سلام . به نظرم صد ساله که ننوشتم ، انقدر حرفهای جورواجور در موارد مختلف دارم که نمیدونم از کدومش شروع کنم . نه دروغ نگم ، میدونم از نمایش جدید دختره میگم :

     CINEMA OF SCREAMS

      پوسترش که بالای مطلبه ، این بار ماجرا در مورد زامبیها ، گرگینه ها ، ارواح ، خون آشامها و از این قبیل " وای وای " هاست . نمایش هشتم و نهم ژوئن در تئاتر کپیتال اجرا میشه . توی گوگل عکسی ندارن ولی صفحه شون توی فیس بوک پر عکسه . 

     خلاصۀ داستان : دو دوست تصمیم میگیرن به تماشای یک سری فیلم ترسناک برن (نتونستم عبارت Horror Marathon Movies رو ترجمه کنم ) این نمایش در واقع فیلمهائیه که این دو نفر دارن میبینن . نکتۀ جالبش اینه که دو بازیگر نقش دوستها ، داخل جمعیت میشن و با تماشاگران همزمان نمایشها رو نگاه میکنن و در واقع داخل تماشاگران بازی میکنن . مثل همیشه این نمایشها موزیکال و سرتاسر رقصه که نمایش با ترکیبی از باله، Contemporary ، مدرن ، Lyrical ، جاز و هیپ هاپ برای تماشاگران اجرا میشه . البته در تبلیغات نمایش اعلان شده که دیدنش برای کودکان توصیه نمیشود .

     خوب خبر بعدی اینکه تعداد روزهای کارم برای بخش آلزایمر رو کم کردم که بتونم کلاسهای Public Speaking رو که " وست " برگزار میکرد شرکت کنم و بعد از ظهرها هم بتونم سر کارم برم . به زودی هم کلاسهای بانک کانادا تراست که دو ماه پیش ثبت نام کردم شروع میشه و دیگه دوباره حسابی درگیر میشم . خدا به خیر بگذرونه .

      خیال میکردم که آخر آوریل که سال مالی تمام بشه و موج مالیات از سرمون بگذره ، کار من هم توی این موسسه تمام میشه ولی خنده داره هنوز آدمهایی هستن که کار مالیاتشون رو انجام ندادن و بازم برامون کار میارن . به هر حال فعلاً که هنوز سر هر دو تا کار میرم و درس هم دوباره بهش اضافه شده تا ببینم بعد چی میشه .

     امروز روز چهارمی بود که پیشو بانو از خونه تشریف بردن بیرون . همیشه پشت پنجره میشست و بیرون رو تماشا میکرد. بچه ها دلشون سوخت ، رفتن براش قلادۀ مخصوص گربه خریدن که به کمرش بسته میشه و بردنش توی حیاط . گفتنی نیست که چه حالی بود ! نمیدونست روی زمین راه بره یا بدوه یا بخزه ! چنان روی چمنها غلت میزد ( دیکته اش درسته ؟ ) که تسمه میپیچید دور دست و پاش . به هر آیتمی با دقت نگاه میکرد و بو میکشید . حیوون بینوا از ذوق و حیرت داشت به سکته میرسید . روزهای بعد کمی آرامتر و خانمانه تر با پروانه ها و سوسکها و علفها برخورد کرد . ولی مشکل جدیدی که پیدا شده اینه که ایشون به شدت هوایی شدن و حالا روزی سه چهار بار میرن پشت در میشینن به گریه کردن . بینوا انقدر ناله میکنه و پنجه به در میکشه که یکی کارشو ول کنه و بره بچه رو ببره " ددر " ! کار بود واسه خودمون ساختیم ؟ 

      ما یه ماشین گذاشتیم برای فروش ، شورلت ، خوشگل ، سالم ، ارزون . این مشخصاتش توی سایت کی جی جی : 

http://windsor.kijiji.ca/c-cars-vehicles-cars-trucks-2008-Chevrolet-Malibu-LT-Sedan-W0QQAdIdZ472438042

    کاملاً تمیز و بدون هیییییچ مشکل ، لک ، ضربه و .... خلاصه بدوید که حراجه . 

    دیگه داریم یواش یواش به انتهای پنج سالمون و تکمیل " سه سال در چهار سال " برای تابعیت نزدیک میشیم ، مدارک کامل شده و به زودی ارسالشون میکنیم ، حالا کی بالاخره این پروسه کامل بشه و تکلیفمون معلوم بشه الله اعلم . ماه ژوئن پنج سال میشه که ما وارد کانادا شدیم . دوران سخت و عجیبی رو گذروندیم ولی توی کفۀ ترازو ، اوضاع ما از خیلیها بهتر بود چون با دید بازتری اومدیم . خبر داشتیم که با چی روبه رو میشیم و جامعه چه توقعاتی از ما داره . میدونستیم که سختی های کار کجاست و خودمونو برای مبارزه باهاش حاضر کرده بودیم ، میدونستیم که با افت مدرک و سابقه مواجه میشیم ، هر چه که در ایران خوندیم و کار کردیم و ذخیره کردیم به هیچ شمرده میشن و مجبوریم دوباره تلاش کنیم و تلاش کردیم ، با تمام وجود ، هر چهار نفرمون . من خودمونو خانوادۀ موفقی میدونم . آدم از زندگی چی میخواد ؟ یک جامعۀ امن از نظر اقتصادی - اجتماعی - سیاسی و امکانات کامل و در دسترس پزشکی ، تحصیلی ، حمایتی و .... درسته ؟ من برای بچه هام چی از دنیا میخوام ؟ شماها چی ؟ میخوام دنیا نباشه ، بچه هام باشن ، وقتی اونها خوشن ، من خوشم . 

      وقتی تصمیم به مهاجرت گرفتیم پی تمام سختیهاش رو به تنمون مالیدیم و اومدیم ، میدونستیم که شاید سالی یک بار بتونیم خانواده هامون رو ببینیم ، میدونستیم که زندگی ممکنه پایینتر از سطح زندگی ایرانمون شروع بشه ولی مطمئن بودیم که آدم میتونه خودشو بالا بکشه و " زندگی " بسازه اگه اهل تلاش و صبوری باشه و تعصب " چی بودم و چی شدم " رو بذاره کنار . کمی صبر ، کمی همت ، کمی اغماض و " تولد یک زندگی اضافه و دوم  " . 

     بازم رفتم رو منبر ؟ ببخشین ، فرمایش شناسنامه است ، باید یکی باشه هر چند وقت یه بار گوشمو بگیره و منو از منبر بکشه پایین . 

     خوب با اخبار ویندزور چطورین ؟ 

    الف ) یک شنبه صبح یک مرد بیست و شش ساله در خیابان رندولف به ضرب چاقو کشته شد و پلیس به دنبال قاتل میگرده .

http://blogs.windsorstar.com/2013/05/19/police-investigate-west-end-stabbing-sunday-morning/

     وقتی میشنوم قتلی توی ویندزور آروم و " بی قتل " ما اتفاق افتاده دلم میگیره . بعد دو سال آرامش ، امسال این سومین قتلیه که داریم میشنویم . اگر چه که هنوز هم میتونه آمارمون جهانی باشه چون هنوز کمتر از ماهی یک قتل داریم ولی به هر حال دل آدم میگیره . این مقتول که طفلک جوان هم بوده .

     ب ) توی منطقۀ امهرزبرگ ، یک ماشین مشکوک دیده شده . سرنشینان این ماشین ، نوامبر سال پیش در همین محل با شکستن شیشه وارد یک خونه شدن و بعد از دزدی هم فرار کردن . ساکنان همون موقع به پلیس گزارش دادن و OPP هم از اون وقت دنبالشون میگرده . با توصیف شاهدان پلیس طرح صورت دزدان رو آماده کرده و به ویندزور استار داده . با موی کوتاه به اشتباه نیفتین ، اولی زنه . 

Amherstburg police and the OPP have released this sketch of a woman suspected in recent break-and enters. (Courtesy of OPP)

Amherstburg police and the OPP have released this sketch of a man suspected in recent break-and enters. (Courtesy of OPP)

   http://blogs.windsorstar.com/2013/05/18/opp-amherstburg-police-searching-for-two-suspects-and-dark-blue-impala-after-series-of-daytime-break-and-enters/

      گاهی فکر میکنم مگه دزده یا قاتله ، احمقه که با همون شکل و سر و وضعی که در محل جرم بوده بمونه تا شناسائیش کنن و بگیرنش ولی بعد میگم خوب پلیس چه کنه ؟ از هیچ که بهتره و شاید روزی کسی که قدرت تجسم و شناسائیش بالا باشه به این یارو با موهای مثلاً بلند بر بخوره ، بتونه بفمهمه که این خودشه ، یا اصلاً یک فامیل یا آشنای طرف شناسائیش کنه و به پلیس اطلاع بده . این امهرز برگ هم جای خطرناکیه انگار ، به نظرم هر چی جرم توی این شهره یا توی امهرز برگ اتفاق میفته یا توی دروئیلارد . 

      ج ) یه خبر از پارک شهر : یک سال پیش مردی به نام Garry Dugal  که به مدت دو سال ، هر روز با سگش داوطلبانه پارک دروئیلارد رو تمیز کرده بود ، در خود پارک سکته و فوت میکنه . سگ این مرد بالای سرش میشینه تا نیروهای اورژانس میرسن که خوب بنده خدا کار از کارش گذشته بود . امسال به پیشنهاد Ed Slieman ، نمایندۀ دروئیلارد در شهرداری ، تصمیم میگیرن اسم این پارک رو به نام اون مرد زحمتکش تغییر بدن . بنابراین از حالا به بعد اسم پارک دروئیلارد که به پارک شهر معروف بود شده : Garry Dugal Park

      یاد ماجرای پارک رفتگر تهران افتادم ، نه ؟ خدا جفتشونو بیامرزه .

     میدونین چیه ؟ به شدت خوابم میاد ، ساعت نزدیک دو صبحه . این پست رو از بعد از ظهر شروع کردم ولی پنجاه دفعه بلند شدم و به کارهای دیگه رسیدم و برگشتم ، الآن هم سه چهار ساعته که توی وبلاگهای دوستان میچرخم ، اینه که پست خودم تمام نشد . من اینو ثبت میکنم ولی میرم میخوابم ، فردا ادامه اش میدم ، باشه ؟ 

فعلاً شب شما بخیر .