سلام . دیشب یه خبری از ویندزور استار براتون نوشتم در باره یه تصادف مرگبار . توی این تصادف مردی به نام وینسنت میلن فنت ( اگه درست تلفظ کرده باشم ) جان خودش رو از دست داد . این بنده خدا هفتاد و خرده ای سن داشته و در راه برگشت به منزل بوده که تصادف میکنه . چند سالی با دو برادرش مزرعه ای رو میگردونده ولی مدتی بود که در قسمت اداری فروشگاههای زنجیره ای سیرز کار میکرد .
دخترش در مصاحبه با ویندزور استار در باره اخلاق خوب و مهربان پدرش حرف زده و اینکه چقدر با همکارانش ارتباط قشنگی داشته و همه دوستش داشتن .
بعد از تصادف مامورین امداد، وینسنت رو به بیمارستان هتل دوئه میرسونن که همونجا فوت میکنه . همسر این آقا خدا رو شکر کرده که شوهر دلبندش بعد از حادثه تنها نبوده .
میخوام اینو بگم که کسی شاید از گروه امداد تا لحظه آخر و در دقایق پیکار با مرگ در کنار اون مرد بوده . این دل خانواده اش رو آروم میکنه که اگر خودشون پیش عزیزشون نبودن لااقل دیگرانی بودن که بهش دلداری بدن یا باهاش حرف بزنن وبه دادش برسن .
من به افراد تنهایی فکر میکنم که تمام دنیاشون در خودشون خلاصه میشه و شاید از خوش اقبالی لااقل حیوانی خانگی داشته باشن . چه بسیار مردان و زنانی که تمام روز و شبشون رو به تنهایی میگذرونن .
افراد کهنسالی که زمانی همسر و فرزندانی داشتن و با شادی در کنار اونها گذران میکردن ولی حالا همسر فوت کرده و بچه ها ....؟ تمام درد همینجاست .
خیلی سال پیش سرما خورده بودم و مادر نازنینم به جای من تنبل بهانه گیر شبها ساعت میگذاشت که بلند شه و دختر ناز دردونه اش رو بیدار کنه و بهش آنتی بیوتیک بده . خیال میکنین چند سالم بود ؟ شش ؟ ده ؟ پونزده ؟ نخیر . بیست ساله بودم . ولی هنوز وابسته به مادر و دستهای عزیزش که دائما برای ما کار میکرد . یادم نمیره که یک نیمه شب با عشق و محبت صدام کرد و لیوان آب و کپسول رو جلوی روم گرفت . من دیوانه به جای تشکر از بیدار خوابی و مهر مادری که در عمقش نهان بود با داد و فریاد اعتراض کردم و گفتم : وای نمیشد بذاری صبح بیدارم کنی ؟ طفلک مادرم هیچ اعتراضی نکرد . هنوز با لبخند نگام میکرد و فقط یه جمله شنیدم : هنوز مادر نشدی .
سالها گذشت . خودم فرزندانی بزرگتر از اون زمان دارم . حالا میفهمم مادرم چی میگفت و ..... میبینم که چقدر بهش مدیونم . چقدر احساس بدهی دارم . خدایا چقدر دستهای پر مهر و عطوفت والدین ارزش دارن . چقدر ما بچه ها از این دستها و این قلبها سوء استفاده کردیم و نفهمیدیم .

یادتون میاد که فقط باباهان که بهترین " ابس " بچه هاشونن ؟ این باباهای طفلکی شرقی و به خصوص ایرانی که اگر تا ابد هم بچه ها رو توی خم ترشی و ور دل خودشون نگهدارن بازم برای بچه ها دست به جیب میشن . پسر و دختر هم نداره . کاری ندارم که این حرکت درسته یا غلط که قطعا غلطه . ( واسه همینه که همه مون لوس و دردونه بار میاییم ) ولی مسئله اینجاست که با تمام وجود و تا آخرین لحظه توانایی از بچه هاشون حمایت میکنن و بهشون سرویس میدن . مادی و معنوی . به نظر من پدرم یه چتر بزرگ و عزیزه که سالهاست بالای سر من و برادرهام ایستاده و ما زیر سایۀ حامی و عزیزش زندگی میکنیم .
به خاطر میارین که وقتی تب میکردین یه دست نرم و لطیف به پاهاتون دستمال خیس میکشید و داغی تب رو میشکست . هنوز وقتی چشمم رو میبندم میتونم دوباره حس کنم آرامش اون لحظه رو که خیسی و خنکی دست مادرم به پیشونی داغم میشست .
چقدر با هق هق های ما بغض کردن و با خنده ما خندیدن ؟ چقدر برای پیروزی و موفقیت ما دوندگی کردن ؟ پشتشون شکست انقدر خم شدن تا روی کمرشون بایستیم و عین دایو استخر واسه موفقیت توی دریای زندگی شیرجه بزنیم ؟ چقدر نقش نردبام بازی کردن که ما بتونیم پله پله توی کار و درسمون بالاتر بریم ؟
هیچکدوم ما زنها سالهای اول ازدواج کارهای یخچال و فریزر خودمون رو انجام نمیدیم . از سبزی و صیفی بگیر تا پیاز داغ عین قطار از آشپزخونه و زیر دستهای مادر و جیب پدر درمیاد و من که با این موهای سفید و این سر دنیا هنوز دارم از این محبت بی پایان استفاده میکنم . دیگه نگهداری از نوه که رد خور نداره . سر در خونه و روی پیشونی همه شون نوشته مهد کودک . بعد از چند سال تازه به خودمون میاییم و خجالت میکشیم ولی هنوز هم اگر جایی کاری داریم از گذاشتن بچه ها به مهد کودک مامان بزرگی هیچ خجالت و واهمه ای نداریم .

اما ای خدا که وقتی نوبت خودشون میشه " اخ " میشن و لایق تنهایی ؟ ما به این وجود های نازنین بدهی نداریم ؟ مدیون نیستیم ؟ یعنی این کارها شون هیچ ارزشی نداشته ؟ تمام بیدارخوابیها ، فداکاریها ، دوندگیها ، تلاش و کار و .... همه اینها هیج ؟
این نگرش به نظر من اینجا و اونجا هم نداره . چه ایران و چه کانادا و چه هر جای دنیا . شدت و ضعف داره ولی همه جا هست . داره توی ایران خودمون هم باب میشه . مثلا شعارشون هم اینه که : زندگی مون رو میکنیم . چکار به کار هم داریم ؟ بهانه شون هم گرفتاری و ترافیک و ... حالا اگر یه مهمونی دعوت بشن اون سر تهران مشکلی نداره . هزار ساعت وقت صرف چسان فسان میکنن و هزار ساعت هم تا توی ترافیک به مقصد برسن . حالا بهش بگو از این دو هزار ساعت ، دو ساعتش رو به مادر و پدرت سر بزن . انگار توهین کرده باشی . باور ندارین ؟ امتحان کنین .
بچه ها آیینه تمام نمای خود ما هستن . اگر من به والدینم عشق و علاقه نشون ندم ، بچه های من از کجا باید این عشق رو آموزش بببینن ؟ دوستی دارم که خودش فرانسویه و با یک مرد ایتالیایی ازدواج کرده . هر هفته از خانه خودشون در کامپوباسو که یه شهر کوچک ایتالیاییه به میلان میرن که با والدین شوهرش دیدار کنن و هر دو ماه یک بار به فرانسه میرن که پدر پیر خودشو ببینه . این یعنی عشق . یعنی حتی مرزها مانع دیدار نمیشن . ولی آدمهای بی دلی رو سراغ دارم که در یک شهر هستن و با فاصله چند محله ولی شاید ماهی یک بار هم دیدار ندارن . تازه سر ماه هم اگر میرن واسه اینه که مادر زنگ زده و گفته بیا آش رشته که دوست داری درست کردم . چرا ؟ این رفتار " با کلاسه " ؟ وقت ندارن ؟ با والدین قهرن ؟ ازشون میترسن ؟ آخه چشونه ؟
همسایه بالای سر من زن مسن و تنهاییه . یک پسرش ازدواج کرده ولی پسر دومش مجرده . نگفته پیداست که جدا زندگی میکنن . من شاهدم که فقط پسر بزرگش هفته ای یک بار میاد که بچه اش رو تحویل مهد کودک خانگی بی جیره و مواجب بده که خانمش به کلاس بدن سازی برسه . کریسمس تموم شد و ژانویه و عید سال نو هم گذشت و یک نفر به دیدن این زن نیومد !! گاهی به صدای پاش که از بالای سرم میاد گوش میدم و میگم اگر بینوا خدای نکرده چیزی اش بشه کی میفهمه ؟ پس این فداکاران بی فدایی ، به کی باید پناه ببرن ؟ کی میفهمه که به کمک احتیاج دارن ؟ دور از جون همسایه من ولی واقعا اگر اتفاقی براش بیفته و من هم نباشم هیچ کس خبر دار نمیشه که اینجا کسی به کمک نیاز داره و تنها میمونه و شاید تنها از دنیا بره و کسی نباشه که لااقل یه بوسه خداحافظی به پیشونی پیرش بزنه . چرا ؟
از این مدل زندگی ها بدم میاد . از آدمهای بی دل بدم میاد . از بی مروتی و بی مهری بدم میاد . چه خوبه که آدمها یادشون بیاد که چی بودن و چی شدن ؟ یادمون باشه :
ما خودمون بزرگ نشدیم ، بزرگمون کردن
خداحافظ
منبع خبر بالا : روزنامه ویندزور استار - هشتم ژانویه
آدرس خبر :
http://www.windsorstar.com/news/Family+crash+victim+glad+didn+alone/4077565/story.html