آیتم داشت که میشد برای " نخود چی خوران " استفاده کرد . من چقدر بدجنسم ، جام ته ته جهنمه .

    راستی دیشب حلوا هم درست کردم و با خامه ریز توی کاغذ شیرینی گذاشتم . خیلی خوشمزه و خوشگل شده بود . انقدر خوششون اومد که ازم خواستن دستورش رو بنویسم . گفتم باید سر فرصت بشینم واستون ترجمه کنم و شاید لینک انگلیسی پیدا کنم .

    واااااای اگه بدونین چی شد ؟ من برنجهام رو از ظهر آبکش کردم و تصمیم داشتم یه ساعت قبل از شام بذارم دم بکشه . هر دو تا قابلمه آماده روی گاز بودن . کتری هم بینشون بود . ساعت پنج و نیم اومدم زیر کتری رو روشن کردم و درجه رو هم بالا گذاشتم که زود به قل قل بیفته . پنج دقیقه بعد دیدم بوی دود و سوختگی ته دیگ آشپزخونه رو برداشت . یعنی بگو میخواستم گریه کنم . من گیج به جای کتری زیر قابلمه لوبیا پلو رو روشن و زیاد کرده بودم !! مثل گلوله دویدم و قابلمه رو برداشتم و دخترها اومدن کمک و سریع قابلمه تمیز بهم رسوندن و دوباره نان تازه ته دیگ و باقی قضایا . از رو برنج رو جمع کردم و توی یه سینی پهنش کردم و روش حلقه های پیاز و چند دقیقه بعد که دیگه سه تا دماغهای ما ظاهراْ هیچ بویی حس نمیکرد ، بخش نجات داده ی غذا رو دوباره روی نان زعفرانی دم کردم . تمام لا به لا رو هم باز ادویه و گل محمدی ریختم . نصفه ی پایینی قابلمه هم با اشک و آه رفت توی سطل آشغال  . خلاصه زمان شام با ترس و لرز و دقت تمام منتظر بودم که تنها مهمون ایرانی ام که دوست دخترها بود  عکس العملی نشون بده ولی الهی شکر انگار هیچ اثری از آثار گیجی من باقی نمونده بود . خودم که چیزی حس نکردم ولی دلشوره اش راحتم نمیذاشت . اما به خیر گذشت و دوستهام هم خیلی خوششون اومد . یعنی خدائیش از همه چی لذت بردن . خدا عمر بده این منوی غذائی ایرانی رو که واقعاْ مورد علاقه ی همه است . من بعید میدونم کسی توی دنیا بتونه بگه غذاهای ما بده . اون دوست روسم که گفتم زیتون پرورده رو هم با برنج خورد ، به شدت دنبال دستور کرفس بود . باید امروز براشون بنویسم و پست کنم . میخوام بگردم ببینم توی یوتیوب فیلمی به انگلیسی هست یا نه . در مورد بعضی از غذاها فیلمهای انگلیسی دیدم .

    راستی یه فیلم عالی در باره روش پخت نون بربری در منزل پیدا کردم . امتحانش هم کردم و بسیار کاربردی و به درد بخوره . یعنی اینطوری بگم که من عصر پریروز که نونها رو از توی فر درآوردم هم بچه ها و هم شوهرم تصمیم گرفتن به جای شام ، عصرونه بخورن و بچه ها خیلی رمانتیک با نون بربری ها عکس گرفتن ! همینجا از این آقا که فیلم رو توی یوتیوب گذاشته تشکر میکنم و آرزو میکنم خدا خیرش بده و انشاالله که فیلمهای بیشتری ازش ببینیم . اینم لینکش ، درست کنین و یه دعا واسه من و هزار تا واسه این آقا :

http://www.youtube.com/watch?v=OGvcOA9norQ

     داشتیم با بچه ها در باره شغل و کاریابی صحبت میکردیم . ما یه بخش شغل یابی داشتیم و مسئولینش از اول ثبت نام ضمانت کرده بودن که تا شش ماه بعد اتمام دوره در شغل یابی به ما کمک کنن . من ولی شک داشتم که آیا واقعاْ میتونن کمکی کنن یا چون بدبختانه ویندزور نمیدونم چرا بالاترین آمار بیکاری رو داره ما هم توی این چرخه گرفتار خواهیم شد . ولی دیشب از طریق یکی از دوستان که به یمن نمرات بالایی که داشت ( شاگرد اول بود ) تونست بلافاصله به عنوان استادیار همونجا استخدام بشه ، فهمیدیم که چند نفر از بچه ها در همین دو سه هفته سر کار رفتن . پس یعنی تضمینشون درست بود  .

      گاهی فکر میکنم شوهرم راست میگه و اینجا " بیکار " داره ، نه " بیکاری " ! ایشون عقیده داره که اگر ملت بخوان کار کنن ، کار هست . وقتی به اطرافم نگاه میکنم میبینم واقعاْ تمام کسانی که من میشناسم به محض نیاز به کار تونستن شغل پیدا کنن . وقتی میگم " تمام"  یعنی واقعاْ همگی . اما یه علامت سوال بزرگ این وسط هست . اونم اینه که " چطور " شغلی ؟ این معضلیه که تقریباْ همگی مهاجرین گرفتارش هستن . یعنی همون افت بزرگ مدرک و تحصیلات که همه میدونیم و مبتلائیم . هم من و هم شوهرم و هم گروه بزرگی از مهاجرین از سر تا سر دنیا در کشورهای خودمون تحصیلاتی داشتیم و تجربه کاری و خلاصه کلی پوئن مثبت برای رزومه ، ولی اینجا به هیچ گرفته شده و خیلی ها مجبور شدن خیلی از دروس رو دوباره بگذرونن و گاهی حتی از ابتدا شروع کنن . این مشکلیه که دولت کانادا و به خصوص بخش مهاجرت دائم باید به همه جواب بده که چرا با وجود اینکه میدونن مدارک تحصیلی مهاجرین اینجا ارزشی نداره  باز هم از طریق مهارتی مهاجر پذیری میکنن و درست به همین دلیله که این قانون اخیر رو گذروندن و تصمیم گرفتن که درخواست مهاجرت عده کثیری رو لغو و فایلهاشون رو ببندن . یعنی متوجه شدن که دارن آمار بیکاری و هزینه های دولتشون رو بالا میبرن . به خصوص که به خاطر طولانی شده پروسه ، لیست مشاغلی که معرفی میکنن ، مدام تغییر میکنه و کاربرد خودش رو از دست میده . مثلاْ برای یک استان نیاز به متخصص تاسیسات اعلام میکنن ولی تا چند سال پروسه مهاجرت طول میکشه و زمانی که مهاجر بی نوا با مدرک بالای تاسیسات قدم به شهر مورد نظر میذاره ، بازار این شغل چنان  اشباع شده که دیگه جایی برای این طفلک نیست .

    بابا ، بنده خداها ، شما که نمیتونین به یه مهاجر بهایی رو بدین که در کشور خودش داشته چرا قبولش میکنن و بهش امید میدین و میکشینش اینجا که  چند سال بیکار بمونه و تلاش کنه خودش رو به سطح مورد انتظار شما از نظر زبان و آگاهی برسونه تا تازه برای پیدا کردن شغل ، شااااااید هم تراز معادل کانادائی خودش بشه ؟ اونم به شرطی که در این مدت از فشار تحصیل و بیکاری و شاید بی پولی  ، بعضاْ در سن بالا ، افسرده و بیمار و گرفتار نشه .

    شرطی که ظاهراْ الآن صحبتش هست خیلی منطقی تره ، یعنی اینکه ارزش تحصیلی مهاجر قبل از خروج از کشور خودش برآورد بشه و امتحان انگلیسی رو در سطح سخت تری رد بکنه . مثلاْ توی فرم درخواست از شما میپرسن که انگلیسی تون در چه سطحیه . خوب شما هم مثل من مثلاْ مینویسین " متوسط  " . این کلمه یعنی چی ؟ واقعاْ نشون دهنده ی زبان من هست یا نه ؟ سطح زبان به عنوان یکی از پوئن ها در لیست قرار داشته  که هر چه بالاتر باشه خوب معدل شما بالاتره ولی به عنوان یک " اجبار " و " شرط لازم " مطرح نمیشده در حالی که گفتن نداره و همه میدونیم که نفسمون به سطح انگلیسی مون بنده .

    در عین حال این خیلی مهمه که یه مهاجر از قبل از خروج بدونه با چی قراره روبه رو بشه . من هزار بار خدا رو شکر میکنم که ما با چشم باز اومدیم . یعنی از قبل میدونستیم که نمیتونیم با رزومه ی ایرانمون حرکتی کنیم . میدونستیم که دو سه سال سخت در پیش رو داریم و میدونستیم که نباید انتظار داشته باشیم همون سطح زندگی و هویت و مقام ایران رو در ابتدای ورودمون پیدا کنیم . از اول و قبل از اینکه قدم به فرودگاه بذاریم میدونستیم باید دوباره درس بخونیم و باید تلاش کنیم سرمون رو بالای آب نگهداریم تا یواش یواش جای پامون محکم بشه . ولی خیلی ها اومدن و غرق شدن یا در حال غرق شدن هستن و راهی برای برگشت هم ندارن .

     چشم انداز باطل شدن پرونده های  مهاجرت خیلی غم انگیزه . من فکر میکنم اگر پرونده ی ما باطل شده بود ، عکس العملمون چی میتونست باشه . خیلی سخته که چند سال برنامه ریزی کنی ولی بعد که کارها کلی پیشرفت کرده یهویی بگن نه ! نمیشه ! ولی وقتی به ته ماجرا نگاه میکنم و اینجا زندگی سخت و بی سر و سامان گروهی از دوستان رو میبینم باورم میشه که حرکت اداره مهاجرت منطقی پشتش داشته . البته نه اینکه عاشق چشم و ابروی مهاجرین ایرانی باشن . اونها هم به سود خودشون فکر میکنن و اینکه مهاجری که میاد و در سطح مورد انتظار اینها نیست چه هزینه های مادی و معنوی روی دستشون میذاره . کمترینش کلاسهای رایگان انگلیسیه که خیلی ها تا چند سال هنوز دارن استفاده میکنن . مثلاْ سازمان دولتی  YMCA هم از همین گروه هزینه هاست که باید به تازه مهاجرین نیازمند به کمک به طور رایگان سرویس بده و موسسات دولتی اینچنینی کلی بودجه و هزینه لازم دارن . یکی دو تا هم نیستن  . اگه مهاجر خودش قوی باشه نیازی به سرویس دائمی نداره . یعنی عاشق دلخسته ی ما نیستن که بگیم به آینده سخت و دردناک ما فکر میکنن و دلشون میسوزه بلکه میدونن که مهاجر " خام " هدایت و حمایت بیشتری لازم داره که باری به دوش دولت میشه . برای همین تصمیم گرفتن که سخت گیری بیشتری روی گزینش مهاجرین انجام و از صافیهای  ریزتری عبورشون بدن تا در وحله ی اول ، خودشون و در مرحله ی دوم ، مهاجرین به سختی نیفتن .

    توی همین دوره من یه همکلاسی از زامبیا داشتم که در یکی از دروس کنارم مینشست . متوجه بودم که با درس مشکل داره . بیشتر کارهای این درس هم با کامپیوتر بود و میطلبید که هم انگلیسی بدونه و هم کامپیوتر تا بتونه کتاب و استاد رو دنبال کنه . البته خدائیش انگلیسی اش خیلی هم ترسناک نبود ولی لهجه اش کاملاْ " غیر قابل فهم " بود . یعنی نه من بلکه خود کانادائیها هم چیزی نمیفهمیدن . من بعد از مدتها مراوده کمی به لهجه ی عجیبش عادت کردم ولی واقعاْ فقط " کمی " . چند روز که از شروع کلاس گذشت از من کمک خواست . دلم سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم که البته بعدها به شدت پشیمون شدم و میگم چرا . این خانم طفلکی همونطور که گفتم ، در وحله اول با انگلیسی مشکل داشت و در وحله دوم با درس و از هم مهم تر اینکه از گروه آدمهای طلبکار بود . دیدین بعضی آدمها دائم ناله میکنن و همه رو در مشکلات خودشون مقصر میدونن و از همه دنیا تقاص میخوان ؟ این از همون گروه بود . یه چشمه اش رو شاهد بودم و بعد از اون دیگه ناله هاش و غیبتهاش رو باور نکردم . برای یکی از دروس نیاز به وارد شدن به برنامه ای داشت که پس وردش گرون بود . ما همه این سی دی و کتاب و در واقع پس ورد رو خریدیم . ایشون نمیخواست هزینه کنه . انقدر ناله کرد که مسئول کتابخونه اومد و یک پس ورد مجانی در اختیارش گذاشت . من پیشش نشسته بودم و دیدم که مسئول با محبت و ادب و دلسوزی تمام کارت پس ورد رو بهش داد و این خانم هم بعد رفتنش کلی پیش من تعریف کرد که آره چه زن خوبی بود ، دستش درد نکنه و از این حرفها . ولی بعد مدتی انگار یادش رفت من اونجا بودم و دیدم و تعریفهای ایشون رو یادمه چون وقتی اومده بود خونه ی من تا در دروس کمکش کنم جلوی خودم برای دخترهای من از بی ادب و نامهربان بودن اون خانم حرف زد و گفت میدونم من چون سیاه پوست آفریقایی هستم اینها آزارم میدن و همه نژاد پرستن و از این چرت و پرتها . وااااااای من خیلی ناراحت شدم و عکس العمل نشون دادم . میدونین فکر کردم من دارم این همه به این بشر کمک میکنم لابد بعدها پشت سر من هم از این اراجیف خواهد گفت . بعد هم به خاطر چند ماجرای این چنینی و توقعات بی پایان این خانم دیدم بنزینم داره تمام میشه و وقتم به جای خودم برای این خانم مصرف میشه و تازه از دید اون کم هم هست و بیشتر میطلبه . کمترینش اینکه عادت کرده بود هر روز از ساعت چهار و پنج بیاد خونه ما و تا ساعت ده و یازده شب بشینه که با هم بخونیم و بنویسیم و .... خوب ، مهمون یه روز ، دو روز ، .... بابا خودم زندگی دارم انگار . وقتی بهش گفتم که من باید زمانی برای خودم و زندگیم باقی بذارم بهش برخورد و بنده رو هم گذاشت توی لیست نژادپرستان اطرافش . فیلم Rain Man داستین هافمن یادتونه ؟ این رفیق ما هم  یه لیست ذهنی از آدم بدهای دور و برش داشت که  " همه " رو شامل میشد . منم با کمال میل رفتم توی اون لیست و تصمیم گرفتم که یه دیوار بلند بین ایشون و خودم بکشم . بعدها متوجه شدم که تقریباْ تمام بچه ها یک تجربه اینچنینی با این شخص داشتن . یعنی اگه فقط کمی ممنون و متشکر و خوش زبان بود شاید انقدر ازش نمیرنجیدم . ای وای من چه آدم بدی شدم امروز ولی این باعث نمیشه که ته قلبم براش احساس دلسوزی نکنم .

     اینها رو گفتم که بگم چرا باید امثال این خانم بیان اینجا ؟ نمیشد توی مملکت خودش برای انگلیسی تلاش بیشتری میکرد ؟ اگر امتحان انگلیسی جدی تری داده بود بهش میگفتن که لهجه اش مشکل داره و اینجا نمیتونه با این انگلیسی شغلی پیدا کنه . باید  اکیداْ گوشزد میشد که مدرک کشور خودت اینجا به درد نمیخوره . بهتره فلان مدرک از بهمان رشته رو داشته باشی و پروسه ی مهاجرتش انقدر طول نمیکشید که ارزش مدرکش از بین بره ؟ به گفته ی خودش توی زامبیا سر پرستار بود و اینجا داشت دوره پرستاری میگذروند . شوهرش در کشور مونده بود و خودش و بچه ها اینجا داشتن مثلاْ " زندگی "  میکردن . من رفته بودم خونه اش . خونه نبود . یه لونه کوچک و تنگ و تاریک با کمترین امکانات . چرا باید یک نفر در واقع خام بشه و زندگی خوب خودش رو بذاره و بیاد ؟ اگر فیلتر جدی تری سر راهش میذاشتن یا نمیومد یا با دست پرتری وارد میشد . درسته ؟ امثال این بنده خدا درست محک نخوردن و بالاتر از توانائیشون حرکت کردن و باختن . این باخت در وحله ی اول به خودشون و بعد به دولت صدمه میزنه .

    وقتی به این مسائل فکر میکنم و به کسانی مثل این خانم نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که باطل شدن پرونده ی گروه کثیری از این مهاجرین در واقع جهیدن اینها از بلایای آینده و رهائیشون از نژاد پرستان پلیدی مثل من بوده !  ولی دلم برای عده ای که توانایی اسقرار و زندگی رو داشتن اما راهشون بسته شده میسوزه . قطعاْ بودن کسانی در این گروه که کاملاْ آمادگی و قدرت پایداری در مقابل مشکلات رو داشتن و میتونستن سریعاْ خودشون رو با نیاز بازار وفق بدن و باری به سر دولت کانادا که نبودن هیچ ، بلکه یه مهره بسیار مفید جامعه میشدن . کسانی که میدونستن با چی روبه رو میشن و خودشون رو برای سختی ها اماده کرده بودن و مطمئن بودن که میتونن از سد عظیم مصائب سالهای اول مهاجرت رد بشن . حتماْ مدتها برای برنامه ریزی وقت صرف کرده بودن و مقادیر عظیمی از هزینه های انجام شده در لیستشون داشتن . شاید حتی شروع به بستن پرونده ها و کارهای ایرانشون کرده بودن یا حتی فروش مایملک . سالها منتظر جواب مونده بودن و کما بیش خودشون رو موفق و رد شده از فیلتر قبولی حساب میکردن . کانادا با وسعتی به پهناوری یک قاره و جمعیتی به اندازه یک کشور کوچک نیاز به مهاجر داره ولی مهاجری که بار به دوش دولتش نشه و واقعاْ مهره مفیدی در بخشی از سیستم اقتصادی و اجتماعی کانادا به حساب بیاد . بگذریم از مهاجرینی ( که انشاالله ایرانی نیستن و از کشورهای دیگه اومدن)  که از زور بیچارگی به بزه و جرم هم کشیده میشن . اما ایمان دارم بودن خیل عظیمی از مهاجرینی که انگلیسی معرکه و تخصص کاربردی داشتن و قادر بودن بدون معطلی در همون ماههای اول وارد چرخه ی کار بشن که حتماْ کلی از پرونده های باطل شده مربوط به این دسته بوده . جداْ برای این دسته از هم وطنانم متاسفم و میتونم مجسم کنم که چه حالی دارن .

     اما روی صحبتم با کسانیه که تازه میخوان اقدام کنن . تو رو خدا انگلیسی رو جدی بگیرین . آدم رفتگر هم بخواد بشه باید زبان بلد باشه . بعد میایین اینجا و مجبورین دو سال برین کلاس زبان و غرغرش رو به همه عالم میکنین و میگین این کانادائیها ماها رو دوست ندارن . بابا تو مملکت خودتون که بشقاب غذای مامان جلوتون آماده است درس خوندن خیلی راحت تره تا اینجا که باید تو سر خودتون و جیبتون بزنین و بدون شغل گذران زندگی کنین . بخووووونین ، بنویسین ، روی شنوایی و مکالمه خیلی کار کنین ، فیلم ببینین ، ترانه گوش کنین  . لطفاْ ، التماس ، واسه خودتون میگم . چیزیش به من و ما نمیرسه . همه اش واسه خودتونه .

     الآن دیدم که چقدر طولانی شد این پست . پای دو مورد غرغرهای پیرزنانه و نصیحت که میرسه زمان از یادم میره .  متوجه شدم تازگیها زمانی که به نصیحت کردن میدم بیشتر از باقی مسائله  . همه از فرمایشان شناسنامه است . ببخشین شما . خداحافظ .

پی نوشت : الآن توی وبلاگ دوستی دیدم که بخش ویزای سفارت در تهران بسته شد !! دلم بیشتر سوخت . یعنی یه بار اضافه به جیب و انرژی و زمان متقاضیان . خدا به دادشون برسه .

   

 

دستگیری مظنون دزدیهای سریالی ویندزور

 

 Police identify suspected serial armed robber

منبع عکس و خبر:

http://blogs.windsorstar.com/2012/04/25/police-identify-serial-armed-robber/

     ویندزور استار نوشته بود :   دوربین های امنیتی تصویری از مردی که به اعتقاد پلیس مسئول دزدیهای سریالی و مسلحانۀ  اخیر است ثبت کرده اند . پلیس ، Wesely Thomas Nicholl ، بیست و دو ساله ، مقیم ویندزور را در این رابطه دستگیر کرده است .

   اداره ی پلیس ویندزور نام این مظنون را پس از دستگیری او در پی یک اقدام غیر قانونی فاش کرده است .

    وسلی توماس نیکل ویندزوری با 18 اتهام از قبیل دزدی ، تهدید مسلحانه ، استفاده از ماسک و در اختیار داشتن  سلاح برای اهداف مجرمانه رو به رو است . پلیس احتمال جرائم بیشتری را هم در ادامۀ تحقیقات میدهد .

    پلیس هنوز به دنبال اسلحۀ نیمه اتوماتیک سیاهی است که در پنج فقره از جرائم استفاده شده است . روز چهارشنبه پلیس با اجازۀ دادرسی منزل و اتومبیل مظنون را جستجو کرد .

    بازرسان پلیس باور دارند که نیکل سه دزدی را در فاصلۀ 13 تا 15 آوریل و چهارمی را در شب یک شنبه انجام داده است . پنجمین دزدی سه شنبه صبح زود در پلاک 2100  خیابان وایندات غربی اتفاق افتاده است .

    پلیس نیکل را درغروب روز سه شنبه وقتی در حال رانندگی در وایندات شرقی به سمت مرنتت بود دستگیر کرد .

****************

     میدونین چیه ؟ خوشحالم که هنوز که هنوزه اتهام قتلی توی این شهر مطرح نیست . خدا همینطور شهر ما رو بی قتل نگهداره . الهی آمین .

     ولی سر جدتون لطفاْ درها رو قفل کنین . جداْ مردم این شهر زیادی خجسته شدن ها ! یعنی چی که از خونه میرین بیرون و درها چهار تاق باز و ...... ؟ البته اتهام این آقا دزده مربوط به رستورانها و مغازه هاست و ربطی به خونه ها نداره ولی اصولاْ توی این شهر قفل کردن درها زیاد مد نیست انگار . بعد میگن چرا دزدی میشه ؟ ای بابا !!!

     وای نمیدونین زندگی الآن چقدر شیرین شده ! چند روز پیش درست قبل از تعطیلات فرنس خراب شد . یعنی خراب شد . یعنی ؟ خرااااااااااااب شد . گرفتین ؟ یعنی من از سرما مرحوم شدم . منی که با فرنس و چند لایه لباس روی هم مدام در حال ناله بودم وقتی فرنس خراب باشه یعنی چی ؟ خیلی هوش بالا نمیخواد که در چه حالی بودم . پریشب رسماْ " توی کیسه خواب " نشستم پشت صندلی که کارهامو انجام بدم .

یعنی اینطوری ولی من حتی دستهامم توی کیسه بود .

منبع عکس:

http://www.tomsguide.com/us/Sleeping-Bag-Wearable-Snuggie-Winter,news-13454.html

    از شانس ما مثل همیشه مورفی بازی بود و خرابی افتاد به تعطیلی آخر هفته . یه یارویی اومد و گفت دستمزدم به علاوه قیمت قطعه  خراب میشه حدود ششصد دلار . گفتیم باشه شما تشریف ببرید تا ما فکر کنیم . من شجاع الدوله شدم و چند روز تحمل کردم تا امروز یه تعمیرکار خوب منصف تر پیدا کردیم  و خدا عمرش بده کمتر از  چهار صد دلار ماجرا ختم به خیر شد و صدای نازنین هره ی هوای گرم از دریچه ها منو به زنده موندن امیدوار کرد . الآن هم با یه تا ژاکت نشستم و در خدمت شمام . زندگی یعنی همین .

    آخر هفته مهمون دارم . چند تا از دوستهای غیر ایرانی رو دعوت کردم که دور هم باشیم . بچه های دوره بودن که عین کلاس اولیهای آخر سال دلمون نیومد از همدیگه جدا بشیم . کلی فکر کردم که چی درست کنم که قشنگ مزه ی سفره ی ایرانی تا ابد تو ذهنشون بمونه . بعد مهمونی واستون مینویسم که موفق بودم یا نه . شوهرم میگه قرمه سبزی مورد علاقه ی اکثر خارجی هاست . آره ؟ من که شک دارم . اون بوی مشکوک شنبلیله رو ماها دوست داریم . بعید میدونم این ملت غیر ایرانی اصلاْ بتونن تحملش کنن . خلاصه دارم میگردم که یه لیست بنویسم و دیگه از فردا پخت و پزو شروع کنم . اخبارش مال هفته ی دیگه .

     توی سوپر استور نخودچی میفروختن . گرفتم و شیرینی نخودچی درست کردم ، آی چسبید .

منبع عکس که روی خودش نوشته

یادتون باشه اگه خواستین درست کنین بهتره نخودچی هاشو یه دور توی فر بذارین که برشته بشن . با اینکه نوشته " بو داده " بازم مزه خامک میده .

    خوش باشین و در خونه ها قفل .