اخبار جدید ویندزور و حومه

 

      سلام . درصد خبر خونم پایین اومده بود . داشتم روزنامه های این چند روز رو ورق میزدم ( ببخشید توی اینترنت میخوندم ) دیدم نه بابا توی شهرمون چه خبرها بوده و ما بی خبر بودیم .  چند تا خبر از ویندزور استار و سی بی سی براتون میذارم .ای بابا چقدر خبر خبر کردم ! ببخشین . لابد جارچی های قدیم هم همینطوری بودن دیگه .

    اولی مربوط به یه ماجرای قدیمیه که هنوز ادامه داره .  احتمالاْ در جریان تغییر رئیس پلیس ویندزور هستین ، نه؟ واسه اونهایی که بی خبرن میگم که مدتی پیش ، از عملکرد خشن پلیس ویندزور انتقاد شد و شکایتی هم از رئیس پلیس ویندزور به جریان افتاد که با رشوه های سنگین که در نهایت سر به چند میلیون دلار زده جلوی ایراد اتهام به پلیسها رو گرفته و روی خشونتهای اونها سرپوش گذاشته . سر نخ ماجرای شکایت هم دست شهردار ویندزور یعنی ادی فرانسیس بود.

     سنگین ترین اتهام هم مربوط به دکتر ابوحسن بوده که میگفته پلیس با ضرب و شتم شدیدی بهش صدمه زده ولی قاضی با رشوه پلیس خاطی رو از اتهام تبرئه کرده .

 

دکتر Tyceer Abouhassan

    خلاصه رئیس پلیس قبلی بلافاصله " مستعفی - بازنشسته" !! شد و معاونش ال فردریک به جای اون نشست و ماجرا هنوز در حال بررسیه  . ( خودم هم نفهمیدم که استعفا داد یا بازنشسته شد . خودش میگه زمان بازنشستگی ام بوده ولی بعضی روزنامه ها نوشتن که استعفا داده  . چی شد ؟ )

Acting Windsor Police Chief Al Frederick on Friday delivered Project Accountability, a 27-point plan designed to clean up the department.

    این آقای رئیس جدید هم در یک کنفرانس خبری اعلام کرده که فعلاْ هدفی به جز تغییر فرهنگ پلیس ویندزور نداره و برنامه های پیشرفت خدمات پلیس در مرحله بعدی قرار میگیرن . ایشون گفته که ما باید رفتار خودمون رو متناسب با انتظاراتی که فرهنگ جامعه از ما داره تغییر بدیم . حالا ببینیم که پلیسها لابد از این به بعد با گل میرن سر پستهاشون و به هر کس که خطایی نکرده یه گل هدیه میکنن . هر کس هم که خطا کرده لابد فقط با تهدید انگشت اشاره میگن : ای شیطون دیگه از این کارا نکنیا !!

    آدرس متن خبر هم اینجاست :

http://www.cbc.ca/news/canada/windsor/story/2012/01/06/wdr-police-cultural-change.html

    خبر بعدی مربوط به چتم هستش و یه خورده مشکوک میزنه .  دوشنبه ساعت ده شب زنی به مرکز پلیس چتم زنگ میزنه و درخواست کمک میکنه . گویا زمانی که توی پارکینگ خونه ای منتظر دوستانش بوده ، مردی با چاقو تهدیدش کرده و گواهینامه اش رو برده و فقط مجبورش کرده که تا جایی اون رو برسونه ! ( عجب دزد با معرفتی بوده!  لابد پول نداشته بیچاره که یه تاکسی تلفنی بگیره  .)

    پلیس هم جستجوی گسترده ای برای پیدا کردن دزده راه میندازه و بالاخره مردی دستگیر میشه . در حین تحقیقات خانم حرفش رو عوض میکنه و میگه دزده گفته به دوستهات بگو که منو میشناختی و برای اینکه صدمه بهت نزنم حاضر شدی که منو تا فلان آدرس برسونی . ولی در ادامه یهویی خانمه اعتراف میکنه که به کل دروغ گفته!!! ( از اول معلوم بود که یه کاسه ای زیر نیم کاسه است . میشه آقا دزده بیاد بگه لطفاْ منو تا یه جایی برسون ؟ ) پلیس هم آقا رو آزاد و خانم رو دستگیر میکنه . فعلاْ هم خانمه منتظر زمان دادگاهه . ما که نفهمیدیم چی شد . بیچاره مرده . به نظرم خانمه یادش رفته منتظر دوستانش بمونه و گاز داده رفته بعد تصمیم گرفته یه بهانه ای بیاره ولی فکر نمیکرده کار بیخ پیدا کنه .

   اینم آدرس متن خبر :

windsorstar.com/news/Cops+charge+woman+bogus+kidnapping/6015092/story

   خبر بعدی مربوط به خود ویندزوره :

      امروز صبح سر تقاطع خیابونهای وایندات و کرافورد تصادفی شده بود و خدمه اورژانس و پلیس مشغول جمع و جور کردن قضایا بودن که یهویی یه جیپ از دور میاد و احتمالاْ به دلیل یخ زده بودن خیابون و بسته شدنش برای تصادف ، کنترل از دست راننده در میره و جلوی چشم همه صاف میره توی شیشه یه ساختمون !!! به این میگن : گل بود به سبزه نیز آراسته شد .

Jeep Plows Into Building On Wyandotte Street In Windsor

    اینم آدرس خبر و فیلمش که خبرنگار ویندزور  استار گرفته . واسه تصادف اولی رفته اونجا و به جای یه خبر ، دو تا خبر گیرش میاد .

http://blogs.windsorstar.com/2012/01/20/jeep-plows-into-building-on-wyandotte-street-in-windsor/

     به قول دخترم از بس که این شهر بی خبره واسه تصادف هم خبرنگار با دوربین فیلم برداری میره سر صحنه . فکر کن اگه توی تهران واسه هر تصادف یه خبرنگار بفرستن همه کارهای خبرگزاریها لنگ میمونه .

   این بود مشروح اخبار امشب  بعد از یه هفته بدو بدو و درس خوندن شبهای شنبه میچسبه که بیدار بمونم و یه فیلم خوب نگاه کنم ولی امشب به نظرم که کله ام با من سر ناسازگاری داره و کودتا کرده . ترجیح میدم به مسکن بخورم و برم بخوابم . فردا باید به خونه برسم و به کله ام احتیاج دارم . شب شما به خیر .

   

اولین دانشگاه مناسب سازی شده برای افراد دارای معلولیت در ایران

 

     سلام یه فوروارد مهم به دستم رسید که دیدم اگر چه مربوط به ویندزور و کانادا نیست ولی انقدر مهمه که باید برای شما کپی کنم .  لطفاْ شما هم اطلاع رسانی کنین . 

      عین متن فوروارد :

     دوست عزیز سلام ،
امید که همواره خوب و خوش باشی ، بدینوسیله به اطلاع شما میرساند مرکز آموزش علمی – کاربردی رعد واقع در شهرک غرب تهران ، اولین دانشگاه کاملاً مناسب سازی شده جهت استفاده افراد دارای معلولیت جسمی – حرکتی در ایران می باشد که از مهرماه 1390 رسما آغاز به کار کرده است . متاسفانه هنوز بسیاری از افراد دارای معلولیت از وجود چنین دانشگاه مناسب سازی شده ای بی اطلاع هستند . لذا از شما دوست خوبم خواهشمندم تا با فروارد کردن این ایمیل به دوستان و ادد لیست خود ، ما را در زمینه اطلاع رسانی به افراد دارای معلولیت که براحتی و بدون دغدغه پله و یا سرویس بهداشتی و ... ، میتوانند از امکانات چنین مکانی بهرمند گردند یاری فرمایید . ضمنا عزیزان می توانند پوستر زیر را بر روی وب سایت و یا وب لاگ خود نیز به نمایش بگذارند.
پیشاپیش از لطف و همکاری شما سپاسگزاریم
 
روابط عمومی مرکز آموزش علمی – کاربردی رعد
 
   

پاتیناژ در ویندزور

 

سال ۲۰۱۲ به همه مبارک

    

      سلام . با پاتیناژ چطورین ؟ من یادمه کلاس اول راهنمایی بودم که برای اولین و آخرین بار در عمرم رفتم سالن پاتیناژ . ماجرا این بود که یه روز ناظم اومد سر کلاس و گفت که چون مدرسه سالن ورزش آدم حسابی نداره ، با ورزشگاه قصر یخ قرارداد بستن که یه ترم بچه ها رو ببرن اونجا و بچه هایی که مایلن میتونن در یکی از دو رشتۀ شنا یا پاتیناژ ثبت نام کنن . وا !! کور از خدا چی میخواد ؟  طبیعتاً جذابیت پاتیناژ برای همه کلاس بیشتر از شنا بود . اینه که من هم همون روز ظهر که به خونه برگشتم با شادمانی برگۀ ثبت نام رو به مادرم دادم تا امضا کنه و دخترش به قدرتی خدا ، حتماً تا آخر سال توی رشتۀ رقص روی یخ المپیک زمستونی ونکوور اول بشه .                                  

      به محض اینکه نهار رو خوردیم افتادم به جونش که بریم همین الآن برام کفش مخصوصش هم بخر . ولی مادرم عقل به خرج داد و گفت که باید روز اول از خود سالن کفش کرایه کنم تا ببینیم اصلاً این رشته به گروه خونی من میخوره یا نه . 

     تمام هفته از من التماس و از مادرم انکار و آخر سر هم اولین چهار شنبه جدول از راه رسید .

     وقتی رسیدم مدرسه دیدن کفشها توی دست و ساک بعضی از بچه ها دلم رو شکست و پیش خودم گفتم که مادرم اصلاً منو دوست نداره و بهتره همون تصمیم قدیمی مهاجرت به منزل بابابزرگم رو به اجرا بذارم . 

    خلاصه با سرویس مدرسه به ورزشگاه رفتیم و برای اولین بار پام رو به داخل سالن پاتیناژ گذاشتم . من سرمائی انتظار داشتم که با سرمای خارق العاده و ترسناکی روبه رو بشم ولی دیدم که نه خیلی هم سرد نبود . کف پیست یه دست یخ زده و براق بود . جای چرخش کفش مربیها و شاگردان قبلی مشخص بود ولی افرادی با پاروهای مخصوصی در حال پاک کردن خراشها بودن و خودشون هم کفش مخصوص به پاشون داشتن . 

    از بیرون پیست ، حرکت روی یخ ، به نظر کار راحتی میومد . تصورم این بود که عین آب خوردنه ، کفشو میپپوشی و میری روی یخ و درست مثل بازیهای حیاط مدرسه ، میدوی و میدوی و خودت رو روی یخ سر میدی و تمام . 

    به کمک معلم ، من و بچه های بی کفش دیگه ، دونه دونه کفش انتخاب کردیم و پوشیدیم و پا به داخل پیست گذاشتیم و .......آااااااخ !!  شنیدین ؟ صدای کله معلق شدن من بود !!

    همون اولین قدم ! به خودم گفتم بابا عیبی نداره که . حواست نبوده حتماً . جلوی پات رو نگاه کن و با دقت قدم بردار و سر بخور ، آها .... بارک الله ، عین آب خو........ آااااااخ !! 

    پاشو ، دقت کن ، مواظ........ آااااخ !!

    بابا کوری مگه ؟ بپا دیگه ؟ بلند ش...... آااااخ!!

    دیوونه این دستگیره است ها ! بگیرش و کنا..... آااااخ!!

    و...... تمام یک ساعت اول ورزش من مشغول عمل خطیر و استثنائی افتادن و آخ گفتن بودم . دیگه از زور درد نمیفهمیدم سرم کجاست و پام کجا . تازه به این مشکلات عظیم ، سرما رو هم اضافه کنین که با کم شدن قدرت جادوی یخ سواری تازه داشت خودشو نشون میداد و من سرمائی هم که معرف حضور همه هستم .

     معلم که همون اول ماها رو ول کرد و رفت نشست توی رستوران به شکم چرونی و تماشای فیلم کمدی افتادن ماها . قرار بود روز اول به بازی بگذره و از جلسه بعد مربی خود سالن با ما کار کنه . فقط یکی از بچه ها عین این رقصنده های حرفه ای ( حالا نه انقدر هم ) داشت روی یخ سررررررررررررمیخورد و لذت میبرد و گاهی هم به افتاده ها کمک میکرد . نمیدونم لابد مثل ما " تازه به یخ رسیده " نبود . 

    به هر حال اون روز تموم شد و ما کفشها رو پس دادیم . تمام تن من له و لورده بود . وقتی رسیدم خونه مادرم که حال و روز منو دید هیچی نگفت . چقده این عبارت " دیدی گفتم ؟! "  چیز منحوس و بد ریختیه ؟ مامان عاقل و نازنینم میدونست که داغون تر از اونم که نیازی به این عبارت داشته باشم . 

    فردا صبحش مثل یه دخمل فهمیده خودم رفتم دفتر و درخواست کردم که برنامه منو عوض کنن و برام شنا بذارن . تا آخر سال با لذت تمام میرفتم استخر و از شلپ شلپ با دوستهام لذت میبردم . 

    اون سال کلاس پاتیناژ مدرسه فقط چهار تا محصل داشت !!

    چند روز پیش رفته بودم تیم هورتونز و یه آگهی اسکیت روی یخ دیدم . نمیدونم اصلاْ پاتیناژ دوست دارین یا مثل من مارگزیده شدین . به هر حال روزها و مکانهایی رو که میتونین تا آخر تعطیلات عید به صورت رایگان اسکیت کنین ، مشخص کرده بودن ، یعنی تا ششم ژانویه . دیدم بد نیست براتون بذارم . اصلاْ نمیگم که همو میبینیم چون قطعاْ اگه باد کلاهمو بندازه اونجاها هم نمیرم بردارم . خوش باشین و جای منو خالی نکنین . من از کنار بخاری برقی واسه همگی تون هورا میکشم .

    

Forest Glade Arena – Rink A

January 02, 03, 04                        12:30 – 2:20

January 06                                  11:30 – 1:20 

South Windsor Recreational Complex – Rink A

January 02                                  2:00 – 3: 30

January 03, 04, 06                       12:00 – 1:50

 Tecumseh Arena

January 03, 04, 05                       1:00 – 3:00 

WFCU Centre – Green Shield Rink

January 02                                   12:05 – 1:55 

WFCU Centre – Windsor Star Rink

January 03                                   2:15 – 4:05

پی نوشت : این وبلاگ در بارۀ اسکیت هنریه . به نظرم اطلاعات خیلی خوبی داره . اگه مثل من مارگزیده نیستین حتماً سر بزنین .

                         http://inline-skate.blogfa.com/                                 

 

                 

شب یلدای ایرانی در ویندزور

  

کریسمس مبارک

 

     سلام . احوال شما ؟

     من میخواستم هفته پیش دوباره براتون یه پست در باره سانتا و آرزوهای بچه ها بذارم . یادتونه ؟ همون قلبهای کوچیکی که یه پاپانوئل نمایشی رو باور میکنن و با آرزوهای ساده و بچه گانه شون صف میبندن تا برن روی پای سانتا بشینن و در گوشش از خواسته هاشون بگن . 

     امسال هم باز توی بازارهای مختلف این صحنه رو دیدم . وای که چقدر دلم برای سادگی این بچه ها میلرزه . چقدر راحت باور میکنن و شاد میشن . کاش همه زندگی ما همینطوری بود و آرزوهامون به همین راحتی برآورده میشد . کاش همیشه آرزوها همینقدر کوچیک و دست یافتنی بودن . یه دوچرخه ، یه عروسک ، یه اسکیت ،....... پاپا نوئل ! آرزوی من یه دنیای بی جنگه . میشه لطفاً ؟

      راستی شب یلدا اینجا به همت یه سری دانشجوی نازنین ایرانی ، یه برنامه توی دانشگاه گذاشته بودن که رفتیم و خیلی خوش گذشت . البته  چون برنامه در محیط دانشگاه بوده و فقط دسترسی دانشجوها امکان داشته و به هر حال همه ایرانیها رو پوشش نداده .

     نمیدونم چرا تا به حال اقدامی برای تشکیل یه کمیته یا انجمن یا به هر حال جمعی از ایرانیان ویندزور نشده . البته شاید یه دلیل مشخصش این باشه که  جمع بزرگی از ایرانیان اینجا در واقع دانشجویانی هستن که اکثراً برای دوره های  دکترا اومدن و مدتی طولانی تر از دو سه سال در ویندزور نمیمونن و این احساس موقت بودن باعث میشه که کسی برنامۀ طولانی مدت برای خودش نظر نگیره . بعد اتمام تحصیل  هم بعضی ها به شهرهای بزرگتر مثل تورنتو کوچ میکنن و یا به ایران برمیگردن و خلاصه ویندزور قشنگ ما میزبان طولانی مدت افراد زیادی نیست و این ماجرائیه که برای اکثر شهرهای دانشجویی پیش میاد و گریز ناپذیره. به نظرم که همین باعث میشه اینجا کسی به فکر تشکیل هیچ گروه و انجمن پایا و ماندگاری نباشه .

اینم دست دوستی کریسمس و یلدا

     به هر حال جمعی که ما در اون شرکت کردیم بسیار دوست داشتنی و گرم بودن . برنامه به صورت Potluck یا به قول خودمون " دنگی " بود . یعنی هر کس لااقل به اندازه سهم خودش چیزی برای خوردن میاره . گردانندگان برنامه سالن خوبی در نظر گرفته بودن و هماهنگی لازم برای خبر رسانی انجام شد .

 من همیشه دلم میخواست که با ایرانیهای بیشتری در ویندزور آشنا بشم و اعلام این برنامه برای من دورنمای قشنگ پیدا کردن دوستان تازه رو داشت . ولی متاسفانه چون همون روز در حین آشپزی دستم بدجوری سوخته بود کمی بنزین از دست دادم و حتی دقایق اولیه سوختن فکر میکردم که خودم نمیتونم برم . در ذهنم بود که غذایی که پختم میدم آقای شوهر و بچه ها که از حضور در جمع لذت ببرن و خودم توی خونه میمونم و برای دستم عزاداری میکنم . ولی خوشبختانه کمی که گذشت و شدت سوختگی قابل تحمل شد دخترم با یک قابلمه پماد و باند و .... پانسمانش کرد و یه دونه ساق گرم کن روی پانسمان کشیدم و به طرف دانشگاه راه افتادیم . 

    دخمل کوچیکه در یه کار عمومی در مدرسه خودش شرکت داره که مدتهاست نمیتونه شبها زودتر از هفت و هشت خونه باشه چون در گروه تدارکات یک نمایش کار میکنه و در حال حاضر دارن برای یک اجرا لباس میدوزن . خلاصه اینکه گفته بود که زودتر از هشت نمیتونم بیام خونه . در حالی که ما قرار بود که سهم شام خودمون رو ببریم و میترسیدم که اگه دیر برسیم شرمندگی برام بمونه که سهمم رو به موقع به میز نرسوندم . برای همین قرار شده که دخمل بزرگه من و جناب آقای شوهر رو برسونه و برگرده تا ساعتی که بتونن با هم دوباره بیان . اینه که ایشون ماها رو برد و دم در دانشگاه و سالن مربوطه پیاده کرد و برگشت .

 البته لابد به دلیل اینکه دانشگاه چند روزیه که تعطیله و ماجرا در ساعات تاریکی بوده ، برای ورود احتیاج به کارت ورودی خاص برای باز کردن درها بود که باعث شد من و شوهرم که زودتر از دخترها رفته بودیم دقایقی بین طبقات و درها گم بشیم تا راهی برای ورود پیدا کنیم . از طبقه هم کف به اول به کمک نگهبان شب که با محبت با کارت خودش برامون دری رو باز کرد به سلامتی گذر کردیم . بعد درست مثل بازیهای کامپیوتری بین درهای و پله ها و آسانسورهای بعدی گم شدیم . تمام درهای ورودی به راه پله ها قفل بودن و آسانسورها کارت لازم داشتن و ...... شدیم مثل آلیس در سرزمین عجایب .

     یک خانم کانادائی هم با بار و بندیل فیلم برداری از راه رسید و جمع گمشدگان به سه نفر رسید . بعدتر فهمیدیم که اون خانم هم اتفاقاْ قرار بوده از مراسم ما برای کانال سی بی سی فیلم بگیره . ( آقا مهم شدیم رفت پی کارش به خدا ) بنده خدا خودش هم گفت که باید برم از جایی فیلم برداری کنم ولی فکر نمیکردم منظورش ماها باشیم .

     در کمال ناامیدی ایستاده بودیم و تلاش میکردیم با موبایل با این ملت تماس بگیریم که یکی بیاد نجاتمون بده . خانمه به دیسهای خوراکی که توی دست من و شوهرم بود اشاره کرد و گفت عیبی نداره عوضش خودمون اینجا ترتیب این خوراکیها رو میدیم . شوهرم به فارسی گفت یه خورده بهش تعارف کنیم . گفتم نه نه ولش کن بابا ، دکور دیس بهم میخوره . بعد که فهمیدم ای واااااااااای قرار بوده ازمون فیلم بگیره به خودم گفتم ای دل غافل کاش دلشو به دست میاوردم که از من بیشتر بگیره ها !! آقا سرم کلاه رفت به خدا .

 

     دو تا دانشجوی چشم بادومی هم از راه رسیدن و رفتن به طرف آسانسور و ما ها مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادیم . ولی کارت اونها هم برای طبقه دوم کار نمیکرد . یعنی بگو این طبقه دوم که ما میخواستیم بریم مرکز و ستاد سری فرماندهی کل دانشگاه بلکه هم ویندزور بوده که انقدر رمز و کارت و مامور امنیتی لازم داشته .

    به هر حال در غصه و ناراحتی غوطه ور بودیم و حدس میزدم که باید صبر کنیم تا دخترم بیاد و ما ها رو از این مخمصه نجات بده که یهویی یه فرشته نجات به شکل یک پسر جوان ایرانی از راه رسید و با لبخندی گرم از پشت پنجره به سبک پاپانوئل به ما اشاره ای کرد و با دستش یه جهتی رو نشون داد و گروه گمشدگان با شادمانی به سمت در پشتی رفتیم . ما دو تا با سینی خوراکی و اون خانم کانادائی که به وضوح خوشحال تر از ما بود با دمبک و دستک فیلم برداری . خلاصه در عقب ساختمان و بعد راه پله و بعد بالاخره سالن و جمع شادمان ایرانی و خوشامدهای نازنین و گرم وطنی ......

    بچه ها واقعاْ تلاش کرده بودن و تمام سعی شون این بود که شب خوبی رو به یادگار بذارن . سالنی با میز و صندلی و هوای مناسب آماده پذیرش مهمان و غذاها جدی جدی خوشمزه  و تزئینات قشنگ و تنقلات شب یلدایی هم از آجیل بگیر تا هندوانه و انار کامل کامل بود . برای خاطره انگیز تر شدن ماجرا هم دو تا از دانشجوها یه قابلمه بزرگ آش رشته جانانه  درست کرده بودن . 

    اگر چه که من انقدر که نگران دخملهام بودم ذهنم مشغول بود و متوجه نشدم که چه کسی ، کدوم غذا رو آورده بود ، ولی همه اش عالی بود . من در عرض این دو ساعت به اندازه تمام پکیج تلفنم اس ام اس فرستادم و گرفتم تا بچه ها اومدن . نگران بودم که نکنه اونها هم بین درها و طبقات گم بشن و مجبور باشن تا آخر تعطیلات کریسمس توی آسانسور زندگی کنن !!! البته وقتی رسیدن و از دم در خبر دادن که اومدیم باباشون با یک آقای مهربان رفتن و از راههای پنهانی که رمز و کارت نمیخواست آوردنشون و خوشبختانه به سهم خودشون از آش رشته خوشمزه رسیدن .

عکس تزئینیه و میز ما خیلی خوش مزه تر بود والله

    یکی از بچه های خوش ذوق هم مدام پیشنهاد کارهای جالب میداد . مثلاْ حافظ خوانی که با دکلمه گرم دو سه نفر از آقایون خیلی به دلمون چسبید . باز همون جوون خوش ذوق پیشنهاد کرد که خودمون رو کامل معرفی کنیم . از رشته تحصیلی و شهر زادگاه و ..... در نتیجه همه شروع کردن و از سر صف تا ته صف خودشون رو به جمع معرفی کردن که با کلی خنده و شوخی و طنز همراه شد . حتی دخمل گل دو تا از مهمانها هم خودش رو با نام و اینکه دانشجوی برد تخصصی رشته شادمانی در مهد کودک هستش معرفی کرد که دل همه رو برد . البته بیشتر بچه ها از قبل با هم آشنا بودن و تعداد غریبه هایی مثل ما کم بود .

     در این مراسم معرفی متوجه شدیم که تعداد اصفهانیهای دانشگاه ویندزور انقدر زیاده که میتونن کودتا کنن و دولت رو در دست بگیرن . عوضش از هم وطنهای من کسی نبود و خاک پاک گیلان بی یاور موند . من تلاش کردم با عنوان کردن اینکه دورگه رشتی - لاهیجانی هستم کلک بزنم و دو تا کرسی نمایندگی بگیرم ولی موفق نشدم .

     ساعت یازده دیگه بنزین من تموم شد و در عین حال سوختگی دستم آزارم میداد و  آستینم داشت بدجوری مزاحمم میشد . اینه که تصمیم گرفتیم عطای مهمونی رو به لقاش ببخشیم و برگردیم خونه . همینجا از همه بچه ها تشکر میکنم . خیلی خیلی خوش گذشت . انشاالله برنامه های دیگه و سالهای دیگه  .

      راستی شب کریسمس خوش گذشت ؟ کادو چی گرفتین ؟ میدونین سانتا در یک اقدام متهورانه و غیر قابل پیش بینی برای من کادو آورد ؟ من بیچاره ی همیشه در حال لرزیدن ، از پاپانوئل یه حفت چکمه روفرشی پشمالوووووووی گرم کادو گرفتم . ای خدا زندگی در این چکمه ها چفدر شیرین شده !! دارم از لحظه های خوشم لذت میبرم . یعنی بگو زنده شدم تازه .

یه چیزی تو همین مایه هاست

    دخملهای من دیدن مادرشون داره از سرما به صورت تدریجی به مرگ مطلق میرسه و دیگه دوتا دوتا هم شلوار روی هم میپوشه بازم داره از ویبره موبایل جلو میزنه ، تصمیم گرفتن منو به عنوان یه مورد اورژانسی به پاپانوئل معرفی کنن . سانتا هم از اونجایی که خیلی مهربونه و لابد مسیحی و مسلمون براش فرقی نداره  برای من این هدیه خارق العاده رو آورد و من دیشب یهویی دیدم دستهای نامرئی واسم روی میز آشپزخونه این چکمه های نجات بخش رو گذاشتن . آاااااااااااخ نمیدونین چه حالیم الآن !!!!