غرغرهای همیشگی


            

     سلام . یه دوست ایتالیایی دارم که خیلی نکته مشترک با هم داریم و کلی موضوع توی دنیا میشناسیم که دوست داریم با هم در موردش حرف بزنیم . از موسیقی و فیلم بگیر تا شهرداریهای تهران و ویندزور و کامپوباسو که دوستم اونجا زندگی میکنه .  هر از چندی که تنبلی به جفتمون اجازه بده برای هم نامه های آدم حسابی مینویسیم . مختصر بگم که نامه زیر چهار پنج صفحه به نظر ما مفت نمیارزه  . مگه سک سک بازی میکنی ؟

      بدی ماجرا اینه که اگه بخوام نامه آدم حسابی بنویسم مستلزم یه عالمه وقت و یه عالمه حوصله است که کو ؟ کجاست ؟ خلاصه واسه همینه که خیلی دیر به دیر به همدیگه جواب میدیم و از هم دلخور نمیشیم . هر نامه اش که میاد بسکه طولانیه شش سال طول میکشه تا بخونمش و شش سال تا به همه حرفهاش جواب بدم . خلاصه بگذریم .

      چندی پیش یه نامه ازش داشتم . بعد از نوشتن اینکه چقدر از خوندن زبان فارسی هیجان زده است ( تبلیغ فرهنگی رو آفرین ) ( تازه براش یه کتاب فارسی در سفر هم گرفتم و فرستادم ) و کلی حرفهای جالب دیگه از ماجرایی که دیروز براشون پیش اومده بود شکایت کرد . گویا یه روز قبل از نامه نویسی ، یکی از همسایه ها زنگ اینها رو زده بوده و بهشون خبر داده بود که از  بالکن خونه یکی دیگه از همسایه ها داره آب میریزه روی طبقه پایین . همگی رفتن سراغ ساکن خونه ولی هر چی در زدن طرف باز نکرده ولی بلافاصله آب ریزش قطع شده ! بعدش که پیداش کردن و اعتراض کردن که ماجرا چی بود و زندگی یارو طبقه پایینی رو سیل برد و .... طرف گفت چهار دیواری اختیاری ( خوب حالا به ایتالیایی )

     گاهی فکر میکنم چرا اینطوریه ؟ یعنی چرا بعضی ها مراعات زندگی جمعی رو ندارن ؟ بعد ذهنم کشیده شد به اینکه توی ایران هم همینطوره . ما  ملت بارها و بارها با همسایه هامون درگیر میشیم . گاهی این درگیری کوچکه و بالاخره یکی کوتاه میاد و ختم به خیر میشه و گاهی ملت به کلانتری و دادگاه هم کشیده میشن .

      اکثرا" داخل خونه هامون گلدون داریم و روزی هشتاد دفعه با آب مقطر و شیر برگهاشو برق میندازیم   ولی بیا قرار بذار که آقا هر روز یه نفر گلهای باغچه رو آب بده . اگه کسی گوش داد من اسمم رو عوض میکنم .

      یا اینکه برای خواسته های خودم ارزش قائلم چون مال "خودمه " ولی برای خواسته های دیگران ...؟ اگه دلم بخواد تا بانگ خروس بیدار میمونم و صدای تلویزیون هم تا دین آخر باز میکنم . ولی اگه همسایه ساعت ده شب یه خورده بلند حرف بزنه اگه تو گوشش نزنم لااقل هزار تا بد و بیراه بارش میکنم .

      تو رانندگی چی ؟ خیابون مال منه ، چهار راه مال منه ، جای پارک مال منه ، دلم بخواد پیاده رو هم مال منه ؟ تو چکاره ای ؟ ولی هر موقع که بشه شروع میکنم از " فرهنگ خراب " رانندگی ایرانی گفتن و لیچار پشت لیچار واسه همه میبافم . درسته ؟

      سر همدیگه رو میکنیم اگر کسی توی خونه مثلا خاک سیگار رو کف اتاق بریزه ولی بیا بگو سر جدت ته سیگارت رو توی پله ها ننداز . اگه کسی ...

      از این " اگه کسی " ها همه مون هزار تا خاطره داریم . داخل چهار دیواری خونه زندگی منظم و روی غلطکه و هوای همه چیز " خودمون " رو داریم ولی به محض اینکه پات رو از در بیرون میذاری  مراعات و انضباط از یادت میره . دروغ میگم ؟

      شعار " شهر ما ، خانه ما " به جای اینکه باعث رشد عاطفه و احساس نسبت به " بیرون " بشه باعث رشد تعداد جوکهای ما شده و فقط به دلیل خنده و مضحکه به زبون میاد . خدائیش چقدر به کلمه اصلی این شعار یعنی " ما " فکر کردیم ؟

      درست برعکس اینجا : توی فصل بهار و تابستون عصرها همه خیلی دوست داشتنی میشن و میان توی باغچه های قشنگشون کار میکنن . همه دستکش های گوگولی دست میکنن و با بیل و بیلچه دارن به گلهاشون میرسن . پاییز و زمستون هم برف روبی و جمع آوری برگهای زرد که کار همیشگیه . همیشه باغچه ها به نظر مرتب و تمیز و زیبا میاد حتی توی زمستون و زیر برف . در حین کار هم ، همه به هم سلام میکنن و لبخند میزنن و یه تصویر دلنشین از زندگی کانادایی بهت نشون میدن ولی داخل خونه ها ؟ باید ببینی تا باورم کنی .

     نمیگم همه ، دوست ندارم تعمیم بدم ولی اکثریت ماجرا همینه . زیاد به مرتب و منظم و تمیز بودن داخل خونه اهمیت نمیدن . شاید من گیر نامنظمهاشون افتادم . ولی هر خونه ای که میرم روی کابینت ها و کمدها انقدر شلوغه که جا نداری سوئیچت رو بذاری . انگار روی همه چیز خاک گرفته است  . شاید وقت ندارن ، شاید حوصله ندارن  . شاید خیلی مصرف گرا هستن و انقدر خرید میکنن که نمیدونن که کجا جا بدن و هزار شاید دیگه ولی به هر حال خیلی شلوغ و درهم زندگی میکنن . یعنی در واقع اون اهمیتی که برای بیرون قائلن به داخل سزاوار نمیدونن .  چرا ؟

      خیلی ذهنم درگیر موضوع شده بود . چرا ما ایرانیها داخل خونه مون رو مهم میدونیم و اینها خارج از خونه رو ؟   چرا جهت هزینه کردن از  "همت   و  جیب  و حوصله " در این دو ملت فرق داره ؟  چرا اول خودم ، دوم خودم ، سوم خودم ، چهارم حالا اگه بچه خوبی باشی و به دل من رفتار کنی ، تو !!؟ من یه نتیجه ای گرفتم که میخوام مطرح کنم اگر باز هم نگین داره مقایسه میکنه . یعنی راستش هر چی فکر کردم  دلیل دیگری پیدا نکردم .    

      به نظر من دلیل اصلی این تفاوت  مستقیما" برمیگرده به اختلاف تفکر ریشه ای ما دو ملت در مورد تیم گرائی و فرد گرائی .

      وقتی شما فرد گرا باشین به دیگران اهمیتی نمیدین . براتون مهم نیست که باعث ناراحتی اونها بشین . مهم نیست که از عملکرد شما ناراضی باشن و مشکلی براشون پیش بیاد . خیلی از مشکلات هستن که قانونی بر علیه اونها نیست . مثلا اینکه شما با کوتاهی باعث بشین گلهای باغچه مشترک خشک بشه نه قانونی علیه این موضوع هست و نه اصولا قابل شکایت و پیگیریه . نهایتش رئیس کلانتری میگه : برو بابا دلت خوشه . آدم که نکشته !

      یا اینکه هر روز صبح انقدر گاز به ماشین بدی که بوی دود اگزوز همه ساختمون رو به سرفه بندازه . یا اینکه واسه پول شارژ همه همسایه ها رو جون به سر کنی . یا ...

      میدونین صرفا میخوام بگم این تفکر در ما وجود داره که مسائلی که مربوط به من و چهار دیواری منه و داخل خونه من و زندگی منه  ، مهمه و در باره بقیه اش : دیگی که برای من نجوشه ، کله سگ توش بجوشه ! هان ؟ درست میگم ؟ به کسی که برنخورده انشاالله .

      ولی اینجا به جای فردگرائی همه تیم گرا بزرگ میشن . البته به هر حال هر جامعه ای خوب و بد داره و همینجا هم آدم خودخواه زورگو کم نیست ولی من دارم در باره کل حرف میزنم . اکثریت رو در نظر میگیرم .

      بیرون از چهار دیواری خونه مربوط به کل جامعه است و فقط مال من نیست . اگر کسی جلوی خونه و  توی پیاده روی من زمین بخوره و معلوم بشه که من خوب برفها رو پارو نکردم باید جوابگو باشم . اگر کسی از من شکایت کنه که شاخه های شمشادت رو خوب هرس نکردی و به پای من فرو رفت باید جوابگو باشم .  قانونی بر علیه من نیست که برگهای خشکمو آتش بزنم یا نزنم ولی عرف جامعه و زندگی جمعی میگه که باید برگها رو برای تولیدات بعدی به دولت تحویل بدم پس من برگهامو با دقت جمع آوری میکنم ، من اموال عمومی رو تمیز و سالم نگهمیدارم چون براش مالیات دادم و مال همه است ، من خیره خیره به کسی نگاه نمیکنم چون ناراحت میشه ، من توی صفها نوبت رو رعایت میکنم چون بقیه هم حق و حقوقی دارن و .....  اگه نسلهای اول فقط از ترس قانون حرکتی رو انجام میدن در نسلهای بعدی این جزئی از رفتارها و هنجارهای همیشگی میشه .

      از این باید نباید ها در زندگی همه مردم در سرتاسر زمین هست ولی کجا مراعات میشه و کجا نه ؟ و چرا ؟

       وقتی یه جایی میبینی که فقط خودت مطرح نیستی و برای عدم اجرای بعضی کارهای قانونی و مردم پسند زیر ذره بین قرار داری بنابراین مجبوری مراعات کنی حتی اگر دوست نداری . پس نتیجه اینکه داخل خونه ات به خودت مربوطه و اگه دلت نخواست و حوصله نداری ولش میکنی . ولی بیرون خونه به دیگران  مربوطه و اطاعت . از بچگی هم بهت یاد میدن که حق بقیه رو رعایت کن و مراقب باش که مزاحم کسی نشی و از این حرفها و چون قانون به شدت پشتیبان این قضیه است بنابراین رعایتش الزامی و اجباریه . اگه خودت هم قبول نداشته باشی به تدریج بعد چند نسل دیگه توی رگ و خونت نهادینه میشه و یادت میره که قبلاً چطوری بودی .

   مدتیه که یه فیلم بامزه از دو تا بچه توی یوتیوب هست و سایتهای مختلف هم دارن دست به دستش میکنن . ماجراش اینه که یه دختر و پسر دو سه ساله توی پیاده رو ایستادن و پسره دوهزار بار به میخواد دختره نزدیک بشه  ولی دختره مایل نیست . هر بار پسرک رو هل میده و میندازه ولی اونم شیر میدونه و از رو نمیره و بازم میره که محبتشو نشون بده  . کاری ندارم که برداشت هر کسی از دلیل این حرکات بچه ها متفاوت بوده . میخوام چیز دیگری بگم . اگه توی یوتیوب به کامنتهای زیر فیلم نگاهی بندازین که همه غیر ایرانی هستن متوجه نگرش اونها به این قضیه میشین . وقتی من فیلمو دیدم برداشتم رسماً ایرانی بود و گفتم ای واااااااااای چه پسری ! چقدر عاشق ! وای دخملک چرا انقدر آزارش میده ؟ خوب بذار یه بار بغلت کنه ! اما وقتی نظرات مردمو خوندم جا خوردم و دیدم من به یه موضوع مهم دقت نکردم و در اشتباه بودم . عده زیادی بر عکس ما ایرانیها حق رو به دخترک دادن و گفتن به هر دلیل که واسه خودش موجهه دوست نداره که پسره نزدیکش بشه و باید والدین پسرک بهش یاد بدن که نظر دیگران هم مهمه و تو نباید مزاحم کسی باشی !!! گرفتین چی میخوام بگم ؟ این ملت با این تفکر بزرگ میشن که باید به خواسته ها و نیازهای دیگران هم توجه کرد . نباید متوقع و خودخواه و فرد نگر باشیم . این مهمه که چیزی که من دوست دارم آیا دیگران هم دوستش دارن یا نه . در یک کلام اینکه ما فقط برای خودمون زندگی نمیکنیم بلکه یک جامعه یعنی زندگی جمعی ، یعنی زندگی با مخلوطی از توقعات و خواستهای بیرون از ما . بنابراین اگر میخوام چیزی بر وفق مرادم باشه باید کاری بر وفق مراد دیگران انجام بدم .

       قطعا دلایل زیادی برای این تفاوت تفکر وجود داره و باز هم قطعا این نگرش ، همه آدمها رو شامل نمیشه و در هر جامعه ای کوچیک یا بزرگ به آدمهای مختلف با باورها و منش های مختلف بر میخوریم . ولی ریشه تفکر و فرهنگ یه جامعه در رفتارهای اکثریت  هست که خودش رو نشون میده . درسته ؟

     حالا بیا با کیسه آشغالت که داره ازش چکه چکه آب آلوده میریزه ، توی راه پله رژه برو . ببین ، یکی اون سر دنیا داره چغلی تو رو میکنه ها  . میتونی کیسه رو با خود سطلش جا به جا کنی . نه ؟ بالاغیرتا بعدش هم آب ته سطل آشغالت رو کف حیاط خالی نکن .

     

     

    

درجه بندی و مقایسه مدارس در کانادا

     

 

     سلام . دوست نازنینی یه سایت جالب بهم معرفی کرد . شاید به درد شما هم بخوره . در این سایت شما درجه یا به قول اینجائیها رنک هر مدرسه و دانشگاهی در کانادا رو پیدا میکنین . میتونین قبل از ثبت نام یه سری به این سایت بزنین و از درجه بندی اون موسسه ی علمی با خبر بشین .

http://www.compareschoolrankings.org/Index.aspx

    مردم در مورد ثبت نام سلیقه ها و خواستهای متفاوتی از مدرسه یا موسسه دارن . بعضی ها به شهرت اون مرکز فکر میکنن . یعنی عقیده دارن وقتی جایی معروفه بنابراین حتماْ همه ابعاد کاری اون عالی و با کیفیته . بعضی مثل من عقیده به تلاش شخصی دارن . من همیشه فکر میکنم که اگر کسی واقعاْ درس بخونه ربطی به اسم و رسم و شهرت موسسه نداره . چقدر آدم میشناسیم که از ده کوره ها اومدن و راهی دانشگاه شدن ؟

    البته خیلی عالیه که معلم خوب و امکانات عالی در دسترس آدم باشه ، ولی به شدت معتقدم که اگر آدم به قول معروف " درس خون " نباشه ، مدرسه غیر انتفاعی و معلم موند بالا و امکانات عااااااااااالی هم دردی از ادم دوا نمیکنه . والله این مدارس غیر انتفاعی هم با در خیبر کاری ندارن . چهار تا پلی کپی اضافه به بچه میدن که با یه دور گوگل کردن موضوع ( تازه یاد گرفتم که این فعل وارد واژه نامه ها شده . بامزه است . نه ؟ ) خودتون هشتاد برابرش رو به دست میارین .

     این مدارس کلی آرا بیرا سر برنامه میذارن ولی پولش رو جداگانه ازتون میگیرن . درسته ؟ کلاس زبان اضافه و موسیقی و ورزش در ورزشگاه و .... ولی مگه مجانیه . شما علاوه بر اون شهریه ی میلیونی که دادین باید هزینه اینها رو جدا بدین . اردو و سفر و .... حتی سفر خارج ، همه با هزینه جداگانه شماست . خلاصه سرجمع به این نتیجه میرسین که همین مخارج رو میتونستین خودتون برای بچه تون پرداخت کنین و از اون شهریه اول سال هم خلاص بشین .

    اینکه برای ثبت نام شرط معدل میذارن نشون میده که سطح واقعی کارشون کجاست . اگه من شاگرد معدل نوزده رو بفرستم دانشگاه که در خیبر نکندم . اگه تونستم معدل دوازده رو به دانشگاه بفرستم هنره . اون معدل نوزده خودش هم عرضه داره بره دانشگاه دیگه کمک  به چه دردش میخوره ؟

    یکی ار راههایی که من معمولاْ برای شناخت مدرسه جدید استفاده میکردم این بود که ساعت تعطیل شدن مدرسه برم جلوی در و با مادرها حرف بزنم . مطمئن باشین که این بهترین راهه . در صحبت با والدینی که اون مدرسه رو تجربه کردن ، شما به دید کامل و گسترده ای از اون مدرسه میرسین .

    یکی ار مدارسی که بچه هام رفتن فاجعه بود . قطعاْ اگر کسی از من میپرسید ، تمام مشکلات مدرسه رو ردیف میکردم و زیر آب مدیر و ناظم و معلم رو میزدم . همین قدر بگم که معلم کلاس اول ابتدایی به عنوان تنبیه برای دختر من دستور کلاغ پر داده بودن . اونم هفت دور پهنای حیاط مدرسه !!! دختر بچه ی هفت ساله و کلاغ پر !! این تازه یکی ار مشکلات ما با مدرسه بود . این خانم معلم که اسم نمیبرم خیال میکرد یک افسر ارتشیه و بچه ها سرباز . تمام خشونت و بی رحمی که میشه در جنگ به کار برد علیه دختر بچه های هفت ساله استفاده میکرد . در جواب اعتراض والدین هم میگفت شما اینها رو لوس کردین و اگه به من بسپرین درستشون !! میکنم . اگر تنبیه بدنی قدغن نشده بود ایشون قطعاْ با ترکه ی آلبالو سر کلاس میومدن . مدیر هم حمایت میکرد و خلاصه تمام سال تحصیلی به درد و دعوا گذشت . نامه پشت نامه و شکایت پشت شکایت . هر روز صبح دختر من با گریه به مدرسه میرفت . گذشت و ما هم بگذریم . هنوز خودم رو لعنت میکنم که چرا مدرسه اش رو عوض نکردم .

    اینجا حداقل از این مسائل خبری نیست . یعنی کسی شهامت نداره بچه شما رو به هر طریق و دلیلی آزار بده چون قانون به شدت حامی شماست . ولی چیزی که در مدارس اینجا من ایرانی رو آزار میده سطح " عقب " دروسشون نسبت به ایرانه . از این کلمه استفاده کردم چون به نظرم معنای بیشتری داشت . قبلاْ هم به نظرم گفتم که بچه های ایرانی به یمن تدریس " پیش رفته " وقتی به کانادا میان اگر از نظر انگلیسی مشکل نداشته باشن قطعاْ جزء شاگردان ممتاز کلاس هستن .

   یک مثال عمق مطلب رو میرسونه . ما سه ساله که اینجا هستیم . دختر من هفته پیش با خنده و شوخی توی خونه جشن گرفت چون بالاخره ریاضی شون به مرحله ای رسید که نکته جدیدی براش داشته باشه . یعنی وقتی دختر من در کلاس هشتم ثبت نام کرد معلم مشغول تدریس ریاضی کلاس پنجم و ششم بود . دخترم در ایران رادیکال میگرفت ولی اینجا تازه داشتن توان دو درس میدادن . خلاصه سه سال طول کشید تا کلاس ریاضی و همینطور علوم براش جالب توجه بشه . البته در این مدت به دلیل اینکه نیازی نداشت برای ریاضی و علوم زمان بگذاره ، تمام وقتش رو به ادبیات انگلیسی و فرانسه و علوم اجتماعی داد .

   منظورم از گفتن این حرفها اینه که چندان مهم نیست که مدرسه چی باشه ، مهم روحیه و انگیزه خود آدمه . مهم اینه که " بخواد " یاد بگیره . تا وقتی انگیزه یادگیری توی قلب و روح آدم نباشه ، درجه و سطح و رنک مدرسه و موسسه پشیزی ارزش نداره . در عین حال وقتی که اون انگیزه رو داشتی دیگه چه فرقی میکنه توی فلان ده کوره بخونی یا یه مدرسه خصوص گرون توی قلب واشنگتن ؟ به نظر شخصی من مهم اینه که توی مدرسه وضعیت روحی روانی آدم چی باشه . این هم فقط با پرس و جو از والدین مشخص میشه .

    به هر حال واسه دوستانی که به سطح مدرسه اهمیت میدن ، این سایت که معرفی کردم به شما دید بهتر و کامل تری نسبت به دانشگاه یا مدرسه ای که در نظر گرفتین میده چون یکی از عوامل تعیین درجه ، کارت گزارشیه که والدین در مورد مدرسه میدن . البته من نرفتم صفحه کارت رو ببینم ولی به نظرم که اون چیزی که در باره اش صحبت میکردم یعنی نظر والدین داره اینجا اعمال میشه . خیال دارم برم در مورد مدرسه دخترم به به و چه چه راه بندازم .

    البته اگه بخواهین از مدرسه دولتی استفاده کنین همون قانون هم منطقه بودن با مدرسه اینجا هم اعمال میشه .

    راستی خودم هم امتحان داشتم . شدم هشتاد و شش از صد . بد که نیست . نه ؟ به خدا با این سن و موقعیت و به زبان شیرین و محترم انگلیسی توی این مملکت نمره آوردن کار حضرت فیله . خودم به خودم کلی هورا و آفرین گفتم . از سه شنبه درس جدید و استاد جدید . تازه داشتم به لهجه ی استاد قبلی عادت میکردم . یه خانم سیاه پوست و دقیقاْ مصداق " شب " بود .

     توی این موسسه درسها به نوبت تدریس میشه . یعنی هر کتاب که تموم شد ، کتاب جدید شروع میشه . فعلاْ چند تا شاخه و گرایش حسابداری رو خوندیم و از هفته دیگه میریم سراغ کامپوتر و ریاضیات که کمتر ازشون میترسم . به نظرم که نیازشون به انگلیسی کمتره . استاد جدید معروفه به ولوم پایین . چون انگار از ته چاه داره حرف میزنه . میخوام از ته کلاس اسباب کشی کنم به سر کلاس . همینطوری هم گاهی نمیفهمم چی میگن وااااای به اینکه صداشون هم نشنوم .

189/ چرا گاهی ما زنها دم در میاریم ؟


     سلام . چندی پیش با دوست مهاجری  صحبت میکردم که با شوهرش مشکل پیدا کرده بود . اصلاْ نمیخوام بحث خانوادگی اونها رو باز کنم . به من ربطی نداره که توی زندگیشون چی میگذره اگر چه که دلم خیلی برای بچه هاشون میسوزه . ولی موردی در ذهنم جرقه زد که بهتر دیدم مطرح کنم .

      ( از اینجا به بعدش  ورود آقای شوهر ممنوع . پررو میشه والله ) . من عاشق شوهرم هستم و هرگز احساس نمیکنم که توی زندگی با این مرد حسرتی به دلم مونده باشه . هر موقع ، هر کاری دلم خواسته انجام دادم . اگه دلم خواسته کار کردم . دلم خواسته درس خوندم . دلم خواسته سفر رفتم و  ...... همیشه از نعمت کمک کردنش بهره مند بودم  و در تمام سالهای زندگی مشترک  تنهایی و عدم حمایت رو حس نکردم . خلاصه هرگز " نه " نشنیدم . بنابراین من گله ای از زندگی ام ندارم . ولی با دیدن زنانی که در حسرت یک لحظه نفس موندن ، نفس خودم بند میاد . همیشه آرزو میکنم که خدا مردانی از جنس شوهرم به دخترانمون بده که درک درستی از کلمه " حق " داشته باشن . بگذریم و برگردیم سر ماجرای دوستم . اینها رو گفتم که نگین دل خودش پره لابد .

    دوستم میگفت که  از وقتی اومدن کانادا مشکلاتشون بیشتر شده و شوهرش میگفت چون از وقتی اومدیم  " تو دم درآوردی  " . این یه جمله کلیدیه که من از دهن خیلی ها شنیدم . به خصوص از عالیجنابان جنس مذکر . اوائل نمیتونستم بفهمم که درد اصلی کجاست . خیال میکردم که مسائل مالی و اقتصادی اجتناب ناپذیر مهاجرت گریبانگیر زندگی شون میشه و اصطکاک ایجاد میکنه . ولی بعد مدتی متوجه شدم که نه ، گره واقعی چیز دیگریه .

   با یک عذر خواهی بزرگ از تمام آقایان نازنین منجمله مردان زندگی من : پدر نازنینم ، برادرهای گلم و شوهر عزیز دلم  و با تاکید اینکه " من تعمیم نمیدم " ، توی ایران در فرهنگ جالب و جذاب کشور گل و بلبل ما ، معمولاْ ، دقت کنین که نمیگم همیشه ، معمولاْ  مردها حق وتو دارن . یعنی اینکه  حرف آخر رو اونها میزنن . زنان این مردها در تصمیم گیریها  اصلاْ دارای عقل و تفکر به حساب نمیان که ازشون سوالی بشه . در برنامه ریزیها وجود ندارن .  در حد یکی از لوازم مصرفی خونه تنزل مقام دائمی دارن ولی عادت دارن . سرشون داد میزنن ولی عادت دارن ، همیشه نفر آخرن ولی عادت دارن ، دیده نمیشن ولی عادت دارن ، دائم سرزنش میشنون ولی عادت دارن . دائم مقایسه میشن و نمره های بد کارنامه شون میره روی بیلبورد ولی عادت دارن .  عادت دارن که از حق خودشون بگذرن و به شوهر برسن . این تصویر برای همه اونها آشناست که نیمه شب بیدار بشن که یه بالش اضافه به شوهر بدن یا از سی متری احضار بشن که کنترل تلویزیون رو که دومتری دست آقاست تقدیم کنن یا مثلا ْ سینه مرغ رو برای عالیجناب شوهر بذارن و خودشون بال بخورن . یا این تصویر که اول سفره ، سر گل قابلمه برنج رو برای شوهر بکشن .  دروغ میگم ؟

        اکثریت جامعه اینطورین . مرد ساعت چهار و پنج عصر میاد خونه و پاش رو دراز میکنه و سرویس تحویل میگیره ولی زن تمام ۲۴ ساعت داره میدوه که به تمام مشاغل خانه داری و مادری و همسری و شاید فرزندی و عروسی و کارمندی خودش برسه . شغل زن تمامی نداره . زن یه کارمند تمام وقته که استخدام شده برای انجام " تمام " امور محوله . کارمندی که مرخصی  هم نداره تازه اگه کمی فقط کمی کوتاهی کنه سرزنش و  تنبیه  و حتی شاید اخراج هم بشه . این مدل زنها هرگز به خودشون اجازه استراحت نمیدن . عادت ندارن از دردهاشون ناله کنن . نمیتونن از خواسته هاشون حرف بزنن . در بدترین شرایط هم که باشن اگه شوهر بیاد و سرویس کامل نباشه بار نکوهش رو تحمل میکنن  . یعنی در یک کلام به معنای عمیق کلمه " نامرئی " هستن تا وقتی که در مورد یکی از وظایف شغلی کوتاهی کنن . فلسفه وجودی این مدل زنهای نامرئی در کارشون نهفته است و از دید شوهر وجود خارجی ندارن و  فقط در صورت کوتاهی در کار " دیده " میشن تا پای میز محاکمه بایستن .

     این رفتارها نمودش فقط در رابطه زن و شوهری نیست . من بین خواهر و برادرها یا حتی در مردان و زنان غریبه خیابونها هم این رفتارها رو دیدم . چقدر پیش اومده که زنی توی پیاده رو داره حرکت میکنه ، از روبه رو مردی میاد ، اگه درست در مسیر قبلی حرکت کنن ممکنه تصادف کنن . امکان نداره که مرد راهش رو تغییر بده و این زنه که باید کنار بره و به مرد راه بده چون اون مالک مطلق همه چیز منجمله مسیر عابر پیاده است و زن اصلاْ اشتباهی اومده اونجا و " دیده " نمیشه  . البته بگذریم از مردان بیماری که در این یک لحظه تصادف هم دنبال چیز دیگری هستن که بازش نکنیم  بهتره چون این موضوع  خودش هزار وبلاگ پر درد میطلبه و از دست من بر نمیاد .

     چقدر ما زنها از دست بعضی از این جنابان غریبه توی رانندگی حرص خوردیم ؟ خود من دلم معدن درده از این یه مورد . میدونم با گفتن این جمله حمله آقایون شروع میشه ولی میگم : ما زنها بهتر رانندگی میکنیم . چون مثل شماها  خود خواه نیستیم . چون قوانین برامون مهمه نه چون از پلیس و جریمه میترسیم . چون خیابون رو با ملک خدائی خودمون اشتباه نگرفتیم و مطمئنیم که توی پیست رالی نیستیم و ...... میشه این رشته رو تا ابد ادامه داد ولی در عمل ما توهین میبینیم و دلمون هم برای خودمون و هم برای پست شدن تدریجی  بخشی از جامعه مذکران میسوزه و نمیتونیم حرفی بزنیم چون عادت کردیم که ساکت باشیم .

     اینها رو گفتم که برسم به این نکته : این فرهنگ غالب مملکت ماست . اگه شوهری مثل شوهر من اخلاقش متفاوت باشه مقام تاج سری پیدا میکنه و اسمش میره توی رکوردهای گینس .

      دوباره به خطوط بالا مراجعه کنین تا متوجه منظورم بشین . من از شوهرم " تعریف " کردم . یعنی به عنوان یک انسان خارق العاده متفاوت ازش یاد کردم . اصلاْ نمیتونم فکر کنم که این حق من و ماست و وظیفه اونه و گفتن و تعریف کردن لزومی نداره . مگه من نوعی که بیست و اندی سال یک سره کار کردم به عنوان موجودی متفاوت نام گرفتم که به ایشون مدال بدم ؟ مگه کارهای خوب و مفید من دیده شده ؟ مگه صبوری ها و فداکاری ها و تلاش من به حساب اومده ؟ اصلاْ " دیده " شدم ؟  ولی به شوهرم مدال میدم چون با دیگران " فرق " داره . چون منو " دیده " . چون من جزو معدود زنان مرئی این روزگار هستم . چون مشابهش کمه . و این درد اصلی ماجراست . گرفتین چی میخوام بگم ؟ یعنی برای چیزی که متفاوت نیست  و حق توست مدال صادر کنی اونم با شادمانی چون نمونه اش کمیابه و تو خیلی خوش شانسی که داری . " دیدن " شاهکار نیست . وظیفه مرده  و حق زن . 

     این نکته رو حتماْ شنیدین ، یکی از مفاهیم ماتریالیسم دیالکتیک که نسل من توی دبیرستان میخوندن  : در مورد چیزی که اصلاْ اطلاعی نداری ، سوالی هم برات پیش نمیاد . وقتی خبر نداری  که کشوری به نام کانادا وجود داره در مورد نام پایتختش هم سوالی نداری . 

    وقتی نمیدونی که حقی هم در این دنیا داری دنبال چگونگی به دست آوردنش نیستی . این اصل ماجراست . یعنی زنانی که پاشون رو میذارن اینطرف مرز و یهو با ماجراهایی روبه رو میشن که خواب و خیال به نظر میاد . مثلاْ دختر من روزی از غذایی که برای نهار برده بود به دوستهاش تعارف کرد . لوبیا پلو بود . گفتن خوشمزه است و ازش آدرس فروشنده رو پرسیدن . گفت مادرم درست کرده . تعجبشون دختر منو بهت زده کرد . به خصوص وقتی که حرف به اینجا رسید که مادرم بیشتر از بیست ساله که پیوسته و بی آنتراکت صبحانه و نهار و شام ما رو آماده میکنه و اصولاْ همه زنهای ایرانی این کارو میکنن . 

    من به شخصه از اینکه همیشه آشپزی میکنم ناراحت نیستم . این توی خون ماست اگر چه که سخت باشه و اگر چه که برعکس شغل آقایان محترم  ، شغل من به عنوان یک زن ایرانی بدون حقوق و مواجب و مرخصی و استعلاجی و پاداش و ..... باشه .  به هر حال خودم که میخوام بخورم ، حالا دو تا سیب زمینی اضافه تر . ولی من هم به اندازه همون بچه ها تعجب کردم وقتی فهمیدم که مادرهاشون آشپزی نمیکنن . اگه دخترم بره مهمونی خونه دوستان این مدلی ، خیلی شیک و ژیگول بهش میگن برو خودت هر چی از یخچال میخوای بردار و بخور !!! یه بچه ایرانی بره سر یخچال مردم و ..... ؟  یاد گرفتم که اگر بچه من میخواد بره مهمونی اول سیرش کنم چون ممکنه غذا گیرش نیاد . 

     همینجا به موضوعی اشاره کنم تا تظاهرات راه نیفتاده : اینکه مردها کار میکنن و حقوق و دستمزد زحمتشون رو میگیرن . کجا اعتراض یک زن شروع میشه ؟ حالا میخواد اعتراض کلامی باشه یا رفتاری یا حتی نهانی یعنی توی دلش و خفه خون ، کجا ؟ اونجا که میبینه در مقابل تمام زحماتی که میکشه حقوق و مزایا و استعلاجی که هیچ ، حتی تشکر تبدیل به توسری یا بدتر ، ضرب و شتم شده . 

    خوب زنی از تبار این  زنان نامرئی مظلوم بیاد کانادا و اینجا احترام به زن رو ببینه . چه انتظاری دارین ؟ یک بار ، دو بار ، بالاخره یه روزی یه اعتراض کوچولویی میکنه و از اینجاست که مشکلات شروع میشه . مرد عادت داره که توی مملکت خودش در مقابل اعتراض همسر همیشه نامرئی یه اخمی بکنه و دری رو به هم بکوبه و دادی بزنه و ماستها کیسه بشه  . ولی اینجا کافیه که یه همسایه صدای داد مرد و احیاناْ جیغ زن رو بشنوه و زنگ بزنه به ۹۱۱ . یا اینکه مرد یه سیلی به دخترش میزنه و فرداش دختره توی مدرسه با صورت کبود میشه انگشت نشان و دوباره ۹۱۱  . یا اینکه بچه مهد کودکی به معلمش میگه که بابام به مامانم گفته میکشمت اگه بازم رو حرف من حرف بزنی و بعله تلفن به ۹۱۱ و ..... یا بریم توی خیابون : مردی جرات داره که در رانندگی مزاحم زنی بشه ؟ بابا ۹۱۱ . مردی میتونه توی پیاده رو زنی رو آزار بده ؟ ۹۱۱ . کسی متلک بگه ؟ حتی سوت بزنه ؟ الهی شکر ۹۱۱ ........ من تقریباْ سه ساله که اینجام . هرگز نه خودم و نه دخترهام از " هیچ " کس مزاحمتی ندیدیم .  چرا ؟ چون عادت دارن . چون فرهنگشون احترام متقابله و یاد گرفتن که هر کسی سزاوار احترامه حتی موجودات نامرئی مثل زنان و اگه کسی با این فرهنگ آشنایی و رفاقت نداره دیگه نباید از اینکه انقدر مورد علاقه ماشین ۹۱۱ شده تعجب کنه  و این مشکلیه که گاهی بعضی از مردان رو  ناراحت میکنه .   حتی پناهگاههای متعدد برای زنان صدمه خورده تاسیس شده و پلیس همیشه در صحنه (  از این عبارت دلم میگیره ) کاملاْ مراقب همه رفتارهای اینچنینی بعضی از مردان هست .

      لطفاْ دقت کنین که گفتم بعضی از مردان . میبینین ؟ همین هشدار دائمی من هم ناشی از این عادته که نگرانم مبادا به مردان اطرافم بربخوره و ... . اگر همین حرفها رو در مورد زنها مینوشتم انقدر هشدار نمیدادم .

      یعنی میخوام بگم تمام هارت و پورتهای مردانه این مدل آقایون که توی ایران ابهت اونها بود و زنها هم بهش  عادت داشتن اینجا به ۹۱۱ ختم میشه و  این زنها میشن مشکل ساز  و دارای " دم  " .

     بماند که این شوهر دوستم هم الهی شکر از حق  و  حقوق کانادائیش خوب استفاده میکنه و مثلاْ برای بوسیدن زنان غریبه در مهمانی ها با کله میدوه چون " اینجا رسمه " . لطفاْ خودتون تا آخر ماجرا رو بخونین .

    اینطور آقایون میگن که زنها وقتی میان کانادا " دم در میارن " .  مرسی لطف دارین . اگه شما لطفاْ اون اخلاق " دم ساز " تون رو جمع کنین  ، زنها قابلیت دم درآوردن رو از دست میدن  .  

 

      اینها عادت کردن که عیبشون رو به طبیعتشون نسبت بدن و از زیر بار اتهام فرار کنن . ایران که بودن به راحتی به خاطر حمایت فرهنگ غالب جامعه پیروز میشدن . مثلاْ ماجرای اون دانشجویی که در آسانسور مزاحم زنی آمریکایی شده بود و به اون خانم دست زده بود که یادتونه . ایشون خیال کرد اینجا هم ایرانه و عیب رو به نوع لباس خانم نسبت داد و از طبیعت " مردانه " خودش دفاع کرد . جناب قاضی هم با دو تا تو سری روانه زندانش کرد که یاد بگیره هم چشمهاش رو درویش کنه و هم دستهاش رو چون اینجا زنها به جای اینکه طبق عادت خفه خون بگیرن و با غصه از زن به دنیا اومدنشون صبوری کنن و به قول مردم کاری نکنن که بشنون " کرم از خود درخته "  که چقدر من و ما از این عبارت دلخونیم ، بلکه به راحتی  " دم درمیارن "  و به پلیس شکایت میکنن و دودمان یارو رو به باد میدن .

     در قوانین کانادا به قانون جالبی برخوردم . اینکه اگر زنی احساس کنه که شوهرش تهدیدی برای زندگی اونه میتونه در دفاع از خودش  حتی بهش شلیک کنه . دقت کنین : فقط با احساس تهدید این حق رو داره . نه اینکه شوهرش حمله کرده باشه یا اسلحه ای به طرفش گرفته باشه یا .... بلکه زن فقط به نظرش بیاد که اّهان همین الآنه که بره و چاقو رو برداره . در این حالت زن در دفاع از خودش حق داره هر کاری که به نظرش میاد انجام بده . فیلم Provoked رو دیدین ؟  این فیلم  بر اساس همین ماجراست . یعنی زنی که به شدت در ترس و اضطراب از کشته شدن به دست شوهرش به سر میبرده و در نهایت به خاطر همین واهمه و تهدیدهای شوهرش اون رو کشته . قانون انگلستان به دلیل اینکه خود شوهر با رفتارهای خشن و تهدیدهای متعدد باعث این وحشت و اضطراب شده ، این زن رو تبرئه کرد . خوب اسم این حق  از دید مردان خشنی که عادت دارن زنهاشون رو به قصد کشت بزنن و بترسونن دیگه حق زن نیست بلکه " دم درآوردن " زنه .  

Provoked: A True Story (2006)

     همین مسائل باعث پروسه " دم سازی " خانمها میشه . یعنی اینکه یاد میگیرن که از سایه در بیان و مرئی باشن . یعنی اینکه صداشون از گلوشون بیرون بیاد . چه در حد اعتراض به آوردن یک جوراب و چه در حد شلیک به شوهر وحشی و خشن .

       راستی یه صفحه خوب پیدا کردم برای مردانی که خدای ناکرده گرفتار زنان " دم دار " شدن و به مشکل رفاقت دائمی با ۹۱۱ مبتلا شدن کمک میکنه که با کمک مشاورین مجرب از شر دم خانم به علاوه محبت دائمی ماشین ۹۱۱ خلاص بشن . آمین

    اگه بدبختانه در اطرافتون کسانی از این دست دارین شاید بتونین با این آدرس  بهشون کمک کنین .

        http://www.familyservicetoronto.org/programs/vaw/ifihadknown/farsi_men_final.pdf

                                                                      

تفاوت کارهای ما و اینها !!

 

 

     سلام . تهران که بودم خیابون ما به قول یه عزیزی شش ماه خاک به سر بود و شش ماه گل به سر . یعنی به قدرتی خدا از ده سالی که توی اون محل نشستم حتی ده ماهش هم خیابون صاف و اتو کشیده و تمیز نبود که دلمون خوش باشه . 

     زیر همه درها و بالکنها روزنامه و پارچه میذاشتیم و همه چهارچوبها رو با چسب پهن میبستیم و بازم روی صفحه  تلویزیون ، فرانسه رو شکل آفریقا میدیدیم  . خیابون ما همیشه انقده کنده کاری بود که به سیب زمینی میگفت گل اندام !! آرزو به دلم موند که  بتونم کیسه پرتقالی رو که زمین گذاشتم تا درو باز کنم ، کف آشپزخونه بذارم و لازم نباشه بعدش کاشی ها رو تی بکشم . تازه اگر کیسه پاره نشه و توی کوچه من بدو  و پرتقال بدو .

    یه بار مخابرات کوچه رو برای کابل برگردون میکند و میرفت تا سه ماه بعد . بعدش آب و فاضلاب میومد و دستپخت مخابرات رو کامل میکرد واسه تعمیر و نوسازی اگو . پشت سرش هنوز نفس نکشیده بودیم یهویی اداره گاز میخواست لوله تعویض کنه و برو تا آخر سال . گاهی کار چنان خراب میشد که نمیتونستیم تا چند هفته ماشین رو از پارکینگ بیرون بیاریم . یادمه چند هفته ی تموم برای داخل و خارج کردن ماشین باید دو تا تکه الوار آدم حسابی روی جوی آب میذاشتیم و برمیداشتیم و یاد گرفتیم که بازسازی یه جدول ناقابل چنان کار سختیه که کلی آدم و چند هفته کار میطلبه .  

    نمیدونم چرا این سازمانها و ادارات و وزارتخونه ها با هم هماهنگی و همفکری نمیکنن که یه بار بکنن و کار رو تموم کنن . چرا باید کلی وقت و انرژی و پول هدر بره که چند بار یه مریض بره اتاق عمل و شکمش برای جراحی پاره بشه ؟ دیگه اون مریض بدبخت ،  آدم بشو هست یا نه ؟

 

      اینجا که اومدم دیدم انگار یه دنیای دیگه است . همه کارها به سرعت و منظم انجام میشه و از قبل به مردم اعلام میکنن که کی قراره تموم بشه و درست سر وقت تمومش میکنن .

       خیابون ما رو شش ماه پیش برای کارهای زیربنایی آب و گاز کندن . روزی که شروع کردن من دلم لرزید و به خودم گفتم : بانو هر جا روی آسمان همین رنگ است . رفتی تا یه سال دیگه .

      ولی به خدا سر دو ماه ، یک محله کامل شامل چندین خیابون کنده و ساخته و نوسازی شد . حتی باغچه ها دوباره کاشته و سبز شد .

  در طول پروژه ماشینهای هر دو سازمان آب و گاز همزمان کار میکردن و با همکاری هم باعث شدن فقط یک بار دل و جگر خیابون ولو بشه .

      فاتحه چمن های میدون کوچولوی جلوی خونه ما که در طول ساخت و ساز محل پارک ماشینهای راه سازی بود ، خونده شده بود ولی باور کنین در عرض یک روز دوباره چند باغبون ریختن سرش و چمن و درخت و .... خلاصه بعد از یک هفته چمن ها هم سبز کرده بودن و دوباره زندگی مثل سابق شد .  

     اوائل خیلی ذوق میکردم ولی بعد از مدتی دیدن تک تک این مسائل برام به جای خوشی باعث زجر و غم بود .

    شده که به رستوران خوب برین و غذای خوبی سفارش بدین ولی چون عزیزانتون نیستن غذا به گلوتون دور از جون شما ، خودمو میگم ، کوفت بشه ؟ یعنی دلتون بخواد اگر خوشین با عزیزتون خوش باشین ؟ من اینطوری شدم .

      مدام فکر میکنم چرا توی مملکت گل و بلبل خودم این وضع نیست . پول نداریم ؟ امکانات نداریم ؟ علم و عالم نداریم ؟ نیرو نداریم ؟ پس چه مرگمونه که همه چیز داریم و هیچ چیز نداریم ؟ دیگه از دیدن زندگی راحت و خوش اینجا شاد نمیشم .  

       هر کاری که اینجا انجام میشه با برنامه ریزی درست و با اعلام مشخص به مردم پیش میره . یعنی از قبل میگن که به چه دلیل ، از کجا تا کجا رو میخوان بکنن و مردم در این مدت از چه مسیرهایی باید رفت و آمد کنن و کی کار تموم میشه . خبر زیر رو بخونین تا بگم :

      کمیسیون صنایع همگانی ویندزور ( Windsor Utilities Commission ) اعلام کرد به دلیل ساخت و ساز زیربنایی آب و فاضلاب ، خیابان Ouellette حد فاصل بین Elliotte و Hanna  از روز ۱۸ آوریل برای چهار ماه بسته و حرکت به صورت یک طرفه و نوبتی انجام خواهد شد .

     این پروژه ، کار گذاشتن یک آبروی  PVC به قطر ۳۰۰ میلی متر در زیر خیابان Ouellette است .

     WUC همچنین خاطر نشان کرد که در این مدت تلاش کارکنان بر آن خواهد بود که دسترسی به مسیرهای جایگزین برای همه ساکنین و رانندگان خودرو آسان باشد .

      این شورا تاکید کرد که کارهای ساخت و ساز تا نیمه ماه اگوست به پایان خواهد رسید .

     موتورسواران با احتیاط کامل میتوانند از کناره های مسیر عبور کنند .

     منبع : ویندزور استار ۱۲ آوریل

     حالا صبر کنین تا چهار ماه دیگه بهتون خبر میدم که کار تموم شد یا نه .

مزدکیان تنها

 

 

    سلام . یکی از دوستان موصوعی رو مطرح کرد که دیدم بد نیست یه خورده در موردش ناله کنم  . چرا  ؟ قضیه همینه .

    حتما تا به حال کلمه مزدک یا مزدا به گوشتون خورده . اگر نشنیدین باید براتون بگم که مزدک در واقع مخفف عبارت " مردان زن در کانادا " و مزدا هم " مردان زن در آمریکا " ست . این عبارت به ظاهر طنز اشاره به مردانی داره که زن و بچه هاشون به قول معروف اونور آب زندگی میکنن و خودشون بیشتر ایران هستن . حتما در اطرافیانتون کسانی از این دست دارین . خودم هم دارم . این مردان فداکار تنها و خانواده های تنها ترشون اکثراْ دست آورد برنامه ریزی نادرست   و عدم پیش بینی صحیح آینده هستن . ناله من هم همینجاست .

      پیشاپیش بگم که جمع نمیبندم . خیلی از مزدکی ها مسائل و مشکلاتی غیر از اینهایی که در ادامه میگم داشتن و دلایل دوری از همسر و فرزندانشون با دلایلی که مینویسم فرق داره  . مثلا گروهی در ایران سرمایه گزاری های بزرگ دارن که انتقالش به کانادا در واقع نابود کردن کل سرمایه است . گروهی دیگه به دلیل نیازهای خانواده اصلی شون نمیتونن ایران رو ترک کنن . مثلا بین نگهداری از والدین و آینده بچه ها مجبور به انتخاب میشن و طبعا زن و شوهر تصمیم میگیرن که جدا زندگی کنن که به هر دو عزیز رسیدگی کنن . گروهی اصلا ممنوع الخروج هست و الخ .  ولی من در باره اکثریت حرف میزنم .

    وقتی میخوایم خونه  عوض کنیم اولین چیزی که به فکرمون میرسه چیه ؟ قطعا بودجه و در وحله دوم به مکان و اقلیم و جو فرهنگی و ... مناطق مختلف شهر فکر میکنیم . یعنی اصل برنامه و نقشه روی جیب محترم بنا میشه .

    حتی کوچکتر فکر کنیم . اگر بخوایم برای کسی کادو بخریم چی ؟ باز هم اول این جیبه که اعلام وجود میکنه وبعد بسته به وزن جیب ، نوع کادوی مورد نظر انتخاب میشه .

    در هر حالتی از صبح که بلند میشین تا شب که به خواب برین این جیب شماست که حرف اول رو در زندگی میزنه . خوب الهی شکر هیچکدوم از دیوار همسایه بالا نمیریم و دستمون توی جیب خودمونه . میشه بگین این جیب از کجا پر میشه ؟ بنده اگر شاغل نباشم چطور و از کجا شکم سیر کنم و  لباس بپوشم و انواع قبض پرداخت کنم و .....

    پس زیر بنای جیب والامقام من ، شغل منه . کاری ندارم که برای این شغل دوره دیدم یا مدرک دارم یا اصلا سواد دارم یا اینکه حتی شغل شریفم گرفتن پول توجیبی از عابر بانک دو پایی به نام  بابا جان حتی در دهه سوم عمرمه  . به هر حال شغلی دارم و درآمد ثابت ماهانه ای که میشه روش حساب باز کنم و برنامه ریزی بلند مدت انجام بدم . درست ؟

    وقتی بنا بر تغییر شهره باید فکر کنیم که آیا میتونیم این شغل گرامی رو با خودمون ببریم ؟ چند درصد امکانش هست که در شهر جدید نتونیم درآمد داشته باشیم ؟ چند درصد امکان داره که شغل من به درد شهر جدید نخوره یا از خود شهروندانش چنان اشباع باشه که دیگه جایی برای من و شغل من نباشه و درست بشم مثال زیره به کرمان ؟

    این دلیل ناله منه . خیلی ها رو میبینم که دچار بیماری معمولا بی درمان مزدک و مزدا شدن . بنده خداهایی که قبل از اومدن برای خودشون توی ذهن یک بهشت از بیکاران عالم میسازن و خیال میکنن اینجا پست و مقام و میز خالی گذاشتن و فقط منتظرن ایشون تشریف بیارن و برن سر کار . کسانی که بدون تحقیق در باره حتی قیمت یک سیم کارت به اینجا میان ، تحقیق درباره قیمت ملک و ماشین پیشکش .

     بابا ما تو عصری زندگی میکنیم که اگر لازم باشه میتونیم قیمت یک کیلو سیب زمینی توی جزایر هاوایی رو  هم بفهمیم چه برسه هزینه راه انداختن یک کارواش توی ویندزور مثلا . چهار تا کلیک و یه خورده انگلیسی و هزاران صفحه اطلاعات . اگر وقتی توی خونه خودمون نشستیم و مامان جان بشقاب آماده غذا رو جلوی رومون میذاره و با هزار خواهش و تمنا ازمون میخواد که حتما هویج های پخته رو هم  بخوریم ، وقت و حوصله و بودجه نذاریم که اطلاعات به دست بیاریم ، پس بعدا که توی شهر و کشور غریب داریم توی سر خودمون میزنیم که ترمینال اتوبوسش کجاست و قیمت یه بسته ماکارونی چقدره و داروخانه از کدوم طرفه چه جوری میخوایم توی این هیری ویری دنبال کار هم بگردیم  و درآمد هم داشته باشیم ؟ مجسم کنین که توی بغلمون چند تا بچه هم نشسته باشه . کابوسه . نه ؟

     الآن میتونین هزینه اسباب کشی از شهر کراچی تا بمبئی رو از اینترنت به من بگین ؟ مشخصه که بعله . حتی میتونین نوع و اندازه کامیونش رو تعیین کنین و ساعت حرکت رو هم مشخص کنین . پس چرا بعضی ها چمدون میبندن و به خیال اینکه مثلا چون خیاط خوبی هستن راه میفتن و میان ؟ حتی فکر نمیکنن شاید وقتی میرم ژوهانسبورگ انقدر خیاط از در و دیوار ریخته باشه که مشتری برای من پیدا نشه و گشنه بمونم . مایه اش کتاب زرد ژوهانسبورگه و لیست خیاطهای شهر و آدرسهاشون و تطبیقش با نقشه ژوهانسبورگ . بعلاوه جمعیت شهر و یه بررسی کوچولو روی فرهنگ شهرکه دوست دارن اروپایی بپوشن یا سنتی یا .... مطمئنا خیلی فاکتورها غیر از اینها که گفتم وجود داره ولی این بررسی اولیه از هیچی بهتره . نه ؟ تازه از اون بهتر اینکه قبل از کندن از وطن یه سفر به ژوهانسبورگ و بررسی دقیق تر در محل و احتمالا پیدا کردن چند هم وطن از طریق دوست یابی اینترنتی در اون شهر و صحبت با اونها و قیمت گرفتن از چند خیاطی و  سر زدن به شهرداری و بررسی وضعیت مجوزها و .......

    ببینین من میگم اینترنت یه معجزه است که نصیب نسل ما شده . چرا از این معجزه استفاده نمیکنیم ؟ این دستگاههای یک میلیونی والله غیر از چت روم و گیم و ... کارهای دیگه ای هم بلدن انجام بدن . از قابلیتهاشون استفاده کنیم تو رو خدا . گاهی نامه هایی دارم از بعضی از خوانندگان که سوالاتی از من میپرسن که به راحتی توی دنیای اینترنت جواب داده میشه . گله نمیکنم . من به دلیل اینکه فکر میکنم در ایران استفاده از اینترنت سخته و سرعت ها معمولا پایینه و ... جواب میدم ولی اگر عازم اینجا هستین بهتره و اصلا واجبه که دست کنین جیب مبارک و اینترنت پرسرعت بگیرین و فیلتر شکن و ... که اطلاعات کامل و به درد بخور داشته باشین .

    از موضوع دور شدم  . همه اینها رو گفتم که برسم به درد اصلی . خوب بعضی خانواده ها از همون قماش فراری از اینترنت و طرفداران فلسفه " باری به هر جهت " میان اینجا و حالا من بدو آهو بدو شروع میشه . در به در به دنبال کار . پولی که از ایران آوردن به قول شوهرم عین یه تیکه یخ شروع میکنه به ذوب شدن و به زودی سایه سیاه سختی کشیدن به سرشون میفته . مدرک تحصیلی پایین تر از اصل خودش ارزیابی میشه ، برای هر شغلی سابقه میخوان و برای همون سابقه زبان لازمه  و توی ایران کلاس کافی نرفتن . هزینه اجاره و خرید رو مثل ایران تصور کردن و اصلا خبر از وجود موجود مشکل سازی به اسم مالیات ندارن . خیال کردن مثل آب خوزدن شغل پیدا میکنن و خونه گیر میارن و ماشین میخرن و ....

    چند ماه میگذره . تا به حال هر طور بوده با کیسه پولی که از کشور آوردن سر کردن . دیگه اونم به نخ ته کیسه رسیده . زن هم داره سر کار میره . اتفاقا زودتر از شوهر کار پیدا کرده چون دل زنانه اش صبور تره و به کارهای پایین هم تن میده حتی حاضره برای دیگران خانه داری کنه یا در فروشگاهی صندوق دار بشه که خیلی از مردها حاضر به پذیرش این افت نیستن به خصوص اگر در ایران مقام و منزلتی هم داشتن  .  بچه ها ولی وضعشون خوبه و به راحتی زبان یاد گرفتن و در مدرسه جای پا محکم کردن و به یمن سطح بالای آموزش در مدارس ایران از بهترین شاگردان کلاس هم هستن و به نظر من  بدبختانه همین موضوعه که مردی رو تبدیل به مزدک میکنه .

     تمام رسالت پدر یا مادر بودن ما چیه ؟ آیا جز اینکه تمام آرزو و  همت و تلاشمون برای بالا بردن سطح رفاه بچه هامونه ؟ جز اینکه حاضریم زندگی در بهشت رو به هر بهایی براشون بخریم ؟ این هم یک جور پرداخت بهای بهشته . اگر از اون دسته والدینی باشیم که کانادا رو بهشت بچه هامون بدونیم ، مثل خود من ، بنابراین هر تلاش و سختی و مشکلی رو قبول میکنیم تا درهای این بهشت به روی بچه ها بسته نشه .

    خوب در این حالت پدر بی نوا که شغلی پیدا نکرده و دیگه سرش از همه طرف به سنگ خورده و پولی نداره که یکی دو سالی گذران کنه تا بتونه خودش اینجا مدرکش رو ارتقاء بده و کار داوطلبانه انجام بده ، چه خاکی به سرش کنه غیر از اینکه برگرده مملکت و همونجا کسب درآمد کنه ؟ زن بیچاره چه کنه اگر بچه هاش کوچک باشن و نتونن مثلا در خوابگاه دانشگاه زندگی کنن ؟ این مادر بدبخت باید بین شوهر و بچه یک کدوم رو برای همراهی انتخاب کنه . خیلی انتخاب سختیه . یک طرف مردی که در تمام دنیا براش عزیزترینه و تکه  و طرف دیگه پاره های تنش . نگفته پیداست که زندگی چی میشه . تازه خیلی هنر میخواد که زن بتونه نقش پدر رو در زندگی و ذهن بچه ها پررنگ نگهداره چون خواه ناخواه این هویت به تدریج کمرنگ یا حتی محو میشه و حلقه های ارتباطی بین پدر و فرزندانش کم کم باز میشن و در یک کلام وجود پدر به مرحله  عابر بانک بودن تنزل میکنه .  این همون پروسه تلخ مزدک سازیه . حالا مزدکی داریم که از همسر و فرزندان دوره . شبها به خونه خالی و دلگیرش برمیگرده و به تماشای عکس بچه ها دل خوش میکنه و قرون قرون درآمدش رو برای خانواده میفرسته . یک جمله میگم و میگذرم که بگذریم از مردانی که دلخوشی های " دیگری " هم برای خودشون فراهم میکنن که من تعداد اینها رو خیلی کم میدونم ، انشاالله .

    من نمیگم که همه مزدک ها همین مشکلات رو داشتن . شاید کسانی به دلائل دیگری جدا از خانواده زندگی میکنن ولی تمام مزدکهایی که من میشناسم بدون استثناء از همین دسته بودن . مردان  بیچاره ای که دوری از زن و بچه رو میپذیرن و فداکارانه مثل تراکتور برای شخم زدن زمین آینده  زندگی بچه ها کار میکنن و پولش رو به کانادا میفرستن . بیچارگی فقط اسم فامیلی این مردان نیست . به خاطر داشته باشیم که حالا همسری تنها مجبوره نقش همزمان پدر و مادر بچه رو بازی کنه و بچه های بدبختی که در حضور پدر یتیم به حساب میان . این نتیجه عدم برنامه ریزی صحیح و خوش خیالی محضه . گفتم که من جمع نمیبندم . قطعا همسرانی هستن که دلائل دیگری برای این دوری داشتن یا با وجود برنامه ریزی دقیق و تحقیقات بسیار به چنگ قانون مورفی افتادن و بلاهایی سرشون اومده که دوپاره شون کرده . من در باره معدودی از دوستان خودم صحبت میکنم که همگی به دلیل درد مالی وادار به زندگی جداگانه  شدن .  

    خوب چرا میذاریم کار به اینجا برسه ؟ چرا قبل از آمدن کمی جدی تر تحقیق نمیکنیم ؟ چرا قبل از آوردن زن و بچه برای یک سفر تحقیقی برنامه ریزی نمیکنیم ؟ میدونم اینها بودجه و وقت و حوصله و زبان خوب میخواد . خوب پای زندگی در میونه . باید بودجه بذارن ، باید زبانشون رو تقویت کنن . باید خودشون رو بسازن و بعد اقدام کنن . با ای کاش گفتن که کار پیش نمیره  .

    وقتی که سن مهاجر کم باشه این مشکلات خیلی کمرنگه . یک پسر جوان تنها دیگه غصه شکم زن و بچه رو نمیخوره و از صفر شروع میکنه و با سختی ها هم راحت تر کنار میاد . یا یک دختر تنها میتونه در خوابگاه دانشگاه زندگی کنه و با گرفتن وام دانشجویی  و کار پاره وقت بالاخره به گرفتن مدرک نزدیک بشه . ولی وقتی پای خانواده و بچه ها وسطه موضوع خیلی فرق میکنه .

    باید تا قرون آخر هزینه ها رو بررسی کنن و پی سختی ها رو به تنشون بمالن و حتما بودجه دو سال زندگی در آسایش همراهشون باشه . باید از نظر زبان انگلیسی قوی باشن . باید حاضر به کار داوطلبانه و بدون حقوق باشن . خیلی باید ها وجود داره که از مزدک سازی جلو گیری میکنه .

    این بایدها همه در اینترنت پیدا میشه . وبلاگهای مختلف مهاجران هر کدوم گروهی از این بایدها رو مطرح کردن . هر کدوم بنا بر تجربیات خودشون دسته ای از مشکلات رو به جویندگان نشون دادن . باید  بپرسن ، بپرسن ، باز هم بپرسن و با توپ پر به جنگ مشکلات مهاجرت برن . یادشون باشه که مهاجرت خوردن شیرینی مجانی نیست . داشتن امکانات برای پختن شیرینیه . به شرطی که اطلاعات و  آمادگی حل مصائب اولیه شیرینی پزی رو داشته باشیم . در این صورته که میتونیم مطمئن باشیم تا آخر عمر شیرینی داریم که به بچه هامون بدیم و مجبور نیستیم جدا از هم زندگی کنیم .

      دعای آخر اینکه  مزدکی نباشین انشاالله

130 / چرا مقایسه میکنم ؟

 

      سلام . ساعت یک و ربع  نیمه شبه و من تا همین ده دقیقه قبل روی مبل ولو بودم و با یه لیوان بابونه دم کرده توی دستم  ، داشتم از پنجره بیرون رو تماشا میکردم . هوا خیلی سرد شده و انتظارش هم میرفت که برف بیاد . دیروز وقتی میخواستم به صندوق نامه سر بزنم تقریبا منجمد به خونه برگشتم . از همون موقع آروم آروم بارش شروع شد . الآن دونه های برف روی هوا سوارن و آروم و با کرشمه دارن پایین میان . گاهی مستقیم و بی خطا و گاهی رقص کنان . اگه همین حالا پای پنجره باشین متوجه میشین چی میگم . نور ماشینهایی که دارن رد میشن یا تک و توک چراغهای خیابون ، روی برفها میفتن و باعث تلالو بیشتر اونها میشن . بعضی از دونه ها روی شیشه خونه میشینن و من با خودم حدس میزنم که چند ثانیه طول میکشه که سر بخورن و آب شن و در مسیر حرکتشون به پایین شیشه تبدیل به هیچ بشن .

     داشتم برفها رو نگاه میکردم و فکر میکردم که توی تهران اگر نیمه شب پشت پنجره بشینم و بی صدا خیابون رو نگاه کنم  ، مردم و همسایه ها چی میگن ؟ در مورد من چی فکر میکنن ؟ داشتم مقایسه میکردم که اونجا چند بار در سال به خودم جرات و شهامت میدادم که بشینم کنار شیشه و  بیرون رو با آرامش تماشا کنم  و آیا میتونم تصمیم بگیرم  توی همین برف و یخبندان هم  تک و تنها برم به یه پارک  و مردم رو نگاه کنم و اطمینان داشته باشم که نه کسی مزاحم میشه و نه کسی در موردم فکر بد میکنه  و البته هرگز از آلودگی هوا نترسم .

       توی کفه ترازو من " فعلا " و تا زمان حاضر باز  هم ترجیح میدم که اینجا با سرما دست و پنجه نرم کنم و تهران برنگردم . اونهایی که از تهران اومدن میدونن من چی میگم . حتما خبر از آلودگی هوای تهران در روزهای اخیر دارین . همسایه ای دارم که از یکی از شهرهای شمالی کانادا که همیشه اسمشو یادم میره اومده . به قول خودش شهر نبوده . یه ده بزرگ بوده و در کل ششصد نفر اونجا زندگی میکردن . این خانوم با حسرت از شهر خودش یاد میکنه و میگه هوای ویندزور خیلی آلوده است !! اصلا دلم نمیخواد که از ایران و تهران پیشش بد بگم وگرنه معنی آلودگی رو بهش نشون میدادم . این بنده خداها اصلا نمیفهمن دود یعنی چی ؟  نمیدونن  گاهی توی همت به طرف غرب حرکت میکنی و هی به خودت میگی پس برج کجاست ؟ نمیدونن وقتی نتونی از سر اسدی ، پناهگاه کلک چال رو ببینی یعنی چی ؟ خبر ندارن که یه روز صبح از  فاصله ناچیز  دو  تا دونه ایستگاه اتوبوس تا تجریش به شمال تهران جایی که همیشه دیوار بلند و عظیم البرز بوده ، نگاه میکنی و با بهت به خودت میگی : وا  !!! کوه کو ؟ اونوقته که میفهمی آلودگی یعنی چی . آلودگی دقیقا وقتیه که کوه با اون عظمت در یک کلام " غیب " میشه !  بنابر این می بینین که هوای ویندزور در مقایسه با تهران بهشته .

     گاهی بعضی ها ایراد میگیرن که چرا مقایسه میکنیم .  راستی چرا  اکثر ما مهاجرها دائما در حال مقایسه بین ایران و کانادا هستیم ؟ معترضین  میگن اصلا مقایسه ای  وجود  نداره و شرایط ایران و کانادا رو به عنوان  دو موضوع بسیار دور از هم و جداگانه نمیشه با هم سنجید .  مدتها ست به این موضوع فکر میکنم و امروز به جواب رسیدم . یعنی لااقل در مورد خودم جواب این سوال رو پیدا کردم . تعمیم نمیدم . مردم برای کارهاشون دلایل مختلفی دارن و گاهی هم بی دلیل رفتاری رو نشون میدن . وقتی ازشون میپرسی میگن : هیچی ، همینجوری . ولی برای من ، مقایسه دلیلی داشت که لزومش رو حس میکردم ولی نمیتونستم روش اسمی بذارم تا امروز .

     به نظر من ، این حرکت یعنی مهاجرت ، لباس عوض کردن نبوده که آدم به راحتی انجامش بده و هر وقت هم پشیمون شد دوباره به لباس قبلی دربیاد . یه تغییر به بزرگی همه وجود آدمه . ما مهاجرها به سادگی تن به این تغییر ندادیم . از دونه دونه ی سلولهامون تا تک تک  افراد خانواده و فامیل و دوستان نزدیک در این مهاجرت سهیم بودن . روزها و ماهها و سالها درگیر بودیم . با خودمون و با دیگران .  " برم  یا  نرم" ، دیگه ملکه ذهنمون شده بود . بارها  خیال میکردیم که به نتیجه ای رسیدیم و به خودمون میگفتیم که خوب دیگه قطعا این کار رو میکنم ولی چند روز بعد دوباره تصمیمون عوض میشد . هیچ راحت الحلقومی در کار نبود . هیچ کس نبود که دستمون رو بگیره و رک و راست بهمون بگه  به دلایل  x  و  y  بیا برو یا نه ، نرو و  همینجا بمون . اصلا اگر کسی هم میگفت قبول نداشتیم . مدام فکر میکردیم طرف اشتباه میکنه و باید خودم تحقیق کنم . از کجا ؟ همه شهرها که نیویورک و تورنتو و ونکوور نیستن که همه جور اطلاعات در موردشون پیدا بشه . تازه گیرم که پیدا بشه باز به همون دلیل بالا آدم هرگز نمیتونه مطمئن باشه .

      به هر حال بعد از سالها درگیری و مشغله ذهنی و تشتت افکار بالاخره دل به دریا زدیم و اومدیم . ولی نه با آرامش و بدون دغدغه ، بلکه با  دلهایی لرزان و نگران و با کوهی از عذاب وجدان  برای فامیل و وطن  و به جا گذاشتن دل شکسته افراد خانواده و وابستگان که از طرف بعضی هاشون  به نوعی متهم میشیم که بی وفائیم و بی دلیم و از عشق بویی نبردیم و ..... هر کدوم   هم یه نقطه دنیا رو برای زندگی انتخاب کردیم . آمریکا ، اروپا  ،  آفریقا  و ... .

     ولی حالا که اینجاییم درد دیگه ای داریم . اینکه نکنه اشتباه کرده باشیم . دائم میخواییم خودمون رو توجیه و مجاب و قانع کنیم که حرکتمون درست بوده . مدام تلاش میکنیم که در مکان جدید و زندگی نو ، دلایلی قاطع   و قابل قبول برای مثبت نگری پبدا کنیم و به خودمون بگیم که الهی شکر اشتباه نکردم . یکسره در مسیر کشف نکات برجسته کشور جدید و تفاوتش با عیوب کشور اصلی فعالیت میکنیم و الی آخر ...  این نیاز ، دلیل مقایسه است و اجتناب ناپذیره . به نظر من ( خودمو میگم ، بلا نسبت شما ) ما  مهاجرها بدونیم یا ندونیم ، به این " دلیل "  برای ادامه زندگی در کشورهای غریبه و دور از وطن  احتیاج داریم . نیاز داریم که به قلب خودمون آرامش بدیم و بگیم : درست بود کاری که کردم . مجبور بودم . اینجا خیلی بهتر از کشور خودمه و  نکات مثبت ماجرا رو بگذاریم در یک کفه ترازو  و در کفه مقابل عشق و وابستگی و نیاز به عزیزان و وطن . هر چی کفه نکات سنگین تر باشه دیگه کمتر احساس خائن بودن میکنیم .

    باز هم میگم که من در مورد خودم و دیگرانی که میشناسم حرف میزنم . قطعا هر مهاجر دلایل شخصی خودش رو برای مهاجرت و برای روش و منش اخلاقی و شغلی و زندگی در اینجا داره ، و قطعا هستن مهاجرانی که انقدر با اطمینان و آگاهی و برنامه ریزی کامل اومدن که احساس نمیکنن یه گوشه قلبشون هنوز به خاک ایران و خانه و افراد هم خونشون بنده و جدا شدنی نیست . چنین مهاجرانی هرگز ته دلشون نیازی به مقایسه احساس نمیکنن چون نیازی به تایید ندارن . از قبل ، ذهنشون مهاجرت رو تایید کرده .

     وقتی آدمها به سن ما میرسن مثل فنری میشن که به دو سمت کشیده شده . یک سمت ابتدای فنره که به خانواده  اصلی و هسته ای اون شخص بسته است و دیگری فرزندان و آینده اونها . همیشه با خودم فکر کردم که نمیتونم آینده بچه هام و زندگی بهتری رو که شاید بتونم با مهاجرت بهشون بدم ، فدای دل خودم بکنم و به خاطر اینکه از خانواده ام دور نشم ، امکان رشد و موفقیت در فضایی  مستعد تر و زندگی در مکانی آرامتر و امن تر رو ازشون بگیرم .همین باعث حرکت ما شد  . ولی در عین حال سر فنر هنوز به جایی بسته است و معلوم نیست این فنر تا کجا توانایی کش اومدن داشته باشه . نتیجه ماجرا این میشه که به خاطر کشش فنر ، متصل به خودم یاد آوری میکنم که دل پریشونم در واقع کجا جا مونده . پس مقایسه میکنم تا مطمئن بشم . تا به خودم آرامش بدم و به فنر به دید " درد و غم  " نگاه نکنم .

     هر روز سعی میکنم دلایل بیشتری پیدا کنم که اگر نتونم و این ناتوانی به حد غیر قابل تحمل برسه قطعا برمیگردم ایران . من و شوهرم با خودمون قرار گذاشتیم که تا انتهای دانشگاه بچه ها صبر میکنیم . برای اونها مطمئنا دنیای اینجا قشنگتره و ما مسن تر ها مشکل داریم . ما منتظر میمونیم تا جای پای بچه ها محکم بشه . در این فاصله ، مهلت داریم که بهتر فکر کنیم و بله ، " مقایسه " کنیم .  این مقایسه ، ابزار و اسلحه ماست برای پیدا کردن دلیل مهاجرت و دلیل موندن . لااقل در باره من که همینطوره . هنوز بعد از نزدیک به دوسال گاهی به خودم میگم : بانو جان نکنه اشتباه کردی ؟ 

      من مادر ترجیح میدم که بچه هام رو تنها نذارم . دیگه در سنی نیستم که به تفریح و آسایش خودم  فکر کنم . خیال و حسرت  جنیفر لوپز  شدن هم که الهی شکر ندارم .  بنابر این فقط برای اینکه بستر یک زندگی بهتر رو برای بچه هام آماده کنم این حرکت رو شروع کردم .  حتی وقتی درس بچه هام تموم بشه  باز از ته قلبم به عنوان یک مادر دلم میخواد که با بچه هام باشم . بنابراین با تمام وجود به  دنبال  دلیل  میگردم . پس : مقایسه میکنم و نتایج مقایسه ام رو با صدای بلند و در واقع نه برای دیگران  ، که برای دل خودم اعلام میکنم .

         من مهاجرم ،  پس مقایسه حق منه و نیاز وجودی منه برای پیدا کردن دلیل اون چرای بزرگ .

     از وقتی که این دلیل رو در وجود خودم کشف کردم دلم آروم شده . چند ساعته که دارم فکر میکنم و با شادی به خودم میگم : مقایسه کن . این تنها راهه که بفهمی اشتباه کردی یا نه . از مقایسه و ترازو گذاشتن و سنجیدن خجالت نکش . درست ترین کار همینه .

                                                                   خداحافظ

آی دزد .........

     سلام . یکی از خواننده ها در مورد امنیت حاکم بر شهر پرسیده بودن . من در مورد تورنتو یا دیگر شهرها نظری ندارم ولی در مورد ویندزور شاید خوندن این مطالب براتون جالب باشه .توی این چند روزی که اینجا تعطیل بود وقت کردیم که گاهی با ماشین یه دوری بزنیم و کوچه پس کوچه های محله مون رو شناسایی کنیم . به خصوص که  تقریبا همه منازل برای کریسمس و عید جلوی خونه و حیاط رو تزئین کرده بودن و بعضی از دکورها واقعا زیبا بود . مثلا یکی از همسایه ها داستان کامل به دنیا آمدن تا تصلیب حضرت عیسی رو به صورت ماکت ساخته و جلوی منزل گذاشته بود. یکی دیگه یه پاپانوئل در اندازه طبیعی و گوزنهاش و ..... داشت که با طناب به درخت وصل کرده بود و به نظر میومد که دارن به طرف آسمون پرواز میکنن . 

     توی تمام فروشگاهها گوزن و خرس و ..... در اندازه های مختلف درست شده با  چوب یا مفتول حتی با چراغ میفروختن که بعضاً خیلی هم گرون بود و خیلی از خونه ها خریده بودن و توی باغچه گذاشته بودن  . تمام منازل بلااستثناء چراغونی و ... داشتن . اگه هیچ کار نکرده بودن لااقل دور درختهاشون ریسه چراغ بسته بودن .

     شبها تمام محله نوربارون بود . خوب یه حساب سرانگشتی بهمون میگه که  هزینه تزئینات کل محل بالغ بر ده هزار دلار میشه !!!! اصل مطلب اینجاست . چطور اجناسی به قیمت چند هزار دلار در پیاده روها و حیاطهای بی در و پیکر ریخته و احدی نیست که اونها رو برداره ؟ چرا هیچ دزدی به ذهنش نمیرسه که این اجناس رو که به زمین قفل و زنجیر نشدن و دزدگیری هم بهشون وصل نیست جمع کنه و ببره ؟ تازه فقط اینها که نیست  . مثلا اکثر خانه ها دو تا مبل یا صندلی راحتی مامان بزرگی از همونها که الاکلنگیه  ، جلوی خونه گذاشتن و خیلی ها دوست دارن غروبها بیان بیرون و با یه لیوان مشروب یا قهوه به خیابون نگاه کنن  ولی هیچ وقت ندیدم که دزدی مبلها و صندلیها رو ببره . یا  باربی کیوها یا دستگاههای چمن زنی چند صد دلاری یا پایه های بسکت بال یا ....

       یه روز تعطیل بیرون بودیم و دیدیم که نمایشگاههای ماشین ، تمام ماشینهاشون رو با خیال راحت توی محوطه بی حفاظ بیرون گذاشتن . دزدی نبود که حداقل چرخهای ماشین ها رو ببره . یا اینکه بچه همسایه ما فردای کریسمس با سه چرخه اهدایی پاپانوئل اومد بیرون و با نهیب مادرش برگشت خونه ( توی این سرما از ذوقش پابرهنه داشت چرخ سواری میکرد ) ولی سه چرخه نازنین نو رو بیرون جا گذاشت . از صبح کریسمس تا شب  من با تعجب و صاحبش با غم  اون سه چرخه رو بیرون می دیدیم تا پدرش برد داخل ( از داخل خونه هم صدای فریاد مادر اومد که واااااااااای چرخش رو بشور )  .یعنی هیچ دزدی تو این مدت  از خیابون ما رد نشد ؟

    من اصلا خیال مقایسه با ایران رو ندارم چون نیازی نیست و  خواه نا خواه خودتون هزاران مورد برای مقایسه دارین . وقتی مسئول آژانس املاک ما رو برای دیدن خانه ها میبرد اولین فکری که داشتم این بود که قطعا برای خونه مثل ایران روکوب پنجره میذارم . ولی بعد مدتی دیدم واقعا لازم نیست . نه اینکه مثل خود این ملت در خونه ام باز باشه ( باور کنین یا نه درهاشون هرگز قفل نیست . لااقل در طول روز که من میبینم ) من در طول روز هم مثل تهران قفل میکنم . ولی دیگه انقدر هم نمیترسم که برای پنجره سفارش روکوب بدم . تازه گیرم که درها رو قفل کنن ، چون روکوب فلزی ندارن با یه ضربه ساده به راحتی شیشه شکسته و در باز میشه .

    من تقریبا هر روز  یا توی تلویزیون یا اینترنت اخبار ویندزور رو بررسی میکنم . تمام حوادثی که توی این شهر اتفاق میافته و از دید مسئولین ارزش بیان کردن توی اخبار رو داره حداکثر محدود میشه به تصادف اتومبیل یا  آتش سوزی ( غالبا عمدی ) یا  آمار مربوط به درگیریها و زد و خوردهای خانوادگی و ...... تعداد دزدی ها و قتل بسیار کمه ( الهی شکر ) . کسی که سالها در دادگستری تهران کار میکرد میگفت که روزی هزار جرم دراستان  تهران اتفاق میافته . من در طول این سه ماه فقط دو بار خبر از دستگیری حاملین و فروشندگان مواد مخدر و درگیریهاشون  شنیدم که هر دو بار مجرمین از شهر دیترویت آمده بودن . توی سایت اخبار ویندزور به یه مقاله ای برخوردم که از پاببن اومدن آمار جرائم نسبت به پارسال نوشته بود . این آدرس اون مقاله است که آمار جرائم امسال و سال پیش رو داده و مقایسه کرده . خودتون یه محاسبه سرانگشتی کنین و ببینین به چه عددی میرسین .

http://www.canada.com/windsorstar/news/story.html?id=a90c511a-bc65-421d-9139-5d7738202655

      تنها ماجرای مجرمانه ای که همیشه توی این شهر اتفاق میافته این هست که : به دلیل اینکه در آمریکا سن خرید و استفاده مشروب ۲۱ سال و در اونتاریو ۱۸ ساله در نتیجه هر آخر هفته جوانهای بین هجده و بیست و یک سال آمریکایی به این طرف رودخونه میان که از معدود مشروب فروشی های اطراف پل استفاده کنن . گاهی این جوونهای مست با هم درگیری پیدا میکنن نیروهای پلیس شهر  همیشه آخر هفته در آماده باش کامل هستن و اطراف پل ها و تونل بین این دو شهر کشیک میدن . به نظر من این اوج مدیریت شهریه که ویندزور در کنار یکی از جرم خیز ترین شهرهای آمریکا باشه و رفت و آمد هم بین دو شهر آسان باشه ولی میزان بزه و جرم خود ویندزور بسیار پائین باشه . این برنامه ریزی اجتماعی و امنیتی  بزرگ و سنگینی رو میطلبه که مسئولین این شهر به خوبی از عهده اش بر اومدن و طبق آمار رسمی کشوری ،اینجا رو به یکی از امن ترین شهرهای کانادا تبدیل کردن .راستی اگر اخبار ویندزور براتون جالب باشه اسم سایتش اینه :                                                      

                           http://www.windsorstar.com    

هر بار که بیرون میرم با چیزهایی روبه رو میشم که برام تازگی داره . به هر حال از یه سر دنیا اومدم یه سر دیگه . تقریبا نصف کره زمین رو طی کردم و باید انتظار تغییرات بزرگی رو داشته باشم . این هم یکی از این تغییراته . من آدم ترسوئی بودم که شبها تا خودم هر شونصد! تا در و روکوب و .... خونه رو قفل نمیکردم خوابم نمیبرد و به هر صدای کوچکی از خواب میپریدم . ولی اینجا مدتیه که با آرامش میخوابم و از کمتر چیزی میترسم . البته هنوز هم به کسی جز خودم اعتماد ندارم  و شبها درها و حیاط رو شخصا چک  میکنم. هنوز میترسم که اگه فقط یه مجرم توی شهر باشه  صاف بیاد در خونه ما .مدلم اینه . چکار کنم ؟

تبعیض یا احساس تبعیض ؟

    سلام .  وقتی بچه بودیم اگه نمره دیکته مون بیست میشد ، میگفتیم بیست " گرفتم " اگه کم میشد ، میگفتیم تک  "داد " .  شما آقای مریدی ، نماینده ایرانی مجلس کانادا رو میشناسین ؟ خانم هاله افشار چطور که نماینده ایرانی مجلس اعیان انگلیس هستن ؟ پروفسور فریدون فراست و برادرانشون فرامرز و فرهاد فراست رو چطور که از بزرگان دنیای علم در اروپا و آمریکا هستن ؟

     این ایرانیهای موفق ، و در واقع تمام انسانهای موفق عالم ، اعم از ایرانی و غیر ایرانی ، اینهمه احترام و آبرو و قدرت اجتماعی رو از کجا کسب کردن ؟ چرا اینها حتی املای کلمه تبعیض روهم نمیدونن؟ 

     من منکر وجود جوامع خشن و مغرض نیستم . در خیلی از کشورها  روابط آمیخته با تبعیض نژادی و جنسیتی به شدت وجود داره . ولی میخوام بگم در بیشتر موارد این ما هستیم که برای خودمون کسب وجهه میکنیم و راه آزار و تبعیض رو میبندیم . همه میدونیم و شنیدیم و دیدیم که در بیشتر کشورهای اروپائی تبعیض نژادی وجود داره . ولی در همین کشورها ایرانی موفق  و معتبر کم نداریم . چرا هر بار که خودمون نمره تک میگیریم ، رگبار سرزنش رو به سر دیگران میریزیم ؟ هرگز فکر کردیم شاید کم کاری خودمون باعث و بانی این پسرفت شده ؟ گاهی هم نمیتونیم خودمون رو درست معرفی کنیم . همیشه مثال همون جراح ژاپنی توی ایران به ذهنم میاد . همون که مجبور بود در مطبش روگل بگیره و برگرده ژاپن ، چون فارسی بلد نبود .

    اگر زبان جامعه جدید رو بدونیم و نیاز اون جامعه رو بشناسیم و بتونیم به طور شایسته ای اون نیاز رو برطرف کنیم ، قطعا به مرحله قابل قبولی از احترام و آبرو و رضایت شخصی میرسیم که دیگه احساس تبعیض نکنیم . لازم نیست که برای رسیدن به این مرحله حتما از در دانشگاه عبور کنیم .  داشتن یک نانوای ماهر یا یک نقاش ممتاز ساختمان در هر جامعه همونقدر ارزشمند و لازمه که وجود یک مهندس فیزیک اتمی . به شرطی که هم زبان جامعه باشه و در رشته خودش مهارت کافی کسب کرده باشه . این ربطی به مکان نداره . مهم نیست آفریقا باشه یا کره ماه . همه جا این نگرش کاربرد داره . به خصوص اینجا در کانادا ، کاملا به این نتیجه رسیدم که نه تنها تبعیض وجود نداره بلکه برخورد مردم بازتاب دقیق ارزش خودمونه . این ارزش خریدنی نیست ، کسب کردنیه . باید برای خودمون  ارزش و اعتبار بسازیم .

     براتون گفتم که دخترم به راحتی توی دبیرستان جا افتاد و دوستانی برای خودش پیدا کرد . ولی در همون کلاس دخترم ، دختری  از پاکستان درس میخونه که دیگران کمتر برای دوستی با اون پا پیش میذارن . دلیلش هم ضعف زبانه . این طفلک نه میتونه با بچه ها ارتباط برقرار کنه و نه در درس توانائی نشون بده . شاید در کشور خودش دانش آموز  بسیار موفقی بوده ولی اینجا علی رغم کمک و همراهی و آوانسهای پی در پی معلم نمیتونه خودش رو با کلاس هماهنگ کنه . برای دخترم  درد دل کرده که  "اینجا همه با من دشمنن ". چه تفاوتی بین این محصل و دختر من وجود داره که همه به نظرش دشمن میان ؟ هر دو از کشورهای آسیای میانه و حتی همسایه هستن . چرا این یکی احساس تبعیض داره و دختر من مدرسه جدید رو بهشت میدونه ؟ مشخصا مشکل از ضعف زبان سرچشمه میگیره . اگر این شاگرد پاکستانی زمانش رو به جای اعتراض ، به تقویت زبان صرف کنه دیگه احساس تبعیض نمیکنه . 

    زمانی یکی از دوستانم در تورنتو  دنبال کار میگشت . تازه از دانشگاه تهران در رشته بازرگانی فارغ التحصیل شده بود و در زبان انگلیسی هم مدرک ممتاز آیلتز داشت ولی متاسفانه در مکالمه روزمره خیلی ضعیف و کند بود . میتونست مشکل ترین نامه ها و متن های تجاری رو به انگلیسی بنویسه ولی از درک یک صحنه از یک فیلم خانوادگی عاجز بود . به راحتی رزومه مینوشت و میفرستاد ولی وقتی نوبت مصاحبه حضوری میشد ، نمیتونست اونطور که باید و شاید خودش رو معرفی کند . مدام ناله میکرد که اینجا در تورنتو " قدر منو نمیدونن . حاضرن کارو به پیرزنهای کانادایی بدن و به ما جوونهای تازه نفس نه . حتما چون ایرانی هستم قبولم ندارن .  تبعیضه دیگه . " هر چقدر به گوشش خوندم که روی مکالمه ات کار کن قبول نمیکرد . بعد یک سال که بالاخره زندگی وادارش کرد کمی در مکالمه عادی و روزمره  پیشرفت کنه بالاخره شغلی هم پیدا کرد و هنوز هم میگه " اینجا تبعیض بیداد میکنه . "

      خودمون باعث میشیم که حسابمون نکنن و دیگرانی رو برتر از ما بدونن . تا بچه ایم میگیم معلم استثنا قائل شد . بزرگ که شدیم میگیم تبعیض وجود داره . ولی در واقع ، از ماست که بر ماست .  

ما کجای ماجرائیم ؟

    سلام . دوست داشتم راجع به موضوعی زودتر از اینها مطلب بنویسم ولی انقدر ماجراهای دیگه به ذهنم میرسید که این یکی فرار میکرد . ممنون از علی خان که یادم انداختن . اینکه ما اینجا چه وجهه و شخصیتی داریم . این سوالی بود که سالها باهاش درگیر بودم . قبل از اینکه بیام میترسیدم که نکنه مثل افغانی های بیچاره ایران ، برخوردهای بد ببینم . خدائیش برخورد ما با افغانها همیشه از بالا بوده . هرگز فکر نکردیم این کارگر افغانی شاید زمانی توی مملکت خودش آدمی بوده . برادر من دوستی افغانی داشت که توی یک داروخانه نسخه میپیچید . ما هم به دید یه کارمند افغانی که شانس آورده و به جای کارگری توی داروخانه کار میکنه بهش نگاه میکردیم . زمانی که فهمیدیم این بنده خدا توی مملکت خودش پزشک بوده نمیدونستیم گریه کنیم یا نه . فیلم بادبادک باز رو دیدین ؟ این وصف حال افغانی های جهانه .

    ولی میخوام بهتون این دلگرمی واقعی رو بدم . اینجا اینطوری نیست . اینو قطعی و از صمبم قلب میگم . من به جز احترام و محبت چیزی ندیدم . در مورد تورنتو و ونکوور نمیتونم اظهار نظر کنم . ولی در مورد ویندزور عمق ماجرا احترامه .

    سالهای قبل چه خودم سفری میرفتم و چه از دیگران میشنیدم، نتیجه گیریها از برخورد خارجیها غالبا نا امید کننده بود . من به شدت نگران وضع دختر کوچکم در دبیرستان بودم و تصوراتم در مورد جو مدرسه خیلی ترسناک بود . تقریبا مطمئن بودم که به دید یک آسیایی عقب افتاده و پست بهش نگاه میکنن . روز اولی که رفتیم ثبت نام کنیم تمام تصورات منفی رو توی سطل آشغال ریختم و با دل باز از مدرسه بیرون اومدم . اولا مدیر مدرسه با چنان استقبالی با ما روبه رو شد که احساس کردم منو با ملکه الیزابت اشتباه گرفته . حالا من به سبک ایران دارم اون رو  "هندونه تراپی " میکنم و اون به سبک کانادا واسم فرش قرمز انداخته . من و شوهر و دخترم رو به یه تور مجانی بازدید از مدرسه دعوت کرد . تمام مدرسه از سالن ورزش و موسیقی تا کلاسها رو نشونمون داد . دخترم رو با سلام و صلوات سر کلاس برد ( ما یک ماه دیرتر به کانادا رسیدیم و کلاسها شروع شده بود ) و گفت برین و ساعت ۳۰/۲ بیاین دنبالش . مارفتیم و عصری که از دخترم ماجراهای روزش رو پرسیدم ، گفت مامان انقدر بچه ها با عشق به من چسبیده بودن و هی ازم سوالهای مختلف میپرسیدن که معلم مجبور شد تذکر بده .یک گروه دختر های کلاس تمام مدت همه جا باهاش رفتن و حرف زدن . خوب این رفتار از کجا سرچشمه میگیره ؟ مگه نه اینکه بچه ها آیینه تمام نمای والدین هستن ؟ من اونچه که خودم صلاح میدونم به بچه ام یاد میدم . نه ؟ این بچه ها اکثرا نسل دوم یا سوم مهاجر هستن . همه این والدین زمانی مثل من تازه وارد بودن و این دوران رو گذروندن . من هرگز ( واقعا هرگز ) به کسی برنخوردم که بعد سلام و علیک ازم نپرسه : از کجا اومدین ؟ این اصلی ترین سوال در رفتارهای عمومیه . اینجا همه حال همو درک میکنن .

     توی کلاس ۳۰ نفری دختر من ، فقط ۴ نفر کاملا کانادائی هستن و بقیه از یک یا دو طرف خارجین . دوست صمیمی دخترم دو رگه کانادائی - آلمانیه . دوست  خودم ، دورگه لبنانی - ارمنستانیه . این به طورکلی نگاه به خارجیهاست .

     حالا میرسیم به جایگاه ایران و ایرانی . من دوست ندارم وارد سیاست بشم .  انقدروارد و آگاه نیستم که اظهار نظرهام درست و منطقی باشه . اما این موضوع یعنی نگاه به ایرونی جماعت  در حال حاضر ،کاملا برمیگرده به انعکاس سیاست ایران تو دنیا .

     از زمان کودکی با دوستهای مکاتبه ایم این مشکل رو داشتم که اثبات کنم ما عرب نیستیم . با هرکس که شروع به نامه نگاری میکردم اولین نامه ها به توضیح تفاوت نژاد سامی و آریایی و زبان فارسی و عربی میگذشت . صرفا داشتن الفبای مشترک و دین و مذهب یکسان همه رو به این اطمینان میرسوند که ما عرب هستیم . چند سالی بود که این مشکل رو نداشتم بلکه درد دیگه ای به وجود اومده بود که حل کردنش مشکل تر بود . اینکه من دوست ندارم در نامه هام از سیاست صحبت کنم . چند سال قبل از یه سایت بین المللی مادران برام نامه ای اومد که اگر دلم میخواد میتونم به عنوان تنها مادر ایرانی این سایت ثبت نام کنم . من هم بلافاصله ثبت نام کردم و عضو شدم .دو سه سالی که عضو بودم به تدریج تونستم به دیگر اعضا ثابت کنم که ما شتر توی خیابون نداریم و میدونیم برق و کامپیوتر و ...... خوردنی نیستن و زنهامون مثل افغانها تمام هیکلشون پوشیده نیست  و شش متر عقب تر از مردهامون راه نمیریم .

     وقتی فهمیدن که من دانشگاه رفته ام و سالهاکار کردم و..... به شدت تعجب کرده بودن . ولی به وضوح از علاقه اولیه شون به حضور من در سایت کاسته شده بود چون حاضر نبودم از سیاست بگم . من تبدیل شده بودم به سندان پتک خور اونها در مورد سیاستهای ایران که بازتاب جهانی داشت . مثلا اگر قیمت بنزین بالا میرفت یا اگر احمدی نژاد حرفی بر علیه اسرائیل میزد من باید جواب میدادم . دیگه خسته شدم و از عضویت استعفا دادم و در آمدم . میخوام بگم نگاه خارج این بود که دولت و ملت یکی هستن . من  ، رها آزادی با دولتم و رئیس جمهورم یکی حساب میشدم و ضربه میخوردم .

     تمام اینها رو گفتم که اینو بگم . با اینکه به شدت نگران وضع ایران هستم و نگران عزیزانم که چی قراره به سرشون بیاد ،فهمیدن  اینکه موسوی حق داره یا کروبی یا احمدی نژاد در ید قدرت من نیست . من انقدر دانش و آگاهی سیاسی و اقتصادی ندارم که بگم اگه موسوی به جای احمدی نژاد رئیس جمهور میشد ، آیا اوضاع بهتر یا بدتر میشد. من  یه مادرم و به شخصه دلم میخواد که هر چه زودتر این ماجراها تموم شه و دیگه خونی به زمین نریزه . برام فرقی نمیکنه که اون جوونی که توی خون غلطیده چادر سرشه یا روسری نصفه ، یا اینکه ریش داره یا نه . فقط دلم نمیخواد خانواده های بیشتری داغدار عزیزانشون باشن  .

     ولی اینو به جرات میگم که نگاه مردم جهان  به ما ایرانیها عوض شد . مردم دنیا بین دولت و ملت یه خط کلفت کشیدن . دیگه لازم نیست من ایرانی جوابگوی دولتم باشم . همونطور که غلط میدونستم که به خاطر رفتار سیاسی  درست یا غلط  بوش یا اوباما یا ... به  "مردم" آمریکا بد و بیراه بگم . حالا فقط کافیه که " ایران " رو به سبک اینها  تلفظ کنین و بگین " آی - رن " تا تمام یخهاشون باز بشه . من در این چند ماه فراموش کردم که غریبه هستم  . جزئی از یک کل هستم که فرقی با دیگران ندارم . وقتی با کارت PR وارد فرودگاه میشین  با یه لبخند کامل و بزرگ و دلگرم کننده ،بهتون میگن  " well come back "  . فکر کنم این جمله جواب تمام سوالهاست .

مشق شب ( قسمت دوم )

 

     سلام . در ادامه موضوع قبل مطلبی به نظرم رسید که فکرکردم بهتره با شما در میان بذارم. در مورد کار گروهی یا تیمی نظرتون چیه ؟ بهتره آدم فرد گرا باشه یا گروه گرا ؟ چه مفهومی از این دو کلمه استنباط میکنین ؟

    توی مدارس خیلی از دبیر ها بچه هارو تشویق به تیم گرایی میکنن. با این روش که برای بعضی از کارها درخواست تشکیل تیم و اجرای گروهی کار رو میدن. گاهی بچه ها خودشون به قول معروف یارکشی میکنن و گاهی معلم خودش افراد رو تعیین میکنه. مثلا ماجرای اجرای یک آزمایش شیمی در مدرسه است. بچه ها بین خودشون یه سر گروه انتخاب میکنن ( یا خود معلم گزینش میکنه )  که معمولا کسی هست که بالاترین نمره رو توی اون گروه داره ( نه بالاترین توانایی مدیریت ) اون دانش آموز تعیین میکنه که روز آزمایش هر کس چه ماده یا ابزاری رو به مدرسه بیاره . ظاهرا که تا اینجا مشکلی نیست . مشکل کی خودشو نشون میده ؟ روز اصلی که بچه ها مسئولیت خودشون رو انجام ندادن و بعضی هاشون لوازم مربوطه رو نیاوردن. من چند بار به دخترم  "  کل " لوازم رو داده باشم خوبه ؟ میدونین چرا ؟ چون جناب معلم از کار گروهی فقط نمره گروهی دادنش رو بلده . ایشون بچه ها رو توجیه نمیکنه که بابا جون وقتی توی یه کشتی وسط دریا هستین ، " همه " باید تلاش کنین چون اگه کشتی غرق بشه  " همه " غرق میشین . به بچه ها یاد نداده که من اگر نمره پایین به همه تون میدم برای اینه که یه ملوان کم کاری کرده و کشتی غرق شده ، و وقتی که بچه ها نمره پایین میگیرن بچه من هم که تمام مسئولیت خودشو انجام داده باهاشون غرق میشه.

      حتما اسم نمره مستمر براتون آشناست . این نمره به کارهای ما بین دو ترم بچه داده میشه که با نمره امتحان جمع شده و میانگینش وارد کارنامه میشه . این تقصیر و جرم بچه من نیست  و حق نیست که برای بی تعهدی دیگران معدلش کم بشه.  اشتباه از طرف معلمه که قبل از اینکه کار گروهی و تیمی رو تو ذهن بچه ها جا بندازه ازشون کار گروهی خواسته. من که تمام دوره درسی بچه هام ، همه لوازم آزمایش رو کامل بهشون میدادم که اگه یکی ، چیزی رو فراموش کرد ، کار لنگ نمونه. در مورد همه مثالهای مدرسه ای این مصداق داره. روزنامه دیواری ، غذاهای هوای آزاد و........... دخترهای من همیشه خودشون برای خودشون تیوپ نجات به کشتی میبردن که موقع دیدن کارنامه سنکوپ نکنن.

    بارها شده که برنامه ساختن روزنامه دیواری با مثلا ۵ نفر شروع شده و در نهایت روز آخر دختر خودم با بدبختی و کم کردن زمان درس خودش ، روزنامه رو تنهایی ساخته و به اسم هر ۵ نفر به معلم داده .

    به هر حال این راهش نیست. توی مدارس ما وقت طلاست . با حجم سنگین کار که دانش آموزان ایرانی دارن ، تحمیل کارهای اضافه بی انصافی مطلقه. روزی معلم نازنین معارف یا تعلیمات دینی خودمون از بچه ها خواست که برای حرام بودن گوشت خوک تحقیق ارائه بدن. خوب حرفی نیست . تحقیقه و بچه مردم هم چیز مفیدی در رابطه با دین یاد میگیره. ولی فکر میکنین که ماجرا تموم شد ؟ نه . ایشون گفت که در رابطه با این تحقیق یک " ماکت " بسازین. نخندین . راست میگم. این که چه بدبخت شدیم تا ایده ای به ذهنمون برسه یا چطور این ایده "ساخته شد "بماند . میخوام اصل قضیه رو ببرم زیر سوال. چرا یک معلم دینی از بچه یک کاردستی میخواد . مگر معلم هنره ؟ این که بچه من یک تحقیق ارائه بده کار خیلی معقول و درستیه. حرام بودن بعضی خوراکی ها مطلب خوبی برای یک تحقیق مذهبیه. ولی ساختن یک ماکت  ،مربوط به زنگ کاردستی و هنره نه زنگ دینی.

  

    زمانی دیگه  معلم ورزش به دخترم گفت که برای امتحان یه کاردستی در مورد یکی از ورزشها بساز !!!!!!!!!!!!! تا حالا سعی کردین که یه آدمک بسازین ؟ با چی ؟ خمیر ؟ مقوا ؟ ..... تلاش نکنین . کار عبثیه . حالا فکر کنین که قراره زمین فوتبال رو بسازین . ( که یکی از بچه ها ساخته بود چون مادرش کار با خمیر چینی رو بلد بود ) ما یه ورزش کم خطر تر انتخاب کردیم و میز پینگ پنگ ساختیم که لا اقل فقط دو تا بازیکن داشته باشه. یه همکلاسی از ما زرنگ تر بود و وزنه برداری رو انتخاب کرد. این نمره اش با نمره ورزش جمع شد. یعنی توانایی کاردستی ساختن و هنرمندی بچه من با میزان پیشرفتش توی والیبال و بسکتبال جمع زده شد و وارد کارنامه شد. جالبه نه؟ 

     راستی بهتون بگم که ماجرای ماکت خوک به کجا ختم شد.  دخترم یه آدمک و یک خوک خمیری ساخت و روی مقوا چسبوند و با کشیدن چند تا نمودار بین این دو تا توضیح داد که  خوردن گوشت خوک به چه مراکزی از بدن انسان چطوری آسیب میرسونه . البته با کلی زلم زیمبو و ....... که مقوا رو پر کنه . میدونین من و دوستهام که بچه های تقریبا هم سن دختر من دارن چه قراری گذاشتیم ؟ سالهاست که  هر کدوم از این بچه ها ، هروقت ماکتی میسازن یا نقشه ای میکشن یا..... با هم رد و بدل میکنیم که بچه های دیگران هم استفاده کنن. ماکت خوک دختر من هم چند نفر رو نجات داده.

مشق شب (قسمت اول )

    

     سلام. فکر میکنم که همه با دیدن این تیتر یاد غم و غصه هاشون افتادن. میدونین چرا ؟ چون این کلمه در ایران مساویه با کار و کار وکار........ هر معلمی فکر میکنه که فقط خودش تکلیف خواسته. بعد تکلیف همه معلمها با هم جمع میشه و میبینیم در یک هفته ، دانش آموز مجبوره چند تا گزارش و چند تا ماکت و تحقیق و.......... انجام بده . تازه این غیر از خواندنی ها و یادگرفتنیها و تمرینها ی حل کردنیه. من سالها مجبور بودم که با بچه هام در ساختن ماکتها و جمع اوری تحقیق ها و.... همکاری کنم که اون طفلکی ها وقت کنن به خوندن و نوشتن اصل درس برسن. ظاهرا هم فلسفه اش اینه که بچه ها به کار تحقیقاتی علاقه مند بشن. بعله . بسیار هم فلسفه درستیه. ولی در کجا ؟ جایی که برای باز کردن هر صفحه گوگل باید هزار بار دعا کنی. تازه اگر بازش کردی باید دعا کنی که ارتباطت قطع نشه ؟ جایی که هر کتاب مرجع خوب بالای چند هزار تومنه. کسی برای  یک سری کتاب دائره المعارف خاص سن بچه اش ۹۰ هزار تومن داد که تازه اون خانمی که براش آورد آشنا بود و با تخفیف بهش داد .

     به هر حال این راهش نیست. بچه ها دسترسی به اطلاعات اساسی ندارن. اگر هم دسترسی باشه مال عده ای خاصه که توی خونه کامپیوتر و اینترنت پر سرعت و کتابهای مرجع و........ دارن.  من هر بار که دخترم میگفت باید فلان چیزو بنویسم یا بسازم و.... غمم میگرفت. گاهی توی کتابهای مرجع مطلب پیدا نمیشد و باید تو سر خودمون و اینترنت میزدیم که براش مطلب پیدا کنیم. برای ساختن ها هم که خدا به ما رحم کرد و من از زمان دانشگاه کمی از سطح و حجم و رنگ و ..... یادم مونده بود وگرنه که حسابمون با کرام الکاتبین بود. معلم های نازنین که کاری رو میخوان حداقل لطف نمیکنن که ابزار ها و چگونگی انجام اون کار رو درس بدن و بعد تلکیف تعیین کنن .

    مثلا دبیر پرورشی دخترم ازش یک سی دی در مورد فرش ایرانی خواسته بود. دختر من با راهنمایی خواهرش ساعتها کار کرد تا یک سی دی گزارشی از  بافتن فرش حتی در ایران  باستان تهیه کرد و تحویل داد. دیگه نمیگم که چقدر زمان برد و چقدر از جدول زمانی درسهای اساسی اش عقب افتاد.تازه  اگر دختر بزرگ من کار با کامپیوتر رو بلد نبود چی ؟خوب چند درصد بچه ها میتونن این کار رو بکنن ؟ نمیدونم .

     اینها رو گفتم که برسم به اینجا. اینجا توی کانادا بر عکسه . ماجرا جور دیگه ای پیش میره. اصلا کاری برای منزل ندارن. بچه ها کاملا توی منزل آزادن. ما با دبیر دخترم حرف زدیم و گفت که من معتقد به کار منزل نیستم. چون این زمانیه که باید با شما بگذره. نباید باعث بشیم که ارتباطش با خانواده قطع بشه. من تکلیف شب نمیدم.  دفتر یادداشت بچه های اینجا از نظر ما ایرانیها خنده داره چون به جای اینکه تکلیف شب رو بنویسن  فقط مینویسن که توی کلاس چکار کردن. البته چون علوم و ریاضی بچه های ایرانی بسیار بالاتر از بچه های اینجاست در این دو درس ترسی نیست.  نه اینکه بچه های ما همگی نخبه باشن ولی علوم و ریاضی شون جلو تره . الآن که دختر من کلاس هشتمه دارن اینجا ریاضی کلاس ششم رو درس میدن. ولی برای باقی درسها ، مثل فرانسه و ادبیات انگلیسی و تاریخ و...... که توی ایران نبوده بچه ها مجبورن بیشتر از هم کلاسی کانادایی خودشون کار کنن. دختر من هم توی خونه روی این دروس کمی بیشتر وقت میذاره.

     توی ایران از اونور پشت بوم میافتن و اینجا از اینور پشت بوم . انگار حد وسط نداره. من از این هم راضی نیستم . به نظرم باید یه میانگینی وجود داشته باشه. نه ؟ما که به عادت ایران ، دقیقه به دقیقه از بچه مون میپرسیم : راستی راستی مشق نداری  ؟ یعنی چی ؟ آقا مگه میشه بچه بیکار بیکار ول بگرده ؟ انگار همیشه جمعه است !!!!!!!