سلام . وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم یه روز که میخواستم برگردم خونه ،توی سرپایینی کوچۀ مدرسه ، یه توپ کوچولوی حنایی دیدم که به سرعت داشت قل میخورد و از شیب کوچه پایین میرفت . دنبالش دویدم و اونو که سایز یه توپ تنیس بود از زمین برداشتم که ببینم چیه . یهویی دیدم دست و پا درآورد و با پنجولهای کوچولوش به بلوزم آویزون شد !! فهمیدم یه بچه گربۀ حنایی بوده .
خلاصه گفتن نداره که دیگه دلم نیومد از خودم جداش کنم تا وقتی که یه سال بعدش توی یه دعوای بین گربه ها بی نوا زخمی شد و به قول بچه ها رفت پیش خدا . این که چطور مادر طفلکی من به خاطر دل دخترش حاضر شد بار نگهداری از یه حیوون رو بکشه و این که چه کارهایی براش میکرد خودش مثنوی هفتاد منه .

مادر نازنین من با قصابی محل قرار گذاشت که هر هفته یه جگر سفید براش کنار بذاره . این جگر سفید شسته و پاک و پخته میشد و بعدش به اندازه دهن ریز این بچه گربه خرد میشد تا من از اینکه گربه ام شادمانه ، شادمان بشم . اگر چه که خودم هیچ کاری برای نگهداری این گربه نمیکردم ولی گربۀ من با تلاش مادرم بزرگ میشد و زندگی شاهانه ای داشت .
اسمش رو بامبی گذاشتم . نمیدونم چرا منو یاد کارتون بامبی والت دیزنی مینداخت . خدای شیطنت و دلبری بود . هر وقت که گم میشد میدونستیم کجا پیداش کنیم . توی کمد بابام ، درست وسط لباسهای زمستونی پشمی اش !!
بامبی توی خونۀ ما خوش بود ولی سی سال پیش که این امکانات و قرو فر های امروزی برای نگهداری حیوانات وجود نداشت . واکسن و دامپزشک ماهیانه و ... ای بابا سوئیس که نبود ایران گل وبلبل . بسته های خاک مخصوص و غذای کارخونه ای آماده و لوازم مدرن شیک و .... طفلک مادرم .
نگهداری یه حیوون خیلی امکانات میخواد که صاحبخونه از زندگی سیر نشه . امکانات که نبود هیچی تازه منم خیال میکردم که میتونم مدام ببرمش بیرون و باهاش به دخترهای همسایه پز بدم . اینجا فهمیدیم که اگه میخوایم گربه مون سر دو سه سال نره دنبال بامبی باید توی خونه بمونه و بیرون نره . میگن گربه هایی که خونه نشین هستن سیزده چهارده سال عمر میکنن ولی عمر گربه ای که در خونه به روش باز باشه به دو سه سال نمیکشه . خلاصه کنم که خیلی زود این حیوونکی رفت و دل سیزده سالۀ منو هم با خودش برد .
سالها بدون حیوون خونگی گذشت تا پونزده شونزده سال پیش که یه روز از جلوی شهروند میدون آرژانتین یه بچه لاکپشت خریدم و برای بچه هام آوردم خونه . هیچ کس باور نمیکرد که زنده بمونه . توی یه جعبه کبریت جا میشد . نگهداری لاکپشت توی آپارتمان کار سختیه به خصوص که آب زی باشه . یعنی عین ماهی آبشش داشته باشه و نتونه بیرون از آب تنفس کنه . ما یه آکواریوم داشتیم با یه عالمه ماهی تزئینی . لاکپشت ریزه رو هم که از نوع پوزه دار بود انداختیم توی آکواریوم .

تا مدتی مشکلی وجود نداشت و لاکپشت کوچولوی ما هم کنار ماهی ها بزرگ میشد . تا اینکه دیدیم ماهی ها انگار مدام دارن کمتر میشن !! یکی ، دو تا ، سه تا و ..... نمیفهمیدم ماهی ها کجا میرن . آکواریوم بزرگ بود و پر از اشیاء تزئینی و هی خیال میکردم لابد لابلای این لوازم پنهان شدن و خلاصه خیال بد نمیکردم . تا اینکه یه روز یه ماهی نصفه ! دیدم . تازه دوزاری کج من افتاد که ای دل غافل جناب لاکی در حال میل نمودن ماهی ها هستن . به خدا اصلاً بهش نمیومد انقده زبل باشه که ماهی های سریع و فرز کوچولو رو بتونه بگیره .
خلاصه سریعاً یه جلسه استراتژیک خانگی تشکیل دادیم و مسئله رو مطرح کردیم که لاکی یا ماهی ها ؟ بعد از دقایق طولانی به این نتیجه رسیدیم که بعله جناب لاکی که تا آخرین روز هم نفهیمیدم آقا تشریف دارن یا خانم بیشتر عزیزن و ماهی ها به درک . اینطوری شد که ایشون تقریبا دوازده سال توی همون آکواریوم بزرگ شدن و بزرگ شدن تا به سایز یه بشقاب رسیدن . دیگه روزی یه نخود گوشت براش کم بود و باید ده پونزده تا کله گنجشکی فندقی درست میکردم که سیر بشه .

عادت داشت که اگه از چیزی ناراحت بود زود شن ها و سنگ ریزه های کف آکواریوم رو کنار بزنه و زیرشون استتار کنه . فقط نوک دماغ خرطوم مانندش بیرون میموند که با زحمت پیداش میکردیم و معمولاً چند ساعتی طول میکشید که دوباره تصمیم بگیره بیرون بیاد . به دیدن ماها دور و بر آکواریوم عادت کرده بود و با حرکت دستهای ماها روی شیشه بازی میکرد . یه روز کارگری که داشت خونه رو تمیز میکرد رفت سراغ آکواریوم . من مثل همه صاحبخونه ها کارگرم رو زیر نظر داشتم که ببینم از کارش راضی هستم یا نه ، دیدم بیش از حد برای تمیز کردن شیشه آکواریوم وقت تلف میکنه . گفتم فلانی پاشو دیگه ولش کن تمیز شد . برو سراغ یه کار دیگه . گفت خانوم بیا ببین این لاک پشته چکار میکنه . دیدم با حرکت کهنه روی شیشه اونم درست حرکت دست رو دنبال میکنه و دایره میزنه و برمیگرده .
به نظرم که ابعاد بدن ماها و شکل کلی صورتمون رو میشناخت . چون فقط با دیدن ماها و کارگر آشنای خونه فرار نمیکرد . هر بار که مهمون داشتم از اول مهمونی میرفت زیر شنها تا آخر در نمیومد . انگار از سایه های غریبه میترسید .
قبل از مهاجرت دیدم هیچ کس حاضر نیست نگهش داره . چون گوشت خوار بود کسی نمیخواست ماهی هاش رو به خطر بندازه . مادرم به خاطر نوه های دیگه اش نگران بود و برادرهام به خاطر بچه هاشون . خانواده شوهرم اصلاً اهل حیوان خانگی داشتن نبودن و خلاصه این بینوای بی پناه رو هیچ کس دوست نداشت . من یک هفته تمام گشتم تا یه نمایشگاه و فروشگاه ماهی حاضر شد لاکی رو از ما تحویل بگیره . بماند که روز تحویلش دخترها یک سره غصه داشتن و کوچیکه رسماً گریه میکرد . از شما چه پنهون خودم هم ناراحت بودم . من و شوهرم با یه آژانس لاکی رو با آکواریوم خودش بردیم اونجا و به مسئولین نمایشگاه دادیم . من مدام یادم میومد که فلان یا بهمان نکته رو نگفتم . هی برمیگشتم که به آقاهه بگم ببینین بهش پوست مرغ ندین ها دوست نداره . یا اینکه با خوردن کالباس حالش بد میشه ها و خلاصه ..... دلم خیلی براش میسوخت که حالا لابد چند روز از زیر سنگها در نمیاد تا یواش یواش به این آدمهای جدید عادت کنه و آیا اون دل ریزۀ فندقی اش واسه بچه ها تنگ میشه یا نه و .....
داشتن حیوون خانگی سختی ها و مسائل خاصی داره که تا کسی نداشته باشه متوجه نمیشه . یه مسئولیته . آدمی که از بیرون به قضیه نگاه میکنه ممکنه از احساس تعهد و مسئولیت صاحب حیوون متعجب بشه و حتی توی دلش مسخره اش کنه . ولی به محض اینکه خودش به این تجربه برسه میبینه که طرف محق بوده .
بعد از لاکی حوصلۀ هیچ حیوونی رو نداشتم . لاکی توی آب بود و هیچ جای خونه رو کثیف و نامرتب نمیکرد . کار خاصی از من نمیبرد . سالی یکی دو بار آکواریوم رو میشستیم و خلاص . سر و صدا هم نداشت . دکتر هم هرگز نبردیمش . هزینه ای غیر از یه چکه گوشتی که هر روز میخورد گردن ما نمیذاشت . یعنی در یک کلام بودنش هیچ ضرری به ما نمیزد .
تصور اینکه بخوام موهای گربه یا شاهکارهای سگ رو از روی فرش جمع کنم تنم رو میلرزوند و همیشه خیال میکردم امکان نداره که من هیچ حیونی غیر از آب زی ها بیارم توی خونه . همیشه با بچه ها جنگیدم که من گربه و سگ توی خونه راه نمیدم . تا اینکه .....
یه ماه پیش دختر کوچیکه از مدرسه اومد و با احتیاط و ملاحظۀ فراوون گفت که خانواده دوستش که چند تا گربۀ بزرگ دارن تصمیم دارن بچه گربه های کوچیکشون رو ببخشن . گفت که عکسهاشون رو دیده و خیلی خوشگلن و هیچ سختی ندارن و هیچ هزینه ای تحمیل نمیکنن و ....... خاطرات برام زنده شد . خودم ، شیب کوچۀ مدرسه ، یه توپ پشمالوی حنایی و دل هراسونم وقتی که میخواستم ازلای کاپشن درش بیارم و به مامانم نشونش بدم .... نتونستم نه بگم .

به دخترم گفتم باشه ولی شرط داره . اولاً توی اینترنت بگرد و ببین شرایط نگهداری گربه چیه ؟ چه مخارج و چه کارهایی لازم داره ؟ هزینه مسائل پزشکی اش و لوازمش رو دربیار و لیست کن . تمام کارها و مسئولیتهایی که قراره برامون به بار بیاره جدول کن و خلاصه یه بررسی کامل بکن و به من بگو . دو شب تمام نشست پای گوگل و یه عالمه مطلب جمع کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که میشه به سبک نه سیخ بسوزه و نه کباب ماجرا رو برگزار کنه . یعنی هم به گربه کوچولو خوش بگذره و هم به خودشون و مسئولیتهاش از قبیل غذا دادن و حمام کردن و تعویض خاک و ناخن گرفتن و ..... خیلی زیاد نیست که ترسناک باشه .
باز هم گفتم ما یکی دوهفته امتحانی میاریم و نگه میداریم . باید مطمئن بشم که نه مبل رو پاره میکنه و نه ریشهای فرش رو میکنه . باید ببینیم بو نمیده یا مو نمیریزه یا ...
ایشون یه ماه پیش بعد همه این حرفها با سلام و صلوات وارد خونه شدن . قبل از اومدن در خونه ی قبلی اسمش لونا بوده ولی ما دیدیم این اسم به دلمون نمیشینه و تبدیلش کردیم به اسم با مسما تر " پیشو " . هرچی تلاش کردم نتونستم عکسش رو بذارم . یه چیزی توی این مایه هاست . یه توپ کوچولوی پشمالوی سیاه مجسم کنین که یه رگه هایی از کرم و نارنجی توش دویده و زیر گلوش هم قد یه کف دست کرمه. اینها هیچکدوم عکسهای پیشوی ما نیست فقط شبیه اینهاست . هر وقت تونستم عکس شخصی از فایلهام منتقل کنم عکس خود پیشو رو میذارم .

اگه از دیوار صدا دربیاد از این بیچاره هم درمیاد . خیلی ساکت و آرومه . بیشتر طول روز داره چرت میزنه . معمولاً هم روی صندلی آشپزخونه میخوابه که بهش احساس نزدیکی به ماها رو میده . وقتی بچه ها باشن میره روی تخت اونها و کنارشون میشینه .
روزهای اول گاهی شیطنت میکرد و مثلاً میخواست برگهای آویزون گلدونها رو گاز بگیره یا بیاد روی میز غذا ولی با روش های مختلفی که به کار بردیم بالاخره معنی نهی کننده کلمۀ " نه " رو یاد گرفت . به نظرم که انگشت اشارۀ من هم براش ترسناکه . چون همیشه با کلمۀ نه و داد همراه بوده شرطی شده که هر بار انگشتم رو تکان میدم لابد عصبانی هستم .
بچه ها همون هفته اول بردنش دامپزشکی و یه دکتر مهربون اسلوانیایی به نام لوئیز کداوک معاینه اش کرد و گفت خیلی سالم و سرحاله و هیچ مشکلی نداره . نه بیماری و نه کنه ، هیچ چیزی نداشت که من بهانه کنم و پسش بدم . ازش آزمایش خون گرفتن و گفتن کاملاً آماده است که خون ماها رو توی شیشه کنه . شوخی کردم بی نوا خیلی آرومه . واکسنهاش رو زدن و چکاپ از سر تا پا و تمام . برگشتن خونه و ایشون رسماً عضو پنجم کوچولوی خونه شدن .

به عکس اولی شبیه تره
این آدرس کلینیکیه که بچه ها پیشو رو بردن . مکانش خوبه ، پارکینگ داره و توی تکامسه خطوط 1A و 1C بهش میخوره . هزینه های حیوانات خونگی متاسفانه هیچ لاین دولتی نداره ولی خیلی بالا نیست . مگه اینکه حیوون کار خاصی از نظر جراحی یا دندانپزشکی بخواد . یعنی تا اینجا که ما هنوز سنکوپ نکردیم .
722 Tecumseh Rd. East
N8W 2S2
5192569200
از اینجا هم میتونین لوازم براش بخرین . این فروشگاه از ماهی بگیرین تا فیل ( نه بابا دیگه ) همه لوازم حیوونهای خونگی رو داره . مسئول فروش هم دوره دیده که شما رو راهنمایی کنه .
www.petvalu.com
300 Tecumseh Rd. East
میتونین به سوپر استور محبوب من هم سر بزنین و از محصولات no name که مدام واستون تبلیغش رو مینویسم برای حیوونتون بخرین . قیمتها تقریباْ نصف فروشگاههای دیگه است . کاسکو هم مثل همیشه هر چیزی رو به صورت کلی داره . البته هنوز نرفتیم کاسکو چیزی بخریم چون این کوچولو تازه وارد جمع ما شده و مطمئن نیستیم که چه غذایی دوست داره یا چه خاکی واسه اون کار محترمش بهتره . اینه که چیزی به صورت کلی فعلاْ براش نمیخریم تا عاداتش دستمون بیاد . البته الآن که فکر میکنم به نظرم میاد که فقط دونه برای پرنده توی کاسکو دیدم و انگار چیز دیگری نداره ولی مطمئن نیستم . اطلاعات در باره کاسکو باشه وقتی رفتم و چک کردم .
روزها که از کالج برمیگردم یه احساس بامزه ای دارم از اینکه اگه شوهرم و بچه ها خونه نیستن این کوچولو هست که بیاد پشت در و منتظر بشینه تا درو باز کنم و باهام چاق سلامتی کنه . تازه دارم حس میکنم که این ملت با این " پت " های خونگی شون چرا انقدر خوشن .
