یک حسابدار شاعر


     سلام. باز هم یه پل زیبا بین حسابداری و ادبیات ، یکی دیگه از شاهکارهای همکار وبلاگی گرامی ، آقای عبدالرضا کوه پیما .  من که واقعاً لذت بردم و برای این که این حس زیبا رو با دوستان بخصوص همکارها و هم رشته ای ها شریک بشم با اجازۀ ایشون اینجا ثبت میکنم ( ضمناً این متن الآن کنار متن قبلی روی دیوار اتاقمه ) . قطعاً برای کسانی که  با زبان اختصاصی حسابداری آشنا هستن ، این نوشته خیلی خیلی جذاب تر و مفهوم تر میشه . 

مناجات یک حسابدار با حسابرس ازلی 

وقتی نگاهت می کنم شوق یک سرمایه گذاری مجدد تمام وجودم را به تکاپو می اندازد و فکر جبران برداشت های مکرر گذشته را در ذهنم تداعی می کند.

یادت را در پایان هیچ دوره ای با تراز اختتامی نمی بندم و اجازه نمی دهم دست هزینه ها دارایی وجودم را بستانکار کند.

تمام تحقق ها و تطابق ها را در هم می ریزم و آنچه واقعیت ماجراست بدون هرگونه محافظه کاری افشا می کنم.

هر روز ذخیره عشقت را تعدیل می کنم و طبق روال هر دفعه این درآمد است که بستانکار می شود.

دلم می خواهد بدانی که خاطراتت را تا ابد برای هیچ حق العمل کاری ارسال نمی کنم و همه را در دایره احساسم زیر یک آه تنگ و سرد حفظ می کنم.

در قبال محبت و عشقم هیچ حق العمل و حق التضمینی نمی خواهم و اگر روزی بنا به گرفتن مطالبات شود ، بدان آنکه نسبت به بقیه حق رجحان و برتری داشت ، هرگز برای مطالبه به نزدت نمی آید.

همیشه سعی در این دارم آنچه را که در ذهنت نسبت به من مغایرت دارد،خودم اقلام بازش را با احساس واقعی یکسان کنم.

چشمانم را به روی اهمیت نسبی ها می بندم، مرا چه سود است از آنچه به عنوان محبت ،مشکوک الوصول تلقی می شود.

احساس من در سررسید مقرر وصول می شود و نیازی به برداشت و واخواست بانکی هم نیست و با آنکه میان من و تو هیچ ذی نفعی دخیل نیست ، آنچه واضح است نکول های مداوم و پی در پی احساس توست .

نمیگذارم بهار زندگی ات تو را مستهلک نموده و به انباشته استهلاک تبدیل نماید ، از این رو وجود آسمانی ات را بالاتر از زمین به عنوان اولین دارایی ثابت عمرم قرار می دهم تا همه بدانند خزان استهلاک را با تو کاری نیست . 

بدان برای یافتنت هزینه های زیادی به جان خریدم و برای اولین بار این را به حساب قیمت تمام شده ات بدهکار نمی کنم

و خسارات ناشی از محکومیت توسط مردم را حتی در پیوست های گزارشات مالی قلبم یادداشت نمی کنم تا مبادا روزی نگران شوی که جدا برایش سند اصلاحی زده ام .

برای روز رسیدن تو ، معین 11 و 31 ستونی کافی نیست . برای هر لحظه ستونی جدا خط کشی شده.

تمام حرفهایم نه تخمینی است و نه برآوردی ، قطعی قطعی و واقعی واقعی است.

ذخیره خاطرات بعد از جدایی را حتی زمان مرگ هم بدهکار نمی کنم ، اگر چه مرا حسابدار ناشی بخوانند و نظر به ابطال مدرک تحصیلی ام کنند.

...ادامه دارد..

این هم آدرس متن اصلی در وبلاگ " دل نوشته های یک حسابدار " زحمت آقای کوه پیما 

http://www.abdorreza.ir/post-78.aspx

اون عبارت "ادامه دارد" در پست ایشون هم هست و امیدوارم معنی اش این باشه که قراره این متن ادامه پیدا کنه . 

"دختری از افغانستان" به قلم فریبا قربانی


 

 

دختری از افغانستان

     سلام . خواستم خبر بدم که بالاخره زحمات و تلاش بی وقفه دوست عزیز و نازنینم فریبا قربانی ، نویسندۀ وبلاگ " دل نوشته های مهاجرت " به سرانجام رسید و کتاب " دختری از افغانستان " وارد بازار شد . کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده و در سایت آمازون به فروش میرسه . این لینک پست های خود فریبا بانو در مورد این کتاب : 

http://zane-shirazi.blogfa.com/post/677

http://zane-shirazi.blogfa.com/post/672

    این کتاب به دو صورت چاپی و ای بوک در دسترس شماست . 



آخرین اخبار ویندزور - چهارم آوریل 2013


     سلام ، قبل از هر چیز تسلیت بگم به همۀ بوشهریهای عزیز . خدا نخواست یه مدت بی زلزله بمونیم ؟ چرا انقدر باید صدمه بخوریم ؟ نمیدونم چرا انقدر تعداد زلزله زیاد شده ، اینطوری نبود که ، چند سال یه بار جایی زلزله میومد و تمام . الآن روزی نیست که یه خبر زلزله نشنویم . نوشته بود بیشتر از 700 خانه تخریب و 800 نفر مجروح شدن . تعداد کشته ها که اجسادشون از زیر آوار پیدا شده تا به حال حدود 25 نفر بوده ولی هنوز دقیق نمیدونن . خدا کنه به همین رقم تمام بشه . 

     چه دعایی بکنیم که گیرا باشه ؟ تا به حال همۀ دعاها که به در بسته خورده . شایدم ..... نمیدونم براتون نوشته بودم یا نه . پدربزرگ بسیار متدینی داشتم که سالها پیش عمرش رو داد به شما . یک طرف خیابون شریعتی خونه شون بود و طرف دیگه کارگاه فنی ایشون . من به خاطر اینکه نمیتونستم هر روز از دانشگاه یا سر کار به کرج برگردم ، در طول ترم دانشگاه پیش اون خدابیامرز و مادربزرگم زندگی میکردم و فقط آخر هفته ها میرفتم خونه . هر روز که سر کار برمیگشتم اول یه سلام و علیکی با آقاجون میکردم و بعد وارد کوچه میشدم . یه بار از اتوبوس پیاده شدم و اول یه پولی توی صندوق صدقات انداختم و میخواستم برم طرف دیگۀ خیابون و حال و احوالی با پدر بزرگ کنم که وسط خیابون یهو یه ماشین ترمز شدیدی کرد و نیم متر مونده به من ایستاد . من از شوک تمام کتابهام رو ریخته بودم زمین . آقاجون که داخل مغازه منتظر من نشسته بود با دیدن این صحنه دوید بیرون و وسط خیابون . راننده به سرعت پایین پرید و از من حالمو پرسید و وقتی دید هیچی نشدم و فقط ترسیدم خیالش راحت شد . آقا جون راننده رو با گفتن اینکه چیزی نیست ، به خیر گذشت ، رد کرد و به من کمک کرد کتابهامو جمع کردم و رفتیم داخل مغازه . من با غیظ و غضب گفتم دیدی آقا جون ؟ بفرما پولم توی صندوق صدقات انداختم ، اینم نتیجه اش !!  قبول کردی همه اش خرافاته ؟ دیدی خودت ، من که کم مونده بود بمیرم ! اقا جون گفت : آره شاید " قرار بود "  بمیری ! 

     حالا فکر میکنم این همه دعا ، پس چرا نمیگیره ؟ بعد به خودم میگم : شاید داره میگیره و تو  خبر نداری . شاید قراره بدتر بشه و نمیشه . 

     حالا یه نفر واسم فوروارد هم فرستاده که فلان سایت، ایران رو در آلارم زلزله معرفی کرده و گفته که تا 48 ساعت دیگه حتماً یه زلزله میاد ! تنم داره میلرزه که چی ممکنه پیش بیاد. یه دلم میگه از همون پیش بینی های دفعات قبله که بعدش انشاالله بهش میخندیدیم ، یه دلم میگه ای وای خدا رحم کن به همه . دعا کنیم دسته جمعی . 

     بالاخره امشب وقت کردم بشینم یه سر و سامونی به وبلاگم بدم . از پست های جدید بک آپ بگیرم و چند تا نظر جواب بدم و از این کارها و همت کنم یه پست هم بنویسم . دیگه به بزرگی خودتون ببخشین که انقدر غیبتم طولانی میشه .

     الآن صبحها میرم مجتمع آلزایمر و بعد از ظهر تا غروب هم سر کارم هستم . صبح عین آدم میام بیرون و غروب که میشه ، زامبی برمیگردم خونه . از نظر جسمی و فیزیکی نه ها ، از نظر فکری منظورمه . یعنی حوصلۀ فکر کردن به هیچی دیگه ندارم . وقتی هم برمیگردم فقط میرسم یه کمی کار آشپزخونه انجام بدم و برم بکپم به قول معروف.

     قدیمها گاهی دو سه شب هم نمیخوابیدم که پروژه ای به استادی تحویل بدم یا برای امتحانی بخونم ولی تازگیها دیگه واقعاً بنزینم خیلی زود تمام میشه . انگاری پیر شدم جدی جدی .

     کارمون الآن خیلی زیاده ، فصل مالیاته دیگه . در عین حال که ثبت حسابهای خیلی شرکتها و موسسات و ... هم انجام میدیم . یه چیز بامزه واستون بگم . ملتی که میخوان ماها به حساب کتابشون برسیم ، باید هرچی سند و فاکتور و رسید و خلاصه کاغذ بازی دارن واسه ما بیارن تا براشون ثبت و محاسبه کنیم و برسیم به پرکردن فرمهای مالیاتشون . بعضی از این مشتریها خیلی با سلیقه و منظم هر آیتمی رو دسته کردن و کلیپسی ، سنجاقی ، منگنه ای چیزی زدن و میدن به ما . والله حتی " کش به کمر " هم دیدیم . یعنی مثلاً دسته دسته فاکتور میارن که دور کمرشون کش انداختن و دمب فاکتورها عین دامن پلیسه داره میرقصه ، اونم قبوله به خدا . ولی هفته پیش که وارد دفتر شدم دیدم رئیسم یه کارتون گذاشته جلوی در و توی کارتون هم سه چهار تا کیسه کاغذ بازیافتی جمع کرده . کله کیسه ها هم به همدیگه گره خورده بود . یعنی یه کیسه رو بلند میکردی باقی اش هم بلند میشد . پرسیدم امروز میخوان بازیافتی بذارین دم در ؟ خنده اش گرفت و گفت اینها فاکتوره !!!! یعنی بگو مونده بودم ریسه برم یا شاخ دربیارم . یارو نکرده بود لااقل روی هم بذاره و درست عین این کاغذ باریکه ها که کف جعبه کادو میذارن ، همه اش رو با همدیگه ریخته بود توی کیسه و داده بود دست ما !! کیسه ها هم توی یه کارتون بود که وقتی بلندشون کردم دیدم زیر کیسه ها هم کلی کاغذ درهم و برهم باز هم با " باریکه های " تزئینی بهمون کادو دادن !! بعضی هاش اون وسط معجزه شده بود و چند تا چند تا منگنه خورده بود . همچین بگم که فقط دسته کردن اینها نصف وقت منو میگیره تا بعدش بخوام ثبتشون کنم . به آقای رئیس گفتم من که ساعتی از شما حقوق میگیرم و برام فرقی نمیکنه ولی به خدا شما باید از اینها ده برابر دستمزد بگیرین . مال یه فروشگاه ویتنامی هم هستن که کلی هم برو و بیا داره انگار . به نظرم هرگز به ذهنشون نرسیده که میشه این اسناد و مدارک رو دسته هم کرد . در طول یک دورۀ زمانی که میتونه یه روز باشه یا یه هفته یا یه ماه که فرقی واسشون نداره و بسته به اینه که ضخامت دسته به منگنه کردن برسه یا نه ، هر چی دستشون بیاد از فاکتور تلفن بل بگیر تا قراردادشون با وکیل یا خرید نان و سبزی و آگهی تخفیف خرید آلارم ، همه با هم دسته میشه و منگنه میخوره ، تازه اگه منگنه بخوره و نره قاطی اون تزئینی خوشگلای کیسۀ بازیافتی . عالمی داریم آقا نگفتنی ! میگم این حسابداری هم رشتۀ کمدی به حساب میاد ها ، نه ؟

     ولی یه حسن جالبی داره ، اینکه با کار برای یه دفتر ایرانی متوجه شدم که چقدر ایرانی توی این شهر بود و من نمیدونستم . کلی ذوق کردم . هر روز دوست و آشناهای این آقای رئیس میان و من هی درجۀ خوشحالیم بالاتر میره. میدونستم هشتصد نهصد نفری ایرانی توی ویندزور هستن ولی انگار نامرئی بودن و این دفتر عین آهن ربا موقع محاسبۀ مالیات همه رو جمع کرده . 

     راستی یه موضوع جالبتر بگم ، آقای رئیس گرامی من از اون آدمهاست که به شدت در یادگیری زبان مهارت داره. غیر از انگلیسی ، عین بلبل فرانسه و ایتالیایی و عربی هم صحبت میکنه ، کردی ایرانی هم که زبان مادری ، خلاصه یه دفتر بین المللی داریم که همه ملیتی به راحتی میان برای انجام کارهاشون .

     مجتمع آلزایمر هم که بدو بدوی اساسی ، اونها هم باید حسابهاشون رو ببندن و به شدت مشغولن . منم صبحها اول میرم اونجا کمک و بعد از ظهر میرسم به دفتر خودمون . 

     راستی مدتهاست میخوام ادامۀ ماجرای دکتر ابو حسن بنده خدا رو براتون بنویسم . یادتونه اینجا و اینجا نوشته بودم ؟ راستش ماجرا واقعاً داره تلخ میشه . من خودم فیلمشو توی یوتیوب دیدم و براتون هم که لینک رو گذاشته بودم . کاملاً مشخصه که ابو حسن هیچ حرکتی نکرده و فقط ضربه خورده طوریکه نمیتونسته روی پاهاش بایسته ، نمیدونم دادگاه رو چه حسابی ادعای ون باسکرک رو در مورد حملۀ ابوحسن پذیرفته !!

      مفسر ویندزور استار به اسم آنی جارویس نوشته یکی از پلیسها محکوم شده به اینکه میخواسته با ابوحسن معامله ای کنه به اینصورت که اون شکایتش از ون باسکرک رو پس بگیره تا پلیسها هم بگن آره دفاع شخصی بوده . خیلی احمقانه است که کسی انقدر صدمه بخوره و صدماتش هم ادامه داشته باشه ولی بازم هنوز دادگاه و همۀ قوانین دارن بر علیه اش عمل میکنن و به جای دفاع خودش رو متهم میکنن به حمله اونم با وجود فیلمهای دوربین مدار بسته . مرد بینوا دلم خیلی براش میسوزه . ماه پیش مک میلان در آخرین جلسۀ دادگاه اعلام بازنشستگی کرد ، میدونین یعنی چی ؟ یعنی چون حالا دیگه پلیس نیست تمام مجازاتهایی که احیاناً براش بریده بشه ( اگه بریده بشه ) تخفیف پیدا میکنه و راهشو به راحتی میگیره و میره ، حتی حقوق بازنشستگی اش هم زیر سوال نمیره . ولی دکتر ابوحسن چی ؟ مک میلان میگه پیر شدم !! توی این سه سال به اندازه ده سال پیش شدم ، کسی نمیگه ابوحسن چقدر پیر شد ؟ میدونین اصلاً دوست ندارم این ماجرا رو . هنوز امیدوارم که به جوری معجزه بشه و حق به حقدار برسه . شاهدهایی که فیلم درگیری رو دیدن میگن ون باسکرک انقدر ادامه داد که صورت ابوحسن دیگه قابل شناسایی نبود ! میگن از همون ضربه اول ابوحسن فقط بازوش رو بالا آورد که جلوی صورتش دفاع بگیره . خدا نصیب نکنه همچین وضعیتی رو . خیلیه که در عرض سه چهار دقیقه بلاهایی سرت بیاد که اصلاً فکرشو نمیکنی و بعد هم تا آخر عمر گریبانگیر آدم بشه ، مادی و معنوی .  

http://blogs.windsorstar.com/2013/02/26/im-outta-here/

       ویندزور استار امروز نوشته بود که دوسال تحقیق پلیس در حساب و کتاب یک کلیسا در ویندزور به اینجا رسید که جناب کشیش در طول چند سال کار برای خدا ، به اندازۀ 180،000 دلار هم از درآمدهای کلیسا که قرار بوده به اعمال الهی برسه به جیب زده . 

http://blogs.windsorstar.com/2013/04/09/windsor-priest-charged-with-theft-in-connection-with-180k-in-irregularities/

       خبر بعدی اینکه مردی به اسم سین کنر که به اتهام همراه داشتن 15 قبضه اسلحه و مهمات و ... دستگیر شده ، در دادگاه ادعا کرده که یک پلیس که پدرش هم رئیس پلیس بوده و از قبل با هم درگیریهایی داشتن براش پاپوش دوخته و این ساک پر از اسلحه و مهمات رو در ماشین این آقا گذاشته . در عین حال شکایت کرده که شب بازداشت به شدت کتک خورده و اهانت نژادپرستانه دیده ( این متهم سیاه پوسته ) حالا ببینیم تحقیقات پلیس به کجا میرسه ولی اگه یارو راست بگه و واقعاً اتهام باشه آیا مشکلش حل میشه یا میره بغل دست ابو حسن ؟ یا داره دروغ میگه و آدم خطرناکیه ؟ براتون بعداً مینویسم .

       یک آتش سوزی هم دیروز عصر ساعت 6 در آدرس پلاک 920 خیابان اوئلت به 911 گزارش میشه که نیروهای آتش نشانی و آمبولانس و ... خیلی زود میرسن و آتش رو در یکی از آپارتمانهای مجتمع مهار میکنن و فقط یک مجروح به بیمارستان منتقل میشه . خوشبختانه باقی ساکنین و ساختمان ظاهراً صدمه ای ندیدن . 

       خطوط اتوبوس دامینین 5 و دوگال 6 هم که هنوز درگیر ساخت و ساز کوزینو هستن ( درست نوشتم ؟ ) یعنی کوزینو به خاطر عملیات راه سازی بسته است و پیش بینی میشه که تا نوامبر امسال ادامه داشته باشه . در حال حاضر خط دوگال 6 از هاوارد به کوزینو و مونت رویال تا کابانا و بعد به سنت کلر میره . یعنی تغییرات کوچولو برای راحتی مسافران . 

       راستی گفتم که یه جای دیگه هم مصاحبه داشتم ؟ خوب دوستم نداشتن ، تمام .

      هنوز دارم درخواست میفرستم که اون نیمۀ وقتم هم کامل بشه . هنوز درس میخونم و تلاش میکنم فضاهای خالی دانسته هام رو پر کنم . انگلیسی که همیشه است و در کنارش از یو تیوب فیلمهای آموزشی هر نرم افزار حسابداری که باشه تماشا میکنم . من که نمیتونم همۀ این نرم افزارها رو بخرم تا یاد بگیرم ، خیلی هاش هم ترایل نداره ولی خدا پدر و مادر مخترع یوتیوب رو بیامرزه . تمام کتابهای کالج و دورۀ ای ال تی رو هم قسمت بندی کردم و شبها قبل خواب برای خودم دوره میکنم که یادم نره . به خصوص نامه های اداری که برای من سخت ترین درس بود . 

      خوب دیگه فعلاً خلاصتون میکنم . تا دفعۀ بعد که نمیدونم کی باشه. انشاالله چند روز دیگه میام به پیش بینی زلزله با هم میخندیم . خداحافظ


 


خبر خبر : من استخدام شدم


   

                               

      سلااااااااااااام ، خوب از عنوان پست فهمیدین که چرا شاد و شنگولم دیگه ، بععععععله من کار پیدا کردم ! هوراااااااااااااااااا

    بنده الآن حسابدار شرکت P.S.B Accounting & Tax Services  هستم . البته این یه کار پاره وقته و دارم دنبال یه پاره وقت دیگه میگردم که درآمدم " درسته " باشه . خبرم چطور بود ؟ پریروز رفتم مصاحبه و به سرعت قبولم کردن و گفتن از دوشنبه بیام سر کار . انقده خوشحال بودم که داشتم اتوبوس اشتباهی سوار میشدم !!

    تازه یه جای دیگه به نام WM Tools که با دون شایر مال همسایه است هم قرار مصاحبه گذاشتم که دوشنبه ظهر با اجازۀ آقای رئیس جدیدم میرم اونجا ، دعا کنین که اگه اونها هم قبولم کنن خیالم راحت میشه . ولی ناشکر نیستم ، همین پاره وقتی هم که الآن دارم ذوووووووووق میکنم و روی سرم میذارم . 

    چهار شنبه عصر بهم زنگ زدن و گفتن فردا بیا برای مصاحبه . فرداش که رفتم ازم امتحان اکسل و حسابداری گرفتن و من هم بچه مثبت همه رو درست انجام دادم . 

     آخیش زحمتهام هدر نرفت و این همه خودکشی واسه درس و مدرک کانادایی به دردم خورد. همین کاری هم که دو سه ماه توی مرکز آلزایمر انجام دادم کلی کمکم کرد ، یعنی هم وجود نزدیک سه ماه کار توی رزومه و هم اطلاعات و آگاهیهایی که اونجا به دست آوردم . خیلی ها میگفتن از جونت سیری که مجانی کار میکنی ؟ ولی من نتیجه اش رو دیدم و به همۀکسانی که اینجا توی کانادا دنبال کار میگردن ، توصیه میکنم یه یاعلی بگن و یه کوچولو از خودشون مایه بذارن . برای رزومه تون خیلی مفیده که یه کار کانادایی انجام داده باشین . به خصوص براشون خیلی جالب بود که من حتی بعد تمام شدن دورۀ کارآموزیم اونجا موندم و به صورت داوطلبانه کار رو ادامه دادم .

     خوب اومدم که همین خبر خوب رو بذارم و برم ، بعداً مفصل واستون از کارم ، شاید هم " کارهام " ! مینویسم . 

                                                                      


عیدتون مبارک


 

 سال نوی همگی مبارک و امیدوارم سال جدید برای همۀ دوستان و عزیزان سالی خوش و شاد، پر از سلامتی و موفقیت باشه