کریسمس مبارک
سلام . احوال شما ؟
من میخواستم هفته پیش دوباره براتون یه پست در باره سانتا و آرزوهای بچه ها بذارم . یادتونه ؟ همون قلبهای کوچیکی که یه پاپانوئل نمایشی رو باور میکنن و با آرزوهای ساده و بچه گانه شون صف میبندن تا برن روی پای سانتا بشینن و در گوشش از خواسته هاشون بگن .

امسال هم باز توی بازارهای مختلف این صحنه رو دیدم . وای که چقدر دلم برای سادگی این بچه ها میلرزه . چقدر راحت باور میکنن و شاد میشن . کاش همه زندگی ما همینطوری بود و آرزوهامون به همین راحتی برآورده میشد . کاش همیشه آرزوها همینقدر کوچیک و دست یافتنی بودن . یه دوچرخه ، یه عروسک ، یه اسکیت ،....... پاپا نوئل ! آرزوی من یه دنیای بی جنگه . میشه لطفاً ؟
راستی شب یلدا اینجا به همت یه سری دانشجوی نازنین ایرانی ، یه برنامه توی دانشگاه گذاشته بودن که رفتیم و خیلی خوش گذشت . البته چون برنامه در محیط دانشگاه بوده و فقط دسترسی دانشجوها امکان داشته و به هر حال همه ایرانیها رو پوشش نداده .
نمیدونم چرا تا به حال اقدامی برای تشکیل یه کمیته یا انجمن یا به هر حال جمعی از ایرانیان ویندزور نشده . البته شاید یه دلیل مشخصش این باشه که جمع بزرگی از ایرانیان اینجا در واقع دانشجویانی هستن که اکثراً برای دوره های دکترا اومدن و مدتی طولانی تر از دو سه سال در ویندزور نمیمونن و این احساس موقت بودن باعث میشه که کسی برنامۀ طولانی مدت برای خودش نظر نگیره . بعد اتمام تحصیل هم بعضی ها به شهرهای بزرگتر مثل تورنتو کوچ میکنن و یا به ایران برمیگردن و خلاصه ویندزور قشنگ ما میزبان طولانی مدت افراد زیادی نیست و این ماجرائیه که برای اکثر شهرهای دانشجویی پیش میاد و گریز ناپذیره. به نظرم که همین باعث میشه اینجا کسی به فکر تشکیل هیچ گروه و انجمن پایا و ماندگاری نباشه .

اینم دست دوستی کریسمس و یلدا
به هر حال جمعی که ما در اون شرکت کردیم بسیار دوست داشتنی و گرم بودن . برنامه به صورت Potluck یا به قول خودمون " دنگی " بود . یعنی هر کس لااقل به اندازه سهم خودش چیزی برای خوردن میاره . گردانندگان برنامه سالن خوبی در نظر گرفته بودن و هماهنگی لازم برای خبر رسانی انجام شد .
من همیشه دلم میخواست که با ایرانیهای بیشتری در ویندزور آشنا بشم و اعلام این برنامه برای من دورنمای قشنگ پیدا کردن دوستان تازه رو داشت . ولی متاسفانه چون همون روز در حین آشپزی دستم بدجوری سوخته بود کمی بنزین از دست دادم و حتی دقایق اولیه سوختن فکر میکردم که خودم نمیتونم برم . در ذهنم بود که غذایی که پختم میدم آقای شوهر و بچه ها که از حضور در جمع لذت ببرن و خودم توی خونه میمونم و برای دستم عزاداری میکنم . ولی خوشبختانه کمی که گذشت و شدت سوختگی قابل تحمل شد دخترم با یک قابلمه پماد و باند و .... پانسمانش کرد و یه دونه ساق گرم کن روی پانسمان کشیدم و به طرف دانشگاه راه افتادیم .
دخمل کوچیکه در یه کار عمومی در مدرسه خودش شرکت داره که مدتهاست نمیتونه شبها زودتر از هفت و هشت خونه باشه چون در گروه تدارکات یک نمایش کار میکنه و در حال حاضر دارن برای یک اجرا لباس میدوزن . خلاصه اینکه گفته بود که زودتر از هشت نمیتونم بیام خونه . در حالی که ما قرار بود که سهم شام خودمون رو ببریم و میترسیدم که اگه دیر برسیم شرمندگی برام بمونه که سهمم رو به موقع به میز نرسوندم . برای همین قرار شده که دخمل بزرگه من و جناب آقای شوهر رو برسونه و برگرده تا ساعتی که بتونن با هم دوباره بیان . اینه که ایشون ماها رو برد و دم در دانشگاه و سالن مربوطه پیاده کرد و برگشت .

البته لابد به دلیل اینکه دانشگاه چند روزیه که تعطیله و ماجرا در ساعات تاریکی بوده ، برای ورود احتیاج به کارت ورودی خاص برای باز کردن درها بود که باعث شد من و شوهرم که زودتر از دخترها رفته بودیم دقایقی بین طبقات و درها گم بشیم تا راهی برای ورود پیدا کنیم . از طبقه هم کف به اول به کمک نگهبان شب که با محبت با کارت خودش برامون دری رو باز کرد به سلامتی گذر کردیم . بعد درست مثل بازیهای کامپیوتری بین درهای و پله ها و آسانسورهای بعدی گم شدیم . تمام درهای ورودی به راه پله ها قفل بودن و آسانسورها کارت لازم داشتن و ...... شدیم مثل آلیس در سرزمین عجایب .

یک خانم کانادائی هم با بار و بندیل فیلم برداری از راه رسید و جمع گمشدگان به سه نفر رسید . بعدتر فهمیدیم که اون خانم هم اتفاقاْ قرار بوده از مراسم ما برای کانال سی بی سی فیلم بگیره . ( آقا مهم شدیم رفت پی کارش به خدا ) بنده خدا خودش هم گفت که باید برم از جایی فیلم برداری کنم ولی فکر نمیکردم منظورش ماها باشیم .
در کمال ناامیدی ایستاده بودیم و تلاش میکردیم با موبایل با این ملت تماس بگیریم که یکی بیاد نجاتمون بده . خانمه به دیسهای خوراکی که توی دست من و شوهرم بود اشاره کرد و گفت عیبی نداره عوضش خودمون اینجا ترتیب این خوراکیها رو میدیم . شوهرم به فارسی گفت یه خورده بهش تعارف کنیم . گفتم نه نه ولش کن بابا ، دکور دیس بهم میخوره . بعد که فهمیدم ای واااااااااای قرار بوده ازمون فیلم بگیره به خودم گفتم ای دل غافل کاش دلشو به دست میاوردم که از من بیشتر بگیره ها !! آقا سرم کلاه رفت به خدا .

دو تا دانشجوی چشم بادومی هم از راه رسیدن و رفتن به طرف آسانسور و ما ها مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادیم . ولی کارت اونها هم برای طبقه دوم کار نمیکرد . یعنی بگو این طبقه دوم که ما میخواستیم بریم مرکز و ستاد سری فرماندهی کل دانشگاه بلکه هم ویندزور بوده که انقدر رمز و کارت و مامور امنیتی لازم داشته .
به هر حال در غصه و ناراحتی غوطه ور بودیم و حدس میزدم که باید صبر کنیم تا دخترم بیاد و ما ها رو از این مخمصه نجات بده که یهویی یه فرشته نجات به شکل یک پسر جوان ایرانی از راه رسید و با لبخندی گرم از پشت پنجره به سبک پاپانوئل به ما اشاره ای کرد و با دستش یه جهتی رو نشون داد و گروه گمشدگان با شادمانی به سمت در پشتی رفتیم . ما دو تا با سینی خوراکی و اون خانم کانادائی که به وضوح خوشحال تر از ما بود با دمبک و دستک فیلم برداری . خلاصه در عقب ساختمان و بعد راه پله و بعد بالاخره سالن و جمع شادمان ایرانی و خوشامدهای نازنین و گرم وطنی ......
بچه ها واقعاْ تلاش کرده بودن و تمام سعی شون این بود که شب خوبی رو به یادگار بذارن . سالنی با میز و صندلی و هوای مناسب آماده پذیرش مهمان و غذاها جدی جدی خوشمزه و تزئینات قشنگ و تنقلات شب یلدایی هم از آجیل بگیر تا هندوانه و انار کامل کامل بود . برای خاطره انگیز تر شدن ماجرا هم دو تا از دانشجوها یه قابلمه بزرگ آش رشته جانانه درست کرده بودن .
اگر چه که من انقدر که نگران دخملهام بودم ذهنم مشغول بود و متوجه نشدم که چه کسی ، کدوم غذا رو آورده بود ، ولی همه اش عالی بود . من در عرض این دو ساعت به اندازه تمام پکیج تلفنم اس ام اس فرستادم و گرفتم تا بچه ها اومدن . نگران بودم که نکنه اونها هم بین درها و طبقات گم بشن و مجبور باشن تا آخر تعطیلات کریسمس توی آسانسور زندگی کنن !!! البته وقتی رسیدن و از دم در خبر دادن که اومدیم باباشون با یک آقای مهربان رفتن و از راههای پنهانی که رمز و کارت نمیخواست آوردنشون و خوشبختانه به سهم خودشون از آش رشته خوشمزه رسیدن .

عکس تزئینیه و میز ما خیلی خوش مزه تر بود والله
یکی از بچه های خوش ذوق هم مدام پیشنهاد کارهای جالب میداد . مثلاْ حافظ خوانی که با دکلمه گرم دو سه نفر از آقایون خیلی به دلمون چسبید . باز همون جوون خوش ذوق پیشنهاد کرد که خودمون رو کامل معرفی کنیم . از رشته تحصیلی و شهر زادگاه و ..... در نتیجه همه شروع کردن و از سر صف تا ته صف خودشون رو به جمع معرفی کردن که با کلی خنده و شوخی و طنز همراه شد . حتی دخمل گل دو تا از مهمانها هم خودش رو با نام و اینکه دانشجوی برد تخصصی رشته شادمانی در مهد کودک هستش معرفی کرد که دل همه رو برد . البته بیشتر بچه ها از قبل با هم آشنا بودن و تعداد غریبه هایی مثل ما کم بود .

در این مراسم معرفی متوجه شدیم که تعداد اصفهانیهای دانشگاه ویندزور انقدر زیاده که میتونن کودتا کنن و دولت رو در دست بگیرن . عوضش از هم وطنهای من کسی نبود و خاک پاک گیلان بی یاور موند . من تلاش کردم با عنوان کردن اینکه دورگه رشتی - لاهیجانی هستم کلک بزنم و دو تا کرسی نمایندگی بگیرم ولی موفق نشدم .
ساعت یازده دیگه بنزین من تموم شد و در عین حال سوختگی دستم آزارم میداد و آستینم داشت بدجوری مزاحمم میشد . اینه که تصمیم گرفتیم عطای مهمونی رو به لقاش ببخشیم و برگردیم خونه . همینجا از همه بچه ها تشکر میکنم . خیلی خیلی خوش گذشت . انشاالله برنامه های دیگه و سالهای دیگه .
راستی شب کریسمس خوش گذشت ؟ کادو چی گرفتین ؟ میدونین سانتا در یک اقدام متهورانه و غیر قابل پیش بینی برای من کادو آورد ؟ من بیچاره ی همیشه در حال لرزیدن ، از پاپانوئل یه حفت چکمه روفرشی پشمالوووووووی گرم کادو گرفتم . ای خدا زندگی در این چکمه ها چفدر شیرین شده !! دارم از لحظه های خوشم لذت میبرم . یعنی بگو زنده شدم تازه .

یه چیزی تو همین مایه هاست
دخملهای من دیدن مادرشون داره از سرما به صورت تدریجی به مرگ مطلق میرسه و دیگه دوتا دوتا هم شلوار روی هم میپوشه بازم داره از ویبره موبایل جلو میزنه ، تصمیم گرفتن منو به عنوان یه مورد اورژانسی به پاپانوئل معرفی کنن . سانتا هم از اونجایی که خیلی مهربونه و لابد مسیحی و مسلمون براش فرقی نداره برای من این هدیه خارق العاده رو آورد و من دیشب یهویی دیدم دستهای نامرئی واسم روی میز آشپزخونه این چکمه های نجات بخش رو گذاشتن . آاااااااااااخ نمیدونین چه حالیم الآن !!!!
