سلام . ساعت دوازده شبه ولی من انقدر دلم میخواست ماجرای امروزمون رو براتون بنویسم که از خیر استراحت گذشتم .

     ما سیزده به در بیرون نرفته بودیم . یعنی انقدر بدبخت و درگیر درسها بودیم که موندنی شدیم . ولی داغش به دلمون مونده بود و خیال داشتیم یه موقعی به زودی برنامه ای بذاریم و طرفی بریم . البته ما سالهاست که سیزده به در بیرون نمیریم . یعنی تا وقتی ایران بودیم که اینطوری بود . چون چند سال اخیر انقدر پیدا کردن جایی برای پهن کردن گلیم سخت شده که آدم از بیرون زدن پشیمون میشه . برای همین از خیلی وقت پیش به جای سیزدهم روز دیگری رو به پیک نیک خانوادگی اختصاص میدیم و اسمشو هم عوض میکنیم . مثلاْ یه سالی ممکنه شونزده به در داشته باشیم یا حتی سی به در . پریشب یکی از دوستان که تازه از ایران برگشته با محبت بسیار ماها رو به یه پیک نیک دعوت کرد . اگر چه پیک نیک بین دوستان دوره ای خودشون بود و ما کاملاْ نسبت به جمع " بی ربط " بودیم ولی این نهایت لطف این دوست بوده که ما رو هم خبر کردن . برنامه ای هم ریخته بودن و تصمیماتی گرفته بودن که مارو هم در جریان گذاشتن و هفده به در اردیبهشتی ما رو رقم زدن . امروز از صبح زود بلند شدیم و بار و بندیل بستیم و رفتیم به محل مورد نظر که پارک مالدن بود . برنامه این بود که همه جوجه کباب بیارن . البته دو نفر غذاهای دیگه هم داشتن که میگم براتون . وقتی رسیدیم متوجه شدیم که تقریباْ همه سحر خیز تر از ما بودن . گفتن یه زوج دیگه موندن و من داشتم توی دلم ذوق میکردم که الهی شکر از ما تنبل تر هم وجود داره ولی دیدم ای بابا عذرشون موجهه چون داشتن با دوچرخه میومدن ! ماشاالله به این توانایی ! آخر سر متوجه شدیم که یه زوج قدر دیگه هم داشتیم و تعداد قهرمانان دوچرخه سواری به چهار تا رسید . خدا قوت .

     آخرین باری که دوچرخه سوار شدم به نظرم هفده سالم بود . نه دروغ نگم ده پونزده سال پیش هم توی حیاط خونه ی پدری تجدید خاطره کردم که نمیدونم دوچرخه ی برادرزاده ام  با وزنم مشکل داشت یا من با زانوم ، به هر حال تقریبا با هر رکاب یه دور تلو تلو خوردم و آخرش از خیرش گذشتم .   یادمه  ده سالم بود که  صاحب یه دوچرخه ی چاپر قرمز شدم  ، دسته بلند بود با چرخهایی که اندازه هاش متفاوت بودن . چرخ جلویی نصف عقبی بود . دنده هم داشت که دیگه اوج پز و افتخار بود توی کوچه .

آخ با پیدا کردن این عکس انگار چهل سال جوون شدم . جدی خوشگل نبود ؟

منبع عکس:

http://oldbike.wordpress.com/1975-raleigh-chopper-mk2/

     اولین روزی که پدرم چرخو برام خرید به نظرم که طرفهای میدون انقلاب  بود و از اونجا تا خونه که خیابون شریعتی بود با دوچرخه اومدم . یادمه که سربالایی پا میزدم و هیچ عذاب وجدانی نداشتم که پدر طفلکی ام داره پشت سر من پیاده میاد . وقتی هم رسیدیم به خونه ، حاضر نشدم برم داخل . وقتی تمام بچه های کوچه داشتن یه جوری نگام میکردن که مشخصاْ واسه " تبریک " نبود ، مگه میتونستم از خیر افاده اومدن بگذرم ؟ یادمه وقتی میزدم دنده سه انگار روی ابرها بودم . وااااااای با اون بوق باطری دار که پدرم برام خریده بود که حتی رادیو هم داشت ! شما بودین میرفتین خونه ؟  آخی انگار مال یه آدم دیگه است این حرفها . بگذریم . پیر شدیم بابا ، پیر .

    راستشو بگم امروز اولش احساس کردم که ما وصله ی ناجور این جمعیم . یعنی من سن مادر همه اینها رو داشتم . در مورد جناب آقای شوهر چیزی نمیگم ، ایشون به زودی تولد نوزده سالگیشون رو جشن میگیرن . دارم خودمو میگم . به نظرم میومد که تفاهمی با جمع ندارم و نمیتونم حرف مشترکی پیدا کنم . انگار خانمی که ما رو دعوت کرده بود دچار اشتباه شده بود ولی بعد از مدتی انقدر این بچه ها گرمی نشون دادن که واقعاْ حس کردم باهاشون یکی شدم . همینجا از همه جمع تشکر میکنم . هر کدومتون که وبلاگ منو میخونین به بقیه هم بگین . به من و ما خیلی خوش گذشت . یک خاطره ی بسیار نازنین و مطبوع برای من باقی گذاشتین . دسپخت هاتون هم عاااااااااالی . اسم میبرم که بدونین لذت بردم . بیتا جانم دیگه دخمل من کتلت مامانش رو قبول نداره . بلایی بود که ته چین و ماهی مینا بانو سرم آورد . زینب عزیزم که فارسی بلد نیستی ، انشاالله دوستانت برات ترجمه میکنن ، حموس ( یا حمص ؟)  و کبابت معرکه بود . سوسی که برای کباب درست کردی خیلی خوشمزه بود . من از سویا سوس فقط به صورت شیرین ( با شکر یا رب انار شیرین )  و برای سوشی و غذای چینی استفاده میکنم . تا به حال به گوشت نزده بودم ولی حالا یاد گرفتم . سارای نازنین و نجمه ی عزیز و فروغ مهربانم، بدون شک اسم اوستای کباب برازنده شماهاست . میگم چطوره یه رستوران بزنین دسته جمعی ؟ من و بچه هام  مشتری ثابت و همیشگی شماها میشیم .  

     آقایون گرامی هم خیلی خیلی متشکرم از جو گرم و صمیمانه ای که ساختین . تلاشی که برای پختن کبابها داشتین ، بازیهای جدیدی که یاد دادین و به خصوص " مافیا " که جداْ سرگرم کننده بود . راستی یه ماجرا هم پیش اومد که من حواس پرت متوجه نشده بودم ولی بعد که برگشتیم خونه بچه ها گفتن و من خیلی شرمنده شدم . وسط بازی آقای " خدا " یهویی اعلام کرد که از این به بعد انگلیسی صحبت کنیم !! من تعجب کردم و نگران شدم که ای بابا ، این بازی کلی وراجی میطلبه . خوب به لسان شیرین وطنی که بهتره . ولی به هر حال تابع جمع شدم و بازی به انگلیسی ادامه پیدا کرد ولی علامت تعجب توی ذهنم موند تا وقتی اومدیم خونه . بعد بچه ها گفتن که به خاطر دوست عزیز لبنانی بوده  . میدونین چیه از خودم خجالت کشیدم که چرا متوجه نشدم و از چرخش بازی به انگلیسی راضی نبودم   . آخه بسکه این بشر دوست داشتنی ، معصوم و ساکته ، آدم یادش میره که اونجا نشسته و جزو ماست . یک دخمل گلی هم داشت که لنگه خودش خندان و ساکت بود .

    این پارک مالدن هم عجب جای قشنگیه . تنها تل و تپه ی ویندزور هم وسط همین پارکه . اونم خدا گذاشته که ویندزوریها عقده ای نشن . بعد نهار بچه ها گفتن میرن که قدمی بزنن . تا یه مسافتی که چشمم کار میکرد دیدمشون و بعد یهو بین درختها غیب شدن !! چند دقیقه ای صبر کردم که برگردن ولی دیدم نه خبری نیست . گفتم درختها ، بچه هامو بلعیدن ؟ بازم مدتی گذشت و صبرم تمام شد . به آقای بابا گفتم که بهشون اس ام اس بزن ببین کجان . بعد اس ام اس پدرانه انگار دوزاری شون افتاد که یه خبرهایی تو دل من هست و تصمیم گرفتن مادرشون رو از عذاب رها کنن . بالاخره برگشتن ولی با کلی عکس و ماجرای تعریفی از یک آهو که بین درختها بود . یک آهوی خوشگل چشم درشت که به فاصله ی نزدیکی از بچه ها با آرامش ایستاد و در واقع جلوی دوربین ژست گرفت . بچه ها هم تا میتونستن سوژه اش کردن و قد یه آلبوم عکس ازش آوردن . به هر حال مالدن جای دوست داشتنی و زیبائیه . از دست ندین .

     بچه ها توی گشت و گذارشون از بنای یادبود پارک هم دیدن کردن که برای یادمان شهدای کانادایی جنگهای اول و دوم جهانی ساخته شده .

منبع عکس:

http://www.canada.com/windsorstar/story.html?id=4f6f4482-b144-46a1-ac27-aa49add8c670&k=42943

     آهان واستون بگم که من در کمال شهامت و قدرت تونستم از تپه چند " ده متری " مالدن بالا برم . تا وسطهاش با پاهام بالا رفتم و از وسط به بعد دیگه با غیرتم . نمیخواستم جلوی مینا بانوی جوان کم بیارم . ولی اگه ولم میکردن حاضر بودم از همون بالا قل بخورم و برگردم پایین . وقتی بالاخره با نفس نفس بی حساب به بالا رسیدم دیدم عجب منظره ای !! جدی زیبا بود . بازم میگم از دست ندین حیفه .  

     یادتون باشه اگه خواستین برین این پارک اولاْ ماده شوینده با خودتون ببرین چون دستشویی صابون نداره  و ثانیاْ اگه برنامه کباب دارین بدونین که تعداد باربی کیوهاش کمه . در ضمن حتماْ تاب پارک رو امتحان کنین . بذارین واستون یه خاطره ی بامزه بگم که به این موضوع هم ربط داره . سالها پیش با خانم مسنی از فامیل به پارک الیزابت رفتیم . کمی که گذشت خانم با نگرانی از من پرسید : فلانی نگاه کن ببین کسی داره مارو تماشا میکنه ؟ اگه کسی دور و بر نباشه من یه کاری دارم !  من شک کردم که ایشون میخواد چکار کنه که نگران تماشای مردمه . گفتم عزیز جان مگه شما چکار دارین ؟ صبر کنین برسیم یه جای خلوت تر . به من بگین مشکل شما چیه که کمکتون کنم . اگه میخواین برین دستشویی خوب جلوتره . ایشون بازم اصرار عجیبی داشت که نه همینجا خوبه !! و تو فقط بپا کسی منو نگاه نکنه . دیگه داشتم شاخ در میاوردم و فقط گفتم خوب باشه بابا کسی نیست . یهویی خانم چادرش رو به کمرش گره زد و با اون موی سفید رفت بالای سرسره ! آخ از خنده مرده بودم . یعنی توی این سن و انقدر دلشاد ؟ بعد که چند دوری رفت بالا و سر خورد و ذوق کرد ، اومد گفت سالها بود هوس داشتم مثل بچگی سوار سرسره بشم ولی روم نمیشد .

منبع عکس:

http://windsorite.ca/2011/11/photo-of-the-day-tuesday-november-1st-2011/

     امروز هم توی مالدن همین اتفاق افتاد . ما به فاصله ی دوری از تاب و بساط بازی بچه ها نشسته بودیم . از دور میدیدم که تابشون یه مدل بامزه و جدیده . به جای صندلی یه نعلبکی گنده به قطر تقریبا یک متر داشت . خیلی بانمک بود . داشتم بچه های کوچولو رو تماشا میکردم که روی نعلبکی ولو شده بودن و تاب میخوردن . راستش دلم میخواست به یکی بگم " ببین کسی دور و بر نباشه ، من یه کاری دارم "  صدای قهقهه بچه ها رو میشنیدم و دلم قیلی ویلی میرفت . با خودم گفتم غروب که پارک خلوت شد حتما ْ میرم سوار میشم . خلاصه با صبوری نشستم تا همه خانواده های بچه دار از پارک رفتن . بعد پیش دوستان جدیدم اقرار کردم که آرزوم چیه و به طرف تاب در واقع دویدم .

منبع عکس ( این عکس پارک ملدن نیست ولی تابش همونه ) :

http://www.archiexpo.com/prod/dynamo-industries/swings-11179-42837.html

ولی واقعیت اینکه من امروز تاب سواری نکردم . گناهش به گردن باد و من سرمایی . از صبح هوا منو گول زد . خیال کردم تا شب گرم میمونه و با یه لباس خیلی خنک رفتم اونجا . ولی غروب با هجوم اولین باد سرد با غم تمام به ردیف کاپشنهام که توی کمد خونه جا خوش کردن فکر میکردم . وقتی هم بالاخره خودمو به دو قدمی تاب رسوندم و دیدم موهای دخترم توی باد داره پرواز میکنه ، یهویی تنم " لرزید " . فکر کردم من برم توی اون نعلبکی فلزی یخ بشینم و تااااااااب بخورم که بااااااااااد میخورم !! از خیرش گذشتم و انشاالله دفعه بعد با لباس گرم از یکی میخوام " نگاه کنه ببینه کسی دور و بر نباشه " .

     خوب بازم از گردانندگان برنامه و از مینا بانوی عزیز که ما پیر پاتالها رو هم در نظر داشت با تمام وجود تشکر میکنم . بعد مدتها ما تونستیم از زندگی لذت ببریم . ممنون عزیزان