کارآموز یا والنتیر


      سلام . مدام داره فاصلۀ بین پست هام بیشتر و بیشتر میشه و هر کاری میکنم که زمانی واسه نوشتن پیدا کنم نمیشه انگار . دلم گاهی خیلی واسه نوشتن تنگ میشه ولی زندگی دست و پای آدمو بد جوری میبنده . 

     خوب آخرین اخبار کاری اینکه وضعیتم از کارآموز به داوطلب تغییر کرد . یعنی دورۀ کارآموزیم تمام شد و به خواست خودم  به عنوان داوطلب ادامه میدم . اینطوری هم به دانسته هام اضافه میشه و هم  طول تجربۀ کانادایی رزومه ام . دیگه به صورت خیلی جدی دارم برای شغلهای مختلف درخواست میفرستم . البته الآن چون انتهای سال مالی اینجاست بنابراین در یکی دو ماه آینده به احتمال زیاد هیچ استخدامی ندارن . ولی بعد از آوریل دیگه میتونن نیروی جدید بگیرن . گاهی فکر میکنم این جاهایی که رزومه میفرستم و اینها زمان استخدامشون نیست ، در واقع دارم رزومه و اپلیکیشنم رو هدر میدم چون بعدش که دیگه دوباره نمیشه بفرستم . نمیدونم شاید باید دست نگهدارم و درست آخر سال مالی بفرستم . 

     هوا هم که بازی داره ، البته دیگه تجربه کردیم که به هوای ویندزور نمیشه اعتماد کرد چون توی چند ساعت ، یهویی میبینی ده بیست درجه اختلاف دما پیدا شد !! الآن تقریباً بهاری به حساب میاد ولی معلوم نیست یه ساعت دیگه اوضاع چطوری باشه . من متغیر تر از هوای ویندزور توی عمرم ندیدم . ببین تو رو خدا کارمون به کجا رسیده که منهای دو درجه به نظرم بهاری میاد !! ولی انقدر اینجا هوای زیر ده و پونزده دیدم که منهای دو درجه باعث میشه کلامو بندازم هوا . 

    میخوام امروز در مورد خدمات و سرویسهایی که موسسۀ ما ارائه میده براتون بنویسم . البته نسل مهاجرین ایرانی ویندزور معمولاً توی ردۀ سنی دانشجویی هستن و عدۀ مهاجرین سن بالا مثل من ( یعنی هجده سال منظورمه ، خوب حالا که چی ؟ ) خیلی کمه ، بنابراین مشتری واسه موسسۀ آلزایمر توی ماها پیدا نمیشه و اینی که مینویسم بازم برای گروه " اطلاعات ویندزور " وبلاگمه . 

     این موسسه با دو نوع خدمات " در محل " و " در موسسه " به کسانی که " Dementia " یا به قول معروف مشکلاتی با کلۀ مبارک دارن سرویس دهی میکنه که نامی ترین عضو این گروه همون آلزایمره . باور کنین انقدر این روزها سرم شلوغه که گاهی به نظرم میاد به جای کارمند داوطلب باید برم توی بخش بیماران روزانه و اونجا خودم سرویس بگیرم بسکه حواسم پرته تازگیها و همه چیز یادم میره . یعنی خودم بیشتر از همه با " کلۀ مبارکم " مشکل دارم . نمونه اش اینکه دو ماهه قراره به دوست عزیزی توی تورنتو زنگ بزنم . مدام خودش محبت داره ولی من آلزایمری با اینکه تلفنشو صد جا گذاشتم جلوی چشمم از روی دسک تاپ بگیر تا روی در یخجال ولی بازم شب میشه و یادم میاد که ای واااااااااااای من بازم بهش زنگ نزدم . البته خدائی در طول هفته واقعاً برام سخته چون غروب عین زامبی میرسم خونه و تا آخر شب کلی بدو بدو دارم ولی آخر هفته ها باید یاعلی بگم ولی چکار کنم آقا ، با کله ام مشکل دارم دیگه ! دیگه امروز حتماً حتماً حتماً . اگه یادم رفت شماها یادم بندازین تو رو خدا . پریروزها براش نوشتم اگه پای پیاده میومدم تورنتو که رو در رو صحبت کنیم تا الآن رسیده بودم . 

     خوب از موسسه میگفتم ، خدماتی که توی خونه به مشتری ارائه میدن شامل مشاوره و رسوندن داروها و در موارد خاص نگهداری ساعتی میشه البته به شرطی که از مشتریها و بیماران خودشون باشه . سرویس توی موسسه هم اینطوریه که یه سالن بزرگ خیلی خوشگل دارن با کلی مبل و تلویزیون و شومینه و لوازم سرگرمی و خلاصه یه کلوب دوست داشتنی از تمام لوازم تفریحی سن بالاهای هجده ساله حتی تا میز بیلیارد ، کسانی میان عزیزانشون رو ثبت نام میکنن و از صبح تا عصر اینجا میذارن . متخصصین و مشاورها و کارمندهای دوره دیده در این چند ساعت از این آدمهای طفلکی نه تنها نگهداری میکنن بلکه بهشون آموزشهای لازم برای فعال نگهداشتن فکر و حافظه شون هم میدن . مثلاً موسیقی و آواز یا نقاشی و طراجی یا ورزش و رقص ، خلاصه نمیذارن که اینها بیکار بمونن . ماه پیش واسشون معلم رقص سامبا آورده بودن ، انقدر بامزه بود تلاش این بنده خداها واسه رقصیدن ولی بعد از اتمام کلاس چنان روحیه و حس مثبتی داشتن که بیا و ببین . 

     البته نرخ موسسه بالاست و دولتی نیست . مراکز دولتی هم برای این مشکل وجود داره که وابسته به بیمارستانهاست اما تا جایی که خبر دارم هر روز و هر ساعت سرویس دهی ندارن و ظاهراً اینجا که در شهرهای انتاریو شعب دیگری هم داره ( بخشی از کارهای حسابداری شعبۀ چتم و سارنیا رو ما انجام میدیم ) تنها جائیه که روزانه هشت ساعت خدمات همیشگی داره . اینطور بگیم که دو بار توی عمرمون میریم مهد کودک ، یه بار توی پنج سالگی و یه بار توی " هجده سالگی " . به خدا میدونم آخر و عاقبت خودمم اینجاست . انقدر با همکارای جوونم خوب رفتار میکنم چون میترسم آخرش یه روزی بیفتم زیر دست اینها . 

     همونطور که قبلاً هم نوشتم و دوست خوبمون ( پرندۀ مهاجر ) حرف منو تکمیل کرد ، نرخ خیرات به این موسسه هم خیلی بالاست که بخشی از این خیرات که پرداخت کننده اش از ما رسید خواسته برای مالیاتش منظور میشه و بخش دیگرش که خیرات دهنده اعلام میکنه احتیاج به ارسال رسید نیست ، دیگه ثبت نام واسه اتوبوس مستقیم به بهشته  و ربطی به مالیاتش نداره . نگهداری این بنده خداها روزی شصت تا هشتاد دلار به اضافۀ صبحانه و نهاره . البته طبق شرایطی دولت در پرداخت این هزینه بهشون کمک میکنه وقتی خانواده کم درآمد باشن . یعنی درصد پرداخت شهریۀ بیماران بستگی به شرایط مالی اونها داره . کمکهای دولتی گاهی تا حتی صد در صد هزینه رو پوشش میده . اینجا کلی داوطلب مشغول به کار داره ( یکی اش خودم ) که در بخشهای مختلف کمک میکنن ، از آشپزخونه بگیر تا قسمت کارگزینی مثلاً . قراره از هفتۀ دیگه شادان هم بعد مدرسه بیاد همینجا کمک کنه  و غروب با هم برگردیم خونه . میخواد برای پروندۀ تحصیلیش " کردیت " که براتون نوشته بودم جمع کنه . تا الآن نزدیک سیصد ساعت کردیت داره و اگه به یه حد نصابی برسه حتی برای دانشگاه میتونه اسکالر شیپ بگیره . جالبه ، نه ؟ 

     دیگه چی بگم ؟ آهان برای جمع آوری اعانات و تبلیغ و کسب مشتری هم برنامه های مختلف میذارن که یکی اش هفته دیگه است . البته قیمت بلیطش ترسناکه یعنی نفری صد دلار ! من اولش که اگهی رو دیدم گفتم چه خوب ، چند تا بلیط خودم بگیرم که دسته جمعی بریم ، بعد که دیدم نفری صد دلاره برق از کله ام پرید یعنی نصف یه سفر اروپا بگو ! البته برنامه شش ساعته و شامل بالماسکه و شام و بساط به به و چه چه خواننده و نوازنده و اینها .... جای ما خالی ، اگر چه که اگه میرفتم باید یه لباس پنگوئنی ، کدو حلوایی ، چیزی تهیه میکردم که توش جا بشم ، ها ؟ چیه ؟ خیال کردین میخواستم لباس زیبای خفته بپوشم ؟ به هر حال بنده پونصد دلار پول طفلکی اضافه ندارم که خرج تفریحااااااااااات کنم  ، حالا به شکل پرنسس والت دیزنی یا کدو قلقله زن . 

     ضمناً W.E.S.T  هم یه برنامه ای رو اعلام کرده . روز هشتم مارچ که روز بین المللی زنه ، قراره توی سالن کرایسلر برنامه بذارن که شامل شام هم میشه . بلیط این برنامه برای عموم هفتاد و پنج دلار و واسه شاگردان وست چهل دلاره . 

     راستی گفتم بهتون که اگه قبل از تابعیت یعنی در دوران اقامت ، توی همین موسسۀ وست ، برای سرویس شغل یابی دولتی ثبت نام کنین حتی بعد تابعیت هم بهتون سرویس میدن ؟ اگه بعد از دریافت کارت تابعیت کمک لازم داشته باشین دیگه مجانی نیست ، یعنی از کلاس زبان بگیر تا همین شغل یابی دیگه باید براش هزینه پرداخت کنین ولی اگه از قبل ثبت نام کرده باشین ، تا زمانی که شغل پیدا کنین ازتون حمایت میکنن و ربطی به موقعیت مهاجرتی شما نداره . خود شهرداری هم سرویس شغلیابی داره ولی نمیدونم بعد تابعیت هم خدمات رایگان ارائه بدن یا نه ، تحقیق میکنم و واستون مینویسم . 

    خوب دیگه واسه امروز بسته ، خیلی حرف دارم ولی خیلی هم کار دارم . باید واسه روزهای آینده غذا درست کنم و فردا هم مهمون دارم و کلی کار خیاطی و ...... ببخشین . انگار رویا بود یه زمانی که آدم بودم و  وقتی داشتم برای خودم ، فعلاً خداحافظ .

 

نمایش موزیکال جدید در ویندزور - New Adventures in Toy-land


     سلام . بالاخره تمام شد ، تمامِ تمام که نه البته ، دو تا پروژه مونده که هفته دیگه سه شنبه باید تحویل بدم ولی دیگه کلاس نداریم و خلااااااااااص . خودمو میشناسم ، من نمیتونم بیکار بمونم و چند وقت دیگه دوباره دلم میخواد یه جای دیگه ثبت نام کنم ولی فعلاً واقعاً به مدتی استراحت نیاز دارم . کمرم از پشت میز نشستن و چشمم از مدام به مانیتور خیره شدن داغون شده . در نتیجه امروز در کمال شادمانی به خودم مرخصی دادم و بعد انجام تعدادی از کارهای عقب افتاده اومدم خدمت شما.

     وقت نکرده بودم براتون ماجراهای مصاحبه رو بنویسم ، الآن میگم . برای کارآموزی در موسسه آلزایمر Alzheimer's Society من و سه نفر دیگه معرفی شدیم که قرار بود یکی مون انتخاب بشه . دو نفر همون اول ماجرا حذف شدن و قرار شد که من و یک آقای زیمبابوه ای در یک روز همزمان برای مصاحبه بریم .

     توی جلسات تدریس مصاحبه ( چی خیال کردین؟ واسه اینم واحد گذروندیم ما بدبختها ولی جدی کمک کرد ها ! ) گفته بودن که لباس باید فلان و بیسار باشه ، حتی رنگش هم مهمه که برای گروه های مالی بهتره که سیاه یا خاکستری بپوشن که شامل کت و دامن یا شلوار تیره و بلوز روشن یقه شومیز میشه . بدون زلم زیمبوی اضافی و از این حرفها که خودمون میدونیم . آخه کی با یه من آرایش و ست کامل طلای یزدی میره مصاحبه ؟ ولی به خدا چند تا از همکلاسیها همون اصول اولیه رو هم نمیدونستن . آدم باورش نمیشه که بعضی مردم چقدر میتونن " پرت " باشن .

( چون همیشه کسانی پیدا میشن بپرسن این عکس خودته یا نه ، گذاشتمش که ایشاالله به قدرتی خدا خیال کنین خودم انقدر کمر باریکم )

                           

    ضمناً یاد گرفتیم چه سوالهایی احتمالاً میپرسن و چه جوابی انتظار دارن و حتی چطوری دست بدیم و ...... یعنی از الف تا یای سلام و علیک اداری که چاشنی تعریف و تمجید از خودتون هم وسطش باشه که من فلانم و بهمانم و شرکتتون بدون من ورشکست میشه و به خاک سیاه میشینین و ..... در عین حال هندونه تراپی که شرکت شما معرکه است و میدونم که پیشرفت میکنن و آینده تون عالیه ولی قطعاً و بدون شک به " خود خود من " احتیاج دارین که رشد کنین !!

      بعدش هم برامون دو تا مصاحبه آزمایشی با یک مشاور که خودش رئیس کارگزینی بازنشسته بود گذاشتن که اونم خیلی راهنمایی کرد که براتون نوشته بودم . منم نشستم کلی انشا نوشتم و کلمه های قلمبه سلمبه اداری توش گنجوندم و در واقع یه کاور لتر شفاهی آماده کردم که ما بین صحبتها تحویل بدم .

     شب قبلش هم که براتون نوشته بودم کلی با بچه هام فکر کردیم چی بپوشم که نه سیخ بسوزه و نه کباب یعنی هم اداری باشه و هم خودم توش راحت باشم . آخه خدائیش نه که هیکلم خیلی ماهه و فقط ناقابل یه متر عرضمه ، واسه همین  کت و دامن مثل اون عکس بالائی خیلی بهم میاد! اینه که بعد کلی تفکرات عظیمه و عمیقه به این نتیجه رسیدیم که همون چیزی که خودم توش راحتم انتخاب میکنم و مهم نیست که " کت " نباشه . نتیجه اینکه یه شلوار مشکی و یه بلوز و ژاکت سر هم خاکستری - مشکی برنده شد . خیلی سنگین و رنگین و حسابدارانه !

      فرداش صبح زود بلند شدم و سریع صبحانه خوردیم و حاضر شدیم و به سمت موسسه راه افتادیم . استاد گفته بود که مصاحبه شما درست از لحظه ورودتون به اداره مورد نظر شروع میشه چون عین دوربین مخفی زیر نظر منشی هستین که بعداً گزارش شما رو به رئیسش میده . من بینوا از ترسم از لحظۀ خروج از ماشین آقای شوهر رفتم زیر نظر دوربین مخفی : به خودم گفتم لابد دارن از پشت پنجره منو میبینن دیگه ! سعی کردم بدون لغزش و آروم و با وقار وارد ساختمون بشم . قبل از ورود به بهانه تماشای درخت کریسمسشون یه خورده توی ورودی ایستادم و نفس تازه کردم و با خودم دوباره انشایی که نوشتم مرور کردم و از  در رفتم تو .

    همون بدو ورود یه خانم خیلی مهربون و خوش برخورد و خندان کاغذ به دست اومد جلو و گفت بفرمائید . گفتم من فلانی هستم ، امروز برای مصاحبه با خانم پگی وینچ وقت داشتم . لبخندش وسیع تر شد و دستشو جلو آورد و گفت من پگی وینچ هستم خوشبختم  . میدونین چی شد ؟ یهو همۀ ترسم ریخت ، انقدر این زن دوست داشتنی و نازنین به نظرم اومد که انگار یه دوست قدیمی رو دیدم . دلم باز شد و بدون یه لحظه درنگ توی ذهنم بهش نمره مثبت دادم . بعد هم رفتیم توی سالن و نشستیم به گپ زدن . طفلی سرما خورده بود و هی فین فین میکرد . صحبت انقدر گرم و رفیقانه بود که علاوه بر گفتگوی اداری که خیلی راحت و بی تشریفات و ساده بود حرفهای خانوادگی هم زدیم . آخر مصاحبه گفت حالا با دوست شما هم صحبت کنم و بعد نتیجه رو به مسئولتون میگم . وقتی بلند شد که منو بدرقه کنه  به جای خداحافظی گفت میخوای ساختمون رو نشونت بدم ؟ بعد منو برد اتاق به اتاق همه جا رو نشونم داد و با یک همکار دیگه شون آشنام کرد. آخر سر هم با یک موجود استثنائی به نام آقای جیک رو به رو شدم : باورتون نمیشه ، وسط یک موسسه و سیستم اداری ، یه گربه خیلی پشمالو و خوشگل و تپل و مااااااه ایرانی و بهم گفتن آقای جیک هموطن توست !! منم که میدونستم اگه میخوای دل یه زنو به دست بیاری باید از بچه اش تعریف کنی شروع کردم به ناز کردن جناب گربه و تعریف از همه چیز ایشون حتی رنگ چشمهاشون و مدام فکر میکردم چه دلیلی داره همه جارو به من نشون بدن جز اینکه منو کاملاً پذیرفتن ؟وقتی از سالن درآمدیم دیدم اون همکلاسی آفریقایی نشسته منتظر نوبتش ، توی دلم گفتم طفلکی برو حرف بزن ولی مطمئنم که من میام اینجا و باهاش سلام و خداحافظی کردم و رفتم .

    دو روز بعد هم از طرف WEST بهم نامه دادن که تو قبول شدی ولی فعلاً تا برای همکلاسیت جایی پیدا کنیم توی کلاس مطرح نکن ، منم گفتم چشم و بدینگونه بنده به عنوان کارمند داوطلب موسسه آلزایمر ویندزور در خدمت شمام . از هشتم ژانویه هم میرم سر کار . راستی بامزه اینه که ساختمون این موسسه درست جلوی دبیرستان دخترمه ! شاید روزها از پشت پنجره با هم بای بای کنیم .  

     خوب دیگه چی واستون تعریف کنم ؟ دیروز که آخرین روز کلاس بود یه پیشنهاد خودم یه گودبای پارتی کوچولو توی کلاس راه انداختیم و به صورت دنگی ( پات لاک ) هر کسی یه چیزی آورد . منم یه دیس کوکو سبزی و یه ظرف الویه تزئین شده خوشگل بردم که همه اش روی هوا رفت!! میتونم بگم همه عاشق کوکو سبزی شدن . کوکو هم داخل نون سفید سرخ کرده بودم که برشته تر و جذاب تر بود . اگر چه که خودمون یعنی من و جناب آقای شوهر که خوردیم پس افتادیم . چون نون سفید قاتل روغنه و توی تابه با اشتهای تمام فقط روغن میبلعه . یعنی بگو واسه سی تا کوکو من نصف قوطی روغن مصرف کردم . نتیجه اش اینکه ما همیشه رژیمی های بی نوا که بدنمون تحمل روغن نداره یهویی انگار نفری یه استکان فرد اعلاش رو سر کشیدیم . بنده خدا میگفت نمیدونم چرا دیشب شونصد دفعه از خواب پریدم !

     کوکو هم خیلی مجلسی با زرشک و گردو و پوست پرتقال و برگ سیر و اینها درست کردم که مزه اش ماه شده بود . خودم با انگشتهام یه جا خوردم . واسه همه هم تبلیغ کردم که این غذا فقط ایرونیه و هیچ جا گیرتون نمیاد و حتماً امتحان کنین و از این حرفها . به خصوص یه همکلاسی هندی گیاهخوار داریم که خیلی خوشش اومده بود . خودش یه غذای هندی آورد که همون گاز اول از زندگی سیرم کرد !! تا دو ساعت هنوز دهنم گر گر داشت . میگفت کوفته سوخاری سبزیجات با کمی فلفله ولی به نظر من یه گوله فلفل سوخاری با کمی رنگ سبز بود ،بگو به رحمت خدا رفتم انگار

             

                        

     الویه هم خوب طرفدار داشت . این ورژن ایرانی الویه واقعاً معرکه است ها ! یکی از استادها سه دفعه کشید و آخرش هم گفت واسم دستورشو بفرست . منم نشستم ترجمه کردم و با لینک ویکی پدیا که اصل روسی اش رو شرح داده واسش فرستادم . در عین حال چون روسها مثل ما تزئینش نمیکنن ، براش به فارسی اسم الویه رو توی نامه تایپ کردم و گفتم به این اسم توی عکسهای گوگل بگرد که انواع تزئینشو ببینی. ( جانمی تبلیغات فرهنگی )

     توی مهمونی هم همه از همه تشکر کردیم یعنی ما از استادها و مسئولین ، اونها هم از ما که بچه های خوبی بودیم و درس خوندیم و شیطونی نکردیم و همگی با هم از مسئولین Multicultural Council که کلاسهامون اونجا برگزار میشد . بعد هم ما همکلاسیها از همدیگه تشکر کردیم که برای هم دوستهای خوبی بودیم و یاد آوری خاطره ها و از طرف WEST هم بهمون نفری یه بسته کادوئی شامل تقویم و ساک و لیوان و خلاصه آیتمهای تبلیغی خودشون دادن و ما مجدداً ازشون تشکر کردیم و دیگه چی بگم ، به به و چه چه و مهمانی تمام شد.

     خوب این از ماجرای روز آخر کلاس . واسه اون دو تا پروژه هم تا سه شنبه وقت دارم که دلی دلی کار کنم . عوضش میتونم به زندگی برسم . دیروز دختر کوچیکه یه چیزی گفت که دلم واسش ترکید . طفلکم داشت واسه خودش غذا میکشید گفت مامان به خدا نه فکر کنی که ناراحت بودم درس میخوندی ها ولی چه خوبه که باز مامان داریم !! آخه بعد مدتها وقت کردم واسش غذای مورد علاقه اش رو درست کنم . در طول مدتی که درس داشتم هیچوقت کار خونه عقب نیفتاد چون هر سه تا کمک میکردن و به سهم خودشون یه گوشۀ کار رو میگرفتن ولی خوب بنده خداها هیچکدوم نمیتونن اونطوری " مامان - پزی " کنن که ! دیروز با شادمانی یادم اومد که از ایران ساج آورده بودم . اگه تونستم یه نون لواش ناز درست کنم واستون مینویسم . یه شنبه نونوایی داریم . آدرس و لینک بربری رو واستون گذاشته بودم . حالا ببینم واسه لواش چی گیر میارم که بذارم .

     راستی دخمله دوباره یه نمایش داره که 21 و 22 دسامبر توی تئاتر کپیتال اجرا میشه . هر کی دوست داره بیاد این لینکهای گوگل و فیس بوک به دردش میخوره :


http://app.imcreator.com/static/ED887C9DB16F42AABC0853E7377893EB/welcome

https://www.facebook.com/WindsorDanceeXperience

http://www.windsordanceexperience.ca


     

    اگه کسی از خواننده ها تصمیم گرفت بیاد، حتماً خبرم کنه که اونجا شاید همو ببینیم . خودمون هر دو تا شب نمایشو میریم . با هم قرار گذاشتیم که اگه 21 دسامبر وسط نمایش دنیا تموم شد ، ارواحمون بیان بالای کلۀ تئاتر روی پشت بوم که همو گم نکنیم اون دنیا 

                                           دیگه برم فحشم ندین . فعلاً خداحافظ

                                                          

   

مراکز حمایت از تازه مهاجرین - 2 : WEST



   
      سلام . برای مرحله بعدی معرفی مراکز حمایتی ، تصمیم گرفتم از مرکزی که خودم ثبت نام کردم یعنی WEST براتون بگم . 
                                             قبل از هر چیز این آدرس سایتشون :
 
                                             http://www.westofwindsor.com/
 
                                                         و آدرس خودشون :
 
                                                   647  خیابان اوئلت. واحد 201
                                                      کد پستی : N9A 4J4
                                                          519-256-6621

     اولاً همونطور که قبلاً هم چند بار نوشتم ، کلمۀ WEST مخفف عبارت Women's Enterprise skills Training of Windsor هست که ناگفته پیداست فقط مخصوص خانمهاست و این ترم استثنائاً نمیدونم چرا از آقایون هم ثبت نام شده بود . 

     برنامه ها و پروژه های این مرکز بر اساس راهنمایی ، هدایت و حمایت زنان تازه مهاجر یا زنانی که برای ورود به بازار کار نیاز به آموزش دارن طراحی شده و تماماً رایگانه . دورۀ  ELT یعنی Labour Market Language Trainingکه من هم شرکت کردم بر همین مورد استواره که در ادامه توضیح بیشتری در موردش میدم . 

     اینجا هم مثل همه مراکز دیگر حمایتی ، برنامه  Settlement   رو دارن که شامل همه سرویسها و کمکها در ابتدای ورود تا زمان استقرار مهاجرین ، شغلیابی ، پایه ریزی بیزینس ، مشاوره برای گسترش بیزینس و ....

     در مورد اشتغال و شغلیابی هم تمام همراهیهای لازم انجام میشه . یعنی از دروس مربوطه که در دورۀ ای ال تی تدریس میشه تا انواع Work Shop و مشاوره های لازم به کمک متخصصین شغلیابی ، سخنرانیها و سمینارها و ..... خلاصه به قول خودشون انقدر Event برگزار میکنن و درس میدن و امتحان میگیرن و مصاحبه آموزشی میذارن که با کسب مهارتهای لازم بالاخره بتونین در یک موقعیت واقعی گلیم خودتون رو از آب بیرون بکشین و وارد یک شغل قابل قبول بشین .میدونین یه برنامه دارن که اگه لباس فرمال به درد بخور برای مصاحبه نداشتین حتی بهتون لباس بدن ؟ یعنی بسیج میشن و تمام تلاش خودشون رو میکنن تا شما روی پای خودتون بایستین و دستتون توی جیب خودتون باشه . حمایتی که من از این گروه دیدم واقعاً مثال زدنیه . 

     کلی هم جایزه و اوارد بردن تا به حال که توی سایتشون هست .

    این حمایتها نه تنها برای زنان مهاجر انجام میشه بلکه این تیم فعال و کارآمد به کمک زنان ضعیف هم میان تا به زنانی خود کفا و قوی و مستقل تبدیلشون کنن که با کسب مهارتهای لازم شغلی وارد بازار کار بشن .

    در ابتدای ورودم از بعضی از همکلاسیها شنیدم که دوره ای ال تی برای همه رشته ها برگزار میشه ولی بعد دیدم ملت اشتباه کردن . این دوره فقط برای رشته های مالی برنامه ریزی شده و شامل شش درس اصلی هستش : 

1- حسابداری عملی ( یعنی دستی شامل تمام ثبتها ، محاسبات ، گزارشات ، قوانین پایه ای، اصول و مفاهیم بین المللی، آنالیز و بررسی مقایسه ای و  .... ) . این درس از جانب کالج سنت کلر ارائه شده و کردیت هم از طرف خودشون داده میشه .

2-  حسابداری کامپیوتری که نرم افزار Simply Accounting تدریس میشه . این هم از طرف سنت کلره . 

3-  انگلیسی تخصصی مالی ، بازرگانی ، حسابداری ،مدیریت ....

4- ارتباطات موثر ( شامل مفاهیم و تکنیکهای ارتباطات تجاری ، تکنیکهای کابردی میتینگ، مدیریت کارآمدو ....) .

5- مکاتبات اداری ( شامل تکنیکهای نامه نویسی و گزارشهای مالی و اداری ، فنون ارائه و ....  ) . این یکی هم از طرف سنت کلره .

6- تکنیکهای شغلی و شغلیابی ( شامل نت ورکینگ ، رزومه نویسی ، تکنیکهای مصاحبه، ..... ) .

     این مرکز هم مثل اکسلنس سنتر در کنار همه کارهایی که براتون انجام میدن ، برنامه نگهداری از بچه های دانشجوها رو دارن و هزینه رفت و آمد شماها رو هم میپردازن . 

     یه میان پرده واستون بگم : برای کلاسهای شغلیابی باید هر هفته یک لیستی رو امضا کنیم که معلوم بشه چند نفر میخوان در Work Shop  اون هفته شرکت کنن . خوب من هر هفته امضا میکنم . در جدولی که باید امضا کنیم ستونهای مختلف برای مشخصات کامل ماها طراحی شده از قبیل اسم و فامیل ، آدرس و تلفن ، ای میل ، تعداد و سن و اسم بچه ها! منم هفتۀ اول بی توجه نوشتم دو تا دختر 17 و 24 ساله !  دیدم متصدی این کار با تعجب نگاه میکنه ولی این ملت انقدر مودب هستن که یارو هیچی نگفت . هفتۀ بعد متوجه شدم این ستون برای نگهداری از کودکان خردسال در طول میتینگه !!

     کلاسهای ما در ساختمان Multicultural Council توی خیابون یونیورسیتی برگزار میشه که اونم خودش یه مرکز حمایتی دیگه است که سر وقت واستون مینویسم . 

    از برنامه های دیگۀ این مرکز باید از دورۀ MTP یا Management Training Program  نام ببرم که از اسمش پیداست برنامه آموزش مدیریته . این دوره شامل واحدهای مدیریتی و زبان تواماً هستش . 

    کلاسهای لینک  هم که معرف حضور همه هست از برنامه های خوب این مرکزه . 

    در WEST  کلاسهای دیگه ای مثل کلاسهای تکمیلی و پیشرفته آفیس ارائه میشه که در انتها با امتحان تخصصی میتونین مجوز رسمی آفیس هم بگیرین .

     اگه میخواین معادل دیپلم یا مدرک راهنمایی داشته باشین هم میتونین روی این مرکز حساب کنین . یعنی با کلاسهای آپ گرید میتونین دیپلم کانادایی بگیرین. البته این برنامه به درد ایرونیها نمیخوره چون هیچکدوم ما بدون مدرک راهنمایی یا دیپلم نیستیم و به یمن برنامه رایگان آموزشی دولتی در ایران همه لااقل تا دیپلم رو دارن . 

      دیگه چی بگم براتون ؟ کلاسها بسیار بزرگ و دلباز و همه میزها مجهز به کامپیوترهای موند بالا و جانانه و خلاصه از دست ندین ، حیفه . مجانی هم که هست و تمام کتابها رو هم بهتون قرض میدن . البته چون باید کتابها رو آخر ترم پس بدیم مدام التماس میکنن که توی کتابها چیزی ننویسین .

      یه چیزی بگم ؟ کتاب ارتباطات موٍثر فقط یک سری نوشته های مدادی از ترمهای قبل داشت که مجبور شدم پاک کنم تا خیال نکنن من نوشتم ، کلی زحمت کشیدم و کتابو تمیز کردم ، شکر خدا که همه با مداد بود . لازمه بگم به چه زبونی بود ؟ آخی ...  خدا پدر و مادر همه ما رو بیامرزه که انقدر اخلاقامون جانانه است که نیاز نیست من بگم تنها کسی که التماسهای این بنده خداها رو نشنید کجایی بود ، خودتون میدونین دیگه . بگذریم . 

     کل دوره چهار ماهه و بعدش هم خودشون براتون جایی واسه کار داوطلبانه پیدا میکنن و تا لحظه آخر باهاتون هستن . من و یکی از همکلاسیها ، جمعه ظهر باید برای مصاحبه به انجمن آلزایمر بریم ( ای خدا میدونستی من آلزایمری رو کجا بفرستی ؟ ) داشتم حساب کتاب میکردم که با کدوم خط اتوبوس برم و کی سوار بشم و اینها که دستیار استاد شغلیابی اومد گفت روز جمعه ساعت یازده و نیم خودم میام دنبال جفتتون و میبرمتون و باهاتون هستم تا بعد از مصاحبه !! کلی ذوق - مندیل شدم . یعنی از حمایت و همراهی کم نمیذارن . 

    مسئول ثبت نام و راهنمای دوره و خلاصه میشه گفت خانم مدیر دورۀ ELT ، خانم نازنینیه به نام الیزابت که برای ثبت نام میتونین با این تلفن و آدرس باهاش تماس بگیرین : 

     Elizabeth Nagi

519-256-6621#239

elizabeth@westofwindsor.com

    مسئول کارهای اداری و ..... اسمشو بذاریم خانم ناظم هم خانم مهربان و فعالی به نام جوآن هستش که آدرس و تلفنش اینه :

     Juan Wang

519-256-6621#227

juanw@westofwindsor.com

     شروع دورۀ بعدی از ژانویه است . من پیشنهاد میکنم دوستانی که سر کار نمیرن و زمانشون آزاده حتماً اقدام کنن . مدرک این دوره در کاریابی شما خیلی موثره . چیزی که از دست نمیدین ، دورۀ مجانی و حمایتهای کامل و مفید و به درد بخور، کمکهای جانبی و .... جداً اگه حرکتی نکنین کوتاهی کردین . بعدها نشینین بگین من کار پیدا نکردم ، اینها نژادپرستن و به ما ایرونیها کار نمیدن ، اینجا بیکاری زیاده و از این حرفها ها ! ببینین ، در بازه و دارن دعوت میکنن که بیایین کمکتون کنیم ، پول هم نمیخوایم ، چایی هم واستون میریزیم . دیگه اگه حرکتی نکنین کوتاهی از خودتونه به خدا . 

     تا الآن دو جا رو بهتون معرفی کردم که از کلاس زبان تا دوره های تخصصی مجانی رو برگزار میکنن . خوب بابا یاعلی !

     من که خیال دارم تا زمانی که سیتی زن بشم هر جا هر دوره ای بود شرکت کنم مگه اینکه برم سر شغلی که یا تمام ساعات مفید منو بگیره یا انقدر خسته ام کنه که عین مرده برگردم خونه ، وگرنه تا جون دارم و اینها اجازه میدن از این کلاسها استفاده میکنم ، چی از این بهتر که یه کسی سفره ای پهن کرده و بفرما زده و بی دریغ داره از خودش مایه میذاره ؟ باز بشینم بگم آقا من شغلی پیدا نکردم ؟ یا نه نشستم فقط ملکه الیزابت بیاد پایین تامن برم سر جاش ، ده از اون کمتر که قبول ندارم !! 

     قبول دارم سخته ، برای آدم سنگینه که به قول دوستی تا به حال اونطرف میز بوده و استخدام میکرده ولی حالا باید بیاد اینطرف میز و گردن کج کنه تا استخدام بشه . ولی خوب که چی ؟ آدم یه برنامه ای میریزه و یه تصمیمی میگیره و یاعلی میگه ، خوب باید پاش واسته ، جا زدن و عقب نشینی یعنی پاک کردن صورت مسئله . ما میدونیم چی هستیم ، جار میزنیم که از ما بهتر توی دنیا وجود نداره ، اصلاً گلیم ، تاج سریم ، مغز متفکر جهانیم ، صدر باهوشها و پرکارها و .... و .... و ..... خوب قبول . ولی اون یارو اونطرف میز میدونه من کیم ؟ ده مجبورم خودمو بهش اثبات کنم دیگه ، مگه نه ؟ پس باید بپذیرم که یه مدتی اینطرف میز بایستم و با کار درست و حرفه ای و تخصصی تلاش کنم بهش بقبولونم که من خوبم و به به و چه چه . درسته ؟ پس بزن بریم .

                                                                       


 مراکز حمایت از تازه مهاجرین - 1 : Excellence Centre


   

    سلام . دیشب گفتم که تصمیم دارم در باره اکسلنس سنتر واستون بنویسم . این مرکز یکی از ده ها مرکز کمک به مهاجرین تازه وارده که زیر نظر دولت کانادا و به صورت کاملاً رایگان فعالیت میکنه . این حمایت در قالب چندین برنامه برای افرادی در موقعیت ، ردۀ سنی و با نیازهای مختلف پیاده میشه . 

     اکسلنس سنتر دو تا شعبه توی ویندزور داره که آدرس مکانها و سایتش رو براتون میذارم . 

شعبه مرکزی ویندزور که با سرپرستی یک آقای ایرانی به نام آقای شهبازی اداره میشه 

خیابان اوئلت - پلاک 660

کد پستی : N9A 1C1

http://www.ncce1.org

519-258-4076

*****************

شعبۀ دوم ویندزور 

خیابان سندویچ - پلاک 3235

کد پستی : N9C 1A9

519-254-2001

اینجا اطلاعات بیشتری در باره شعبۀ سندویچ پیدا میکنین .

http://windsoressex.cioc.ca/record/WIN0867

     خوب یه خورده در باره انواع برنامه ها و کمک های این مرکز براتون بنویسم ؟ دیروز که رفتم خانم منیژه روهنده ، یک هموطن بسیار فعال و با محبت که اونجا کار میکنن در مورد مرکز توضیحاتی دادن و خانم Tasneem Khan هم بروشورهای اطلاعاتی اونجا رو در اختیارم گذاشتن که منم براتون شرح میدم .

      برنامه های اصلی :

     1) تعلیم و تدریس زبان انگلیسی در رده های مختلف هستش که طبق معمول همه دنیا با تعیین ترم شروع میشه . تا لینک هفت رو درس میدن و بعد از اون کلاسهای مکالمه سنگین تر هم دارن . 

     2) برگزاری سمینارها و جلسات و میتینگهای مختلف در رابطه با نیازهای مهاجرین که یکی از اونها هفته پیش در مورد انواع مجوزها و مدارک حسابداری و حسابرسی در کانادا بود که براتون نوشتم منم شرکت کردم و خدا خیرشون بده سخنرانان آگاه و ماهری دعوت کرده بودن و مطالب خوبی ارائه دادن به خصوص توضیحات آقای Sam Aghbari حسابرس و حسابدار و متخصص در امر شناسایی جعل و .... خیلی مفید و کارآمد بود . من از این به بعد لیست برنامه های آتی این مرکز رو براتون میذارم . فعلاً اینها رو داشته باشین :

سمینار روشهای شغلیابی در فضای نت 

21 نوامبر ، ساعت 12:30 ظهر تا 1:45 بعد از ظهر در شعبه مرکزی ، خیابان اوئلت

         Employer Panel:

       Using Social Media for Employment

     در این سمینار قراره در باره چگونگی استفاده از اینترنت و سایتهای مختلف مثل توئیتر و لینکدین و .... برای شغلیابی سخنرانی کنن . به نظر من اونهایی که توی ویندزور هستن و دنبال شغل میگردن خیلی به نفعشونه اگه شرکت کنن . برای ثبت نام در این سمینار با خانم تنسیم خان با تلفن و آدرس زیر تماس بگیرین : 

tkhan@ncce1.org

519-258-4076#1603 

********************

بهبود روشهای ارتباط موثر و فن بیان در شغلیابی

تاریخ : 28 نوامبر، ساعت 12:30 ظهر تا 1: 45 بعد از ظهر ، مکان : شعبۀ مرکزی ، اوئلت

میخواین خودتون و نقطه نظرهاتون رو بهتر و ماهرانه تر برای یک کارفرما توصیف کنین ؟ پس توی این سمینار شرکت کنین . این گروه در باره بهبود روشهای ارتباط موثر و فن بیان و .... براتون سخنرانی میکنن . به نظر خیلی جالب میاد . من حتماً شرکت میکنم .

برای ثبت نام با خانم روهنده ( همون هموطن نازنین ) با تلفن و آدرس زیر تماس بگیرین :

mrouhandeh@ncc1.org

519-258-4076#1602

*******************

سمینار بررسی و شرح اهمیت وجود رزومه و کاور ماهرانه ، بهبود سطح اعتماد به نفس و درک و آشنایی با متدهای شغلیابی در کانادا

تاریخ: 19 تا 23 نوامبر ، ساعت 9 صبح تا یک بعد از ظهر و مکان شعبۀ مرکزی در اوئلت

برای ثبت نام با خانم Ofelia Dugal با تلفن و آدرس زیر تماس بگیرین :

odugal@ncce1.org

519-258#1609

***********

     و باقی فعالیتهای این مرکز : 

     3 - JSW : جلسات آموزش شغلیابی که سمینارهای جدیدش رو براتون نوشتم .

     4 - BDA : مشاوره و راهنمایی و حمایت از راه اندازی یا گسترش مشاغل خوداشتغالی کوچک. 

     5 - LMA : برنامه های دسترسی به بازار کار که مسئولش همون خانم تسنیم خان هست .

     6 - Youth Program : شرح نمیخواد دیگه ، تمام برنامه هایی که به درد جوانان میخوره اعم از انواع تعلیمات و برنامه های آموزشی - تفریحی و کارهای داوطلبانه برای دریافت کردیت در مدرسه ( در این مورد براتون توضیح میدم ) مسئولش آقای Marc D. Brown بسیار آگاه و فعاله . اگه با این آقا کاری داشتین با همون تلفن مرکز با داخلی 1611 تماس بگیرین . اینم ایمیل این آقا :    mbrown@ncce1.org

     7 - Settelement : این برنامه هم که اکثراً با کلمه اش آشنایی داریم برای حمایت از تازه مهاجرین در استقرار پایه ریزی شده که شامل انواع و اقسام کمکها از قبیل همراهی در گرفتن سین کارت و پی آر کارت ، ثبت نام برای اوهیپ ، مشاوره و همراهی برای ثبت نام بچه ها در مدرسه و کلی کارهای دیگه که روزهای اول واقعاً سخته ، حتی تا پیدا کردن منزل .

     به نظر من سنگین ترین و سخت ترین شغل در یک مرکز اینچنینی همین ستلمنت هستش . من سراغ دارم مهاجری که برای دکتر رفتن هم نیاز به مترجم داشت و از این گروه کمک میگرفت . ( بابا چرا با انگلیسی ضعیف میایین اینجا ؟ ) ولی خدائیش دکتر عمومی ما انقدر لهجه ترسناکی داره که من هرگز دقیقاً نمیفهمم چی داره میگه . به نظرم مال سنگاپور باشه . هی میگم عوضش میکنیم ولی هی کوتاهی میکنم تا دفعه بعد که برم پیشش و اون حرف بزنه و من تو دلم به خودم فحش بدم . به خدا انگلیسی من حیوونکی نیست . آخرین امتحان تعیین ترمی که دادم گفت و گو و شنوائیم رو ( اسپیکینگ و لیسنینگ : بازم بدبخت این دو تا کلمه شدم ؟ )هشت CLB ارزیابی کردن ولی باور کنین فهم لهجۀ این پزشک محترم و قطعاً ماهر لینک شونصد میخواد . 

     8 - و آخرین برنامه ای که فلایرش دست منه SWIS هست که کمک به تازه واردها در پیدا کردن موسسات آموزشی برای آپ گرید کردن مدارک و دانسته ها و ... اونهاست مثل خودم که اینجا رفتم کالج و مدرک مجدد گرفتم . لازم به ذکره که تا جایی که من خبر دارم این ارتقاء سیستم دولتی و مجانی نداره و اصولاً بالاتر از دیپلم هیچی اینجا رایگان نیست . بنابراین مشاوره در مورد وامهای مختلف هم ضروریه و اینجا انجام میشه . من هم وام اوسپ گرفتم تا هزینه های تحصیلم رو پوشش بده . درسته بدهکار دولت هستم ولی میدونم که این آپ گرید لازم بوده و بدون اون شغل قابل قبولی پیدا نمیکنم . ( انشاالله چند ماه دیگه نمیام بنویسم که با وجود این مدرک و این بدهی بازم نتونستم کار قابل قبولی پیدا کنم . دعا کنین .)

   در مورد اون برنامه کردیت مدرسه و جوانها و اینها واستون بگم : اینجا یک فرهنگ نازنینی هست که از همون مدرسه ، بچه ها رو برای کمک به اجتماع و همکاری و همیاری و کارهای عام المنفعه تشویق میکنن . هر سال دختر من با همکلاسیهاش چند روز از پاییز رو به پاک کردن چمنهای همسایه های مدرسه از برگهای درخت میگذرونن . یعنی از طرف مدرسه بسیج میشن و از این چنگک های برگ جمع کن ( اسمش چیه ؟ ) دستشون میگیرن و راه میفتن توی خیابونهای اطراف مدرسه با معلمشون که اونم پا به پای بچه ها کار میکنه و هر روز چند تا باغچه رو تمیز میکنن . این براشون کردیت و اعتباری میاره که توی کارنامه ثبت میشه . هر شاگردی باید در طول دوران تحصیلش تا قبل از دیپلم یک حداقلی کردیت داشته باشه و اگه بیشتر داشت که چه بهتر ، چون اگه به یه حد نصابی برسه که من یادم نیست چقدر ، براش بورسیۀ دانشگاه میشه یعنی شهریۀ دانشگاه رو پوشش میده . دختر من از وقتی وارد دبیرستان شده ، با کار در مدرسه قبلی اش و کمک به نگهداری بچه های معلول کودکستانی کردیت جمع کرده . روزهای مختلفی که وقتش رو داره با اجازه دبیرستان میره به مدرسه ابتدائی و راهنمائیش و بعد اتمام ساعات کار از مدیر قبلی برگۀ امضا شده تحویل میگیره و به مدیر جدید میده . 

     دیروز که رفتم اکسلنس سنتر  با همون آقای براون که مسئول برنامه های جوانان بود صحبت کردم و لاینهای احتمالی کارهای داوطلبانه برای دخترم رو بررسی کردیم . دیدم چه برنامه های جالبی برای جمع آوری کردیت دارن . خلاصه قرار شد دخترم خودش با این آقا در تماس باشه و جدولی برای کارش تهیه کنه . این کردیت نه تنها در رزومه اینها و آینده شغلی شون تاثیر خیلی مثبتی داره بلکه از نظر روحی ، جوونها رو علاقه مند به اجتماع و کار خیریه و کار گروهی بار میاره که دیگه لازم نیست من براش تبلیغ کنم . 

    البته حواستون باشه که این کمک ها و حمایتها فقط تا زمانی رایگانه که پی آر دارین یا پناهنده هستین و به محض تبدیل موقعیتتون به سیتی زن دیگه از مجانی بودن درمیاد . 

     کمکهای جانبی در کنار کلاسها و سمینارها هم وجود داره از قبیل نگهداری بچه های شما در طول کلاس و سمینار یا تامین بلیط رفت و آمدتون به کلاس و ...... به علاوه برنامه های تفریحی مثل جشنهای مختلف ، اردو ، پیک نیک ، پات لاک و .....

     خوب از این به بعد همونطور که گفتم تاریخ و مکان و عنوان هر سمینار رو براتون مینویسم به علاوه آخرین اخبار در مورد برنامه های این مرکز . تصمیم دارم برای W.E.S.T و Y.M.C.A و Multicultural Council هم پستهای تکمیلی بذارم . منتظر باشین . 

                                                                        


روز خوش من

     سلام . احوال شما ؟ من که امروز خوبم الهی شکر . بعد مدتها یه روز احساس شادمانی داشتم بالاخره. امروز یه مصاحبۀ آزمایشی داشتیم و من گوش شیطون کر سربلند بیرون اومدم . البته قبل از مصاحبه ، صادقانه بگم خیلی عصبی و مضطرب بودم ولی شخص مصاحبه گر انقدر آروم و مهربان بود که دل منم آروم شد . 

     قطعاً میدونین که اینجا گزینش بر اساس رزومه و مصاحبه است ، یعنی قراره باشه و حالا اگه جایی مثل ایران پارتی بازی و " رابطه ای " به جای " ضابطه ای " گزینش میکنن دیگه اون موردی جداست . از اول ترم یک استاد نازنین و دستیارش افتادن به جون ماها که یادمون بدن چطوری یه رزومۀ آدم حسابی بنویسیم . صد بار نوشتیم و غلط گیری کردن و دوباره نوشتیم تا بالاخره به یه مرحله ای رسید که کارفرما با دیدنش فرار نکنه .


job interview

  

    بماند که ما با امید فراوون هر چی مدرک تحصیلی و سابقۀ شغلی توی کشورهامون داشتیم ردیف میکردیم ولی ته دلمون میدونستیم که اونها اینجا چندان ارزش نداره مگه اینکه یه مدرک و حتماً تجربۀ کانادایی هم پشتت داشته باشی . تازه وقتی کسی به سن من میرسه دیگه مدارک تحصیلی و سوابقش مال بالای ده بیست سال قبل از آب درمیاد و میگن اونها هم به درد نمیخوره !! به هر حال به همین دلایل بود که من همونطور که براتون نوشتم  همینجا مدرک Business Administration گرفتم و حالا هم که دارم دورۀ  ELT  میگذرونم . حالا توی رزومه یه آیتمهای کانادایی نزدیک تر از ده سال دارم که نتونن صاف بندازنش توی سطل آشغال . 



      همۀ اینها رو گفتم که اینو بگم : آقای مصاحبه کننده که شغلش مشاوره در امر مصاحبه ( چه خوش آهنگ شد ! ) بود بعد مصاحبه هم به خودم گفت ، هم توی برگه ام نوشت و هم اومد سر کلاس به استادم و جلوی همکلاسیهام گفت که هر کسی این خانم رو استخدام کنه شانس آورده ! هوراااااااااا الآن دلم میخواد دو هزار بار آهنگ  I'm feeling good  گوش بدم . کی میاد با هم گوش کنیم ؟ 

    میان پرده بگم ؟ الآن پیشو بانو اومده پایین پام نشسته و چنان زل زده به من انگار تا الآن منو ندیده !! هی میخوام تایپ کنم هی سنگینی نگاهشو حس میکنم تمرکزم بهم میخوره . بابا برو بچه ! چکارم داری تو ؟ آخ آخ دیوونه داره دمپاییمو گاز میگیره !! خوب به سلامتی روح خواجه حافظ شیرازی بنده الآن با یک فقره دمپایی در خدمت شمام . یکی شو برد با خودش !

    بعد کلاس هم رفتم مرکز Excellence Center . هفته پیش اونجا یه سمینار بود در باره انواع مدارک و مجوزهای حسابداری در کانادا و روش کسب این مجوزها و ..... که من هم شرکت کرده بودم . بعد از اتمام مصاحبه یک خانم خوش اخلاق هندی یک سری بروشور تبلیغی در باره این مرکز داد دست خارجیها و گفت بدین به هموطنهاتون که بیان مرکز ما . من گفتم اگه بخواین میتونم توی وبلاگم در باره شماها بنویسم که استقبال کرد و قرار گذاشت که امروز برم تا بهم اطلاعات کامل بده . خلاصه ظهر هم رفتم اونجا و با یه بغل بروشور و فلایر اومدم خونه . پست بعدی در باره این مرکز و سمینارها و میتینگها و برنامه هایی که برای تازه مهاجرین میذاره خواهد بود . اونجا با یک خانم ایرانی نازنین هم دیدار کردم که براتون خواهم نوشت .

   میخوام در بارۀ یه مشکلی صحبت کنم که به نظرم خیلی از تازه واردین دارن ، این که آدم تا وقتی که انگلیسی اش به یه مرحله قابل قبول نرسه نمیتونه بروشورهای اینها رو بخونه و درک کنه ، درست میگم ؟ همین مرکز بروشور فارسی هم داره ولی کجا توزیعش میکنه ؟ توی خود مرکز ! یعنی اگه کسی ندونه چنین جایی وجود داره که نمیره اونجا تا بروشور به زبان خودش رو دریافت کنه . مجسم کنین که من به فارسی برای یک کلاس زبان فارسی تبلیغ کنم . خوب اونی که از ژاپن اومده و میخواد فارسی یاد بگیره چطوری تبلیغ فارسی منو بخونه و بفهمه فلان جا کلاس زبان فارسی هست ؟ مهاجری که خیلی در انگلیسی قوی نیست که نمیتونه بروشورهای انگلیسی اینها رو بخونه ، میتونه ؟



     من فکر میکنم این موسسات باید بروشورهای غیر انگلیسی رو در کنار تابلوهای تبلیغاتی شون دست مردم بدن. اولین روزی که وارد کانادا میشین توی فرودگاه بهتون یه سری بروشور میدن که اطلاعاتی در باره موسسات کمک به تازه واردین داره ولی همه به انگلیسی . مبنا بر اینه که مهاجرین زبان رو در یه حدی بلد باشن تا بتونن ویزا بگیرن . خوب درسته ولی کسانی که خانوادگی اومدن چی ؟ پدر خانواده شخص اصلی بوده و تقاضا داده ، اگه پوئن های پدر کامل باشه دیگه نیازی نبوده که دیگران هم مثلاً انگلیسی بدونن . قطعاً همه ما کلی خانواده میشناسیم که فقط درخواست کننده شون انگلیسی میدونسته و بقیه دارن اینجا دست و پا میزنن هنوز . درست میگم ؟  خود من تبلیغ این دورۀ ای ال تی رو توی اتوبوس دیدم . خوب اگه نمیفهمیدم که این تبلیغ در چه مورده ، چه مشکلی از من حل میشد ؟ خلاصه به نظرم که ما وبلاگرها در هر شهر و کشوری که هستیم باید برای موسساتی که برنامه شون کمک به خارجیها و رفع نیازهای اونهاست تبلیغ کنیم . 



     یادم میاد قبل از اینکه بیام به شدت دنبال اطلاعاتی از ویندزور بودم . هیچ سایت فارسی زبانی در باره این شهر چیزی ننوشته بود . همین باعث شد جای خالی چنین مطالبی رو با تمام وجود حس کنم و تصمیم بگیرم خودم یه وبلاگ راه بندازم . فکر میکنم در این سه سال هم تلاشم بی ثمر نبوده و عملاٌ نظرهای دوستان نشونم داده که کم و بیش در معرفی ویندزور موفق بودم . ولی یک توصیه دارم به همه خواننده های عزیزم که لطفاً هر کدوم هر کجای جهان که هستین اگه دسترسی به اینترنت ارزون و سریع دارین و اگه وقت و حوصله دارین ، آستینها رو بالا بزنین و همت کنین و شهر خودتون رو معرفی کنین . والله صواب داره . خدا این دنیا و اون دنیا بهتون عوض بده اگه چهار تا بروشور و آدرس و اطلاعات به درد بخور ترجمه کنین و توی وبلاگهاتون بذارین . 

    میبینی گاهی یه موضوعی توی ذهنت انقدر جا خوش کرده که هر چقدر بیرونش میکنی باز عین فنر برمیگرده میخوره ته مخت ؟ داشتم فکر میکردم خدایا این که مصاحبۀ آزمایشی بود ولی آیا توی مصاحبه واقعی هم میتونم پوئن بیارم یا نه ؟ دعا دعا میکردم که الهی کارفرماهای اصلی که برای شرکتهاشون رزومه میفرستم لهجه شون کانادایی باشه . هنوز که هنوزه با " شنوایی " انگلیسی ام مشکل دارم ( یکی میگفت چرا مینویسی " لیسنینگ " ؟ ) گفتم بابا وقتی میگم با شنوایی مشکل دارم ملت خیال میکنن گوشم سنگینه خوب ! حالا توضیح دادم که متوجه بشین کدوم " شنوایی " منظورمه . خلاصه هنوزم با لهجه ها درگیرم . بعضی از این بنده خداها همکلاسیهام که همگی از کشورهای مختلف هستن هر کدوم یه طوری غلیظ با لهجه های خودشون صحبت میکنن که واقعاً فهم حرفهاشون در اکثر موارد از توانایی من خارجه . خدا به خیر بگذرونه و یه دونه کارفرمای خوش اخلاق کانادایی نصیبم کنه . اگه درست بفهمم طرف مقابل چی میگه در جواب دادن کم نمیارم . ولی اگه بفهمم خوب !

      جهت اطلاع ، بنده دارای شش همکلاسی چشم بادامی از کشورهای مختلف جنوب شرقی آسیا و دو همکلاسی " شب " از زامبیا و نیجریه و یک همکلاسی از هندوستان هستم که به قدرتی خدا هیچکدوم هم با " شنوایی " من رفاقتی ندارن . امروز در خفا از استادم پرسیدم که آیا همونقدر که من با لهجه اینها مشکل دارم ، اینها هم با لهجه من مشکل دارن ؟ گفت من همیشه عقیده دارم که ایرانیها یکی از بهترین لهجه ها رو در ادای کلمات انگلیسی دارن . میگفت شماها فقط در تلفظ  th و w  مشکل دارین ولی گوش ما هم به نوع تلفظ شماها عادت کرده و انگلیسی تون کاملاً قابل فهمه . خودش اعتراف کرد که با لهجه خیلی از شاگردانش مشکل داشته ولی نه با ایرانیها . خوب الحمدالله .

                                         

     این عکسهای چند ملیتی خیلی برای من جالب هستن ، عمق فرهنگ مهاجر پذیر کانادا رو نشون میدن.

    امشب این بروشورهای اکسلنس سنتر رو میخونم که فردا براشون پست بذارم . من سه سال پیش کلاس لینک 6 رو اینجا گذروندم و خیلی راضی بودم . کلاٌ سه تا مرکز رو در ویندزور میشناسم که خودم تجربه کردم و خیلی کمک کردن که دونه دونه واستون شرح میدم . البته قبلاً تا یه حدودی در باره  W.E.S.T و  YMCA نوشته بودم ولی انشاالله سر فرصت بیشتر مینویسم . 

     پیشو دوباره برگشته و به طرز مشکوکی مظلوم شده ! باید برم ببینم چه خبره .....

     رفتم دیدم ، دمپاییم به ابدیت پیوست . خوبه نو نبود وگرنه دلم خیلی میسوخت . علاقۀ غریبی به گاز گاز کردن دمپایی ابری داره . دو لنگه دمپایی جزو اسباب بازیهای دائمی ایشونه که دیگه به همه چی شبیهن الی دمپایی . اگه در دسترس بودن که بودن ، اگه نه به دمپایی شماها هم آویزون میشه . 

فعلاً خداحافظ تا فردا 

    


264 / موسیقی بومیان کانادا

   ( این پست رو یه ماه پیش توی ویندزور نوشتم و پس انداز کردم واسه حالا ) 

    سلام .چندی پیش داشتم فکر میکردم که چند ساله اینجام و هیچی در مورد بومیان کانادا نمیدونم . تصمیم گرفتم یه کمی در این مورد هم کنکاش کنم . به یه موضوع خیلی جالب برخوردم که دیدم بد نیست براتون بنویسم .

     در مورد نظر گروه کثیری از نژادشناسان که میگن اعقاب بومیان کانادا ، مغولهای آسیایی بودن که چیزی نگم چون احتمالاْ همگی میدونین . از شباهت چهره که بگذریم ، شباهتهای فرهنگی خیلی بیشتر از اونه که بشه انکارش کرد . یکی از این نزدیکیها میتونه موسیقی باشه .

http://www.frbeiger.com/nuna-en.html

     نمیدونم چقدر به موسیقی علاقه دارین . من به همه انواع و سبکهای اون گرایش دارم و نمیتونم بگم که کدومش برام عزیزتره . از موسیقی سنتی مثلاْ زامبیا بگیر تا کلاسیک اروپا همه به نظرم زیبا و شنیدنی هستن . نمیدونم بگم از فلوت آمریکای لاتین بیشتر خوشم میاد یا زنبورک ترکمنستان . از رقص کاتاکالی هندی بیشتر لذت میبرم یا تپ سامی دیویس . خلاصه دنیای موسیقی به نظر من انقدر گسترده و انقدر رویائیه که فقط وقتی واردش میشم که لااقل چند ساعتی زمان داشته باشم .

     حالا بهتون بگم که در مورد شباهت موسیقی اقوام اولیه کانادایی و مغولها و حتی ترکمنهای گنبد خودمون چی پیدا کردم .

http://www.mustrad.org.uk/articles/inuit.htm

http://en.wikipedia.org/wiki/Overtone_singing

    بهش میگن Throat singing یا اگه بخوام واسش کلمه ای ترجمه یا انتخاب کنم ، میشه گفت " گلو خوانی "  . خیلی سبک جالبیه . هم مغولها دارن و هم بومیان کانادا به خصوص قبیله Inuit . حتماْ دیدین که مردان ترکمن صحرا هم یه رقص دسته جمعی جالب دارن که دایره میزنن و با حرکات دست و چرخش های هماهنگ به صورت ریتمیک بدون ساز و از ته گلو صدای خفه ولی محکمی ادا میکنن و همون میشه ضرباهنگ حرکاتشون . مثلاْ رقص خنجر گنبد کاووس از همین دسته است . توی این فیلم غیر از نحوۀ ادای نتها به  رقص یا حرکات هم دقت کنین که چقدر شبیه رقص سرخپوستان آمریکای شمالیه . انگار دقیقاً یکی هستن . 

http://www.youtube.com/watch?v=g6z2jSZdljw

این یکی موسیقی جنگ سرخ پوستان آپاچی هستش که شباهتش با موسیقی ترکمن خیره کننده است اگر چه که بعضی نژادشناسان عقیده دارن که بومیان آمریکای مرکزی و جنوبی ممکنه با نژاد مصری هم قرابتی داشته باشن ولی موسیقی و رقص و صدا همونه که ما توی موسیقی گنبد میشنویم .

http://www.youtube.com/watch?v=gt9Bor3_XFk

  مغولها که اعقاب اصلی ترکمنستان و ترکمن های خودمون هم بودن در فرهنگ موسیقایی خودشون نوعی از گلو خوانی دارن که به نظر میاد از تارهای گلو به عنوان یک ساز بهره میگیرن . نت های کشیده و طولانی رو در فواصل مختلف گلو ادا میکنن که شنیدنش باعث میشه حس کنم گلوم میخاره !! این نوع موسیقی اگر چه با صدای ضربه ای گلو خوانی ترکمن های ما و بومیان کانادا تفاوتهایی داره  ولی به هر حال کاملاً مشخصه که  از یک رگ و ریشه ان .

http://www.youtube.com/watch?v=5wHbIWH_NGc 

http://www.youtube.com/watch?v=UJ3BX2tMj1Y

 حالا نوع کانادایی چه مدلیه و مربوط به کدوم قوم بومی هستش ؟ بومیان کانادا به سه دسته اقوام اولیه و متیس و اینوئیت تقسیم میشن که البته متیس ها دورگه بین بومیان و انگلیسیهای مهاجر اولیه هستن .

http://www.med.uottawa.ca/sim/data/Aboriginal_Intro_e.htm

اصلی ترین و سنتی ترین اجرای گلو خوانی مربوط به نوعی لالایی زنان Inuit یا همون اسکیموهاست که جفتی اجرا میشه . یعنی دو تا زن همزمان با هم اجراش میکنن . 

     البته من که شنیدم به نظرم اومد اگه جای بچه اینها باشم نه از آرامش ترانه که از پیوستگی و عدم قطعش هیپنوتیزم و منگ میشم و خوابم میبره . گوش کنین :

http://www.youtube.com/watch?v=8IqOegVCNKI

    متوجه شدین که خواننده در فیلم توضیح داد که هم در دم و هم در بازدم ، ادای صوت وجود داره در نتیجه هیچ قطعی در اجرا به گوش نمیرسه . به خصوص به این دلیل که دو نفری به نوبت اصوات رو به زبون ( ببخشین به گلو ) میارن این پیوستگی صوتی کاملاْ آدمو گیج و خواب آلود میکنه ، یه خورده مثل هو هو گفتن دراویش . خلاصه من یکی که حاضر نیستم با این لالایی بخوابم . اون خرگوش لالا ، سنجاب لالا ی خودمون قشنگتره . لالایی قدیمی عزیز که سالیان سال پیش پری زنگنه اجراش کرد هم خیلی ماهه .

      یه خواننده معروف کانادایی به نام،  Tanya Tagaq که خودش از قبیله Inuit هستش سبک خاصی از این گلو خوانی رو اجرا میکنه که به نظر من اینم دیدن داره . این خواننده در مصاحبه ای گفته که در اصل این نوع موسیقی اجرای صداهای طبیعت از قبیل رودخانه ، حیوانات ، آتش و انسانه .

http://en.wikipedia.org/wiki/Tagaq

     خوب میخواین بدونین چی برام جالبه ؟ کار این خواننده اینتوئیت رو میذارم کنار کار یک خواننده از Tuva که اگه نمیدونین کجاست براتون پیدا کردم در روسیه و درست همسایه مغولستانه . اسم این خواننده مسن  Sainkho Namtchylak و سبکش مخلوطی از مغولی و بلوز هستش .

http://en.wikipedia.org/wiki/Sainkho_Namtchylak

      دیدن فیلم هر دو خواننده در کنار هم تماشائیه :

http://www.youtube.com/watch?v=4iwaIxF8Ypk&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=Wjz2lVTaXaI

http://www.youtube.com/watch?v=nCSxNOdZEww&feature=related

     کسی زیر فیلم یوتیوب برای  Sainkho Namtchylak  کامنت منفی گذاشت بود و نوشته بود " این زنه به روانپزشک احتیاج داره و بیماره " ولی به نظر من این نظر خیلی بیرحمانه است . موسیقی زیباست حتی اگه صدای آواز جیرجیرک توی دل شب باشه . بد میگم ؟ به نظر من قضاوت در مورد نوع یک هنر ، بی رحمی مطلقه ، اونم هنری که با فرهنگ خودمون زمین تا آسمون تفاوت داره . یه دوست آمریکایی بعد شنیدن قطعاتی که من براش گذاشتم  میگفت من از صدای کمانچه ی ایرانی متنفرم . زیادی زیره و گوشم سوت میکشه در حالی که خودمون با فرهنگ ایرانی این صدا رو دوست داریم . همون دوست میگفت که موسیقی سنتی ایرانی شلوغه !! و تنها چیزی که در موسیقی اصیل و سنتی واقعاً توجهش رو جلب کرد آواز ایرانی با پس زمینه ای محو از صدای سازها بود. از دید ما هم نوازی ایرانی دلپذیر و شنیدنیه ولی از دید یک خارجی ممکنه شلوغ به نظر بیاد . همین تفاوت نگرش باعث میشه که کامنتهای مردم در باره موسیقی ملل مختلف گاهی عجیب و تند باشه . به همین دلیل من هرگز در مورد شکل یک هنر اظهار عقیده و قضاوت نمیکنم . بلکه فقط مهارت هنرمند در همون زمینه مد نظرمه . به هر حال این نوع موسیقی هم به نظرم جالب میاد .

      این یکی دیگه کل حرف منه . شمن های مغول و سرخ پوست و موسیقی مذهبی سنتی هر دو قوم :

http://www.youtube.com/watch?v=u5lnZZcgIQk&feature=related

     دلم میخواست یه گریزی بزنم به بحث انسان شناسی و اقوام مهاجر و شباهتهای بیشتر مغولها و سرخ پوستان و رد پای مهاجرت مغولها در کل اروپا و از این حرفها ولی دیگه بنزین ندارم . همین یه تلنگر باشه واسه اونهایی که مثل من علاقه به این مباحث دارن که برن بیشتر بگردن و هر چیز جالبی پیدا کردن لطف کنن و واسه من و بقیه هم بنویسن .

    در انتها این قطعه رو میذارم که مثل من روانتون شاد بشه و لذت ببرین . این قطعۀ ترکمن ایرانی زنانه تره با صدای نازنین رها و تار معرکۀ علیزاده که من خیلی دوست داشتم 

http://www.youtube.com/watch?v=QsxucYp-I-0

منبع عکسها:

http://yeswecancan.tumblr.com/post/2159457820

http://caseylessard.me/2011/09/14/tumivut-throat-singing

http://test.gothart.cz/en/events/2009-02-18-tanya-tagaq.php?id=101

   http://www.klaus-muempfer.de/jazz-photos-5.htm   

توی ویندزور نون خامه ای پیدا میشه ؟

 

     سلام . بالاخره آخرین امتحان رو دادم و دوره تمام شد . ولی جزو سخت ترین و سنگین ترین دوره های درسی بود که در طول عمرم گذرونده بودم . یعنی باور کنین  هیچ وقت اینطوری قلفتی پوستم کنده نشده بود.

     روز آخر بعد امتحان  رفتم پرسیدم که خوب کی چشم ما به جمال مدرکمون روشن میشه ؟ فرمودن خیلی زوووود یعنی بین اول تا آخر نوامبر!!!! یک روزی رو تعیین میکنیم و بهتون خبر میدیم که جشن فارغ التحصیلی برگزار میشه و با لباس و کلاه منگوله دار و .... میایین بالای صحنه و از دست جناب رئیس دانشکده مدرکتون رو دریافت میکنین . اطاعت ، ما صبرمون زیاده .

    از دو سه ماه پیش که دیگه به آخر دوره نزدیک میشدم رسماً کار خونه رو کم کرده بودم و فقط واجبات و لزومات رو انجام میدادم . افراد نازنین قبیله ام هم خیلی باهام همکاری داشتن . بنده خداها اصلاً یادشون رفته بود که این خونه یک مادری هم داره .  خلاصه میدونم که تاچند هفته باید بدوم که کارهای عقب افتاده خونه انجام بشه . من حتی خونه تکونی کامل و آدم حسابی  عید هم نکردم . حالا تازه باید بیفتم به جون کمدها و کابینت ها .

   خوب خبر یه کار جدید دارم . قراره یه نمایش موزیکال برای بچه ها توی تئاتر کپیتال اجرا بشه . بلیطش در خود تئاتر فروخته میشه . ماجرای یک دختر بچۀ نیویورکیه که در تعطیلات به دلیلی مجبوره بره در مزرعه ای در تگزاس زندگی کنه . از اونجایی که به نظرش میاد داره میره دهات و دوست نداره زندگی شهری اش رو ترک کنه  با رفتن مخالفت میکنه ولی بالاخره مجبور میشه بره و بعد از مدتی میبینه که زندگی در مزرعه چقدر جالبه و از این حرفها .

    این یه نمایش شاد موزیکال و پر از رقص و آوازه . اینها هم  لینکها ی پشت صحنه و ساعات تمرین بچه ها هستش . اگه  بچه ای  توی خونه دارین میتونین ببرین تماشا . خوش بگذره .

http://www.youtube.com/watch?v=eWngp3pNeYo&feature=relmfu

http://www.youtube.com/watch?v=YVcmkpgL4n8

      بخش بزرگسال همین گروه یه نمایش جدی هم در باره داستانهای اسطوره ای  یونان  در درست دارن که به نظرم قراره دو ماه دیگه اجرا بشه . اون هم موزیکاله و با باله اجرا میشه . براتون خبرش رو مینویسم .

      راستی من بالاخره این صدای معروف Windsor Hum رو شنیدم . راستشو بگم ؟ ترسیدم اساسی ! والله هیچ ربطی به رعد و برق و صدای کارخونه و این چیزها نداشت . اگه از من میپرسین انگار یه اسکادران هوایی متشکل از هزار تا جت جنگی داشتن از بالای سرمون رد میشدن ولی توی آسمون هیییییچ خبری نبود . فقط صدا و صدا و صدا . خیلی تلاش کردم دستمو بلند کنم و موبایلمو بردارم که صدا رو ضبط کنم ولی راستش دستم قفل شده بود از ترس .  من نمیدونم این چی بود و راستش نمیخوام هم بدونم . کاش هر چی بود تموم بشه و دیگه نیاد . تازه برای اولین بار به همه اونهایی که میگفتن انگار یه صدایی از ماورا است حق دادم . انقدر اضطراب داشتم که به خودم گفتم بینوا دعا کن که هارپ باشه لااقل از زمین خودمونه . میدونین چیه ؟ اصلاْ دوست ندارم در موردش فکر کنم . بیایین در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم .

      یه قنادی خوب هم کشف کردم . اسمش Sunrise Bakery و آدرسش سر تقاطع تکامسه و موی هستش .  شیرینی هاش خیلی شبیه به بعضی از شیرینی های ایرونی خودمونه . یعنی شاید ما از اینها کپی کردیم و توی ایران درست میکنیم . نمیدونم به هر حال اکلیر و نون خامه ایش که خیلی چسبید . از فروشنده پرسیدم قنادتون کجائیه ؟ گفت دو تا قناد داریم . یکی مال لبنانه و یکی مال صربستان . فکر کرده بودم طرف شاید ایرانی باشه . آخه دو تا شیرینی هم داشتن درست عین گردوئی و مشهدی خودمون . سفارش کیک هم میگیرن و خیلی هم مدلهاشون خوشگله و صد البته گرون . یه کیک ساده یک کیلویی با دو قرون تزئینات نزدیک سی دلاره . انواع نون هم دارن .  

اینم وبسایتشون

http://www.sunrisebakeryandpastry.com/1/welcome

    هفته پیش رفتم که برای روز آخر دوره  شیرینی بخرم . هم یه جعبه بزرگ  برای دفتر آموزش و کارمندها و استادها  خریدم و هم برای خودمون اکلیر گرفتم . سه روز این اکلیر بینوا توی یخچال موند تا ما چهار نفر بالاخره بتونیم همزمان با هم توی خونه جمع بشیم .پریشب آخرش یه وقتی پیدا شد که یادمون بیاد یه خانوده ایم و میتونیم بشینینم دور هم و یه چایی و شیرینی به قول معروف بزنیم تو رگ . خلاصه با سلام و صلوات ظرف  رو آوردم و چایی ریختیم و نشستیم جلوی اکلیرها به تماشا .

     راستش انقدر که توی این مملکت سرم واسه شیرینی کلاه رفته دیگه ترس ورم داشته . یعنی خیال کن میخوای شیر بخوری . نمیدونی توی لیوان به جای شیر ، دوغه . اتقاقاً دوغ اصل اراجه و خیلی هم دلت بخواد بخوری  . اولین قلپ رو که میخوری شوکه میشی و خیال میکنی شیره ترش شده . چرا ؟ چون انتظار چیز دیگری رو داری یهو ذهنت پیام اشتباه صادر میکنه . شیرینی ها ی اینجا هم همینطوره . شاید اگه انتظار مزه محصولات هنرمندانه ی قنادیهای ایران رو نداشته باشم دیگه اینجوری یکه نخورم . ولی وقتی یه کیک خامه ای میبینم که شبیه کیکهای خودمونه و زمان خوردنش یه مزه دیگه ای به دهنم میاد خوب تو ذوقم میخوره دیگه .

      شب عید با دل خوش یه کیک خامه ای خریدیم که ظاهراْ یه تن خامه و شکلات و ترافل و خلاصه چیزهای به قول بچه ها جالب انگیز ناک داشت . ولی با اولین تکه متوجه شدم مثل(  گلاب به روتون ) پودر ORS مزه نمک و شکر همزمان میده . یعنی توی خمیر کیک یه کوچولو نمک هم زده بودن ! نمیدونم این روش خارق العاده ایده کدوم قنادی بوده ولی حال ما که گرفته شد حسابی .

     به هر حال به همین دلیل شهامت نداشتم به اکلیر گاز بزنم . بچه ها شجاع تر از من بودن . اولین گازها رو زدن و اعلان رضایت کردن و من جرأت کردم اکلیر خودمو بردارم و بخورم . جدی خوشمزه بود .من که مشتری شدم . 

 شب شما به خیر .

 

 

پاتیناژ در ویندزور

 

سال ۲۰۱۲ به همه مبارک

    

      سلام . با پاتیناژ چطورین ؟ من یادمه کلاس اول راهنمایی بودم که برای اولین و آخرین بار در عمرم رفتم سالن پاتیناژ . ماجرا این بود که یه روز ناظم اومد سر کلاس و گفت که چون مدرسه سالن ورزش آدم حسابی نداره ، با ورزشگاه قصر یخ قرارداد بستن که یه ترم بچه ها رو ببرن اونجا و بچه هایی که مایلن میتونن در یکی از دو رشتۀ شنا یا پاتیناژ ثبت نام کنن . وا !! کور از خدا چی میخواد ؟  طبیعتاً جذابیت پاتیناژ برای همه کلاس بیشتر از شنا بود . اینه که من هم همون روز ظهر که به خونه برگشتم با شادمانی برگۀ ثبت نام رو به مادرم دادم تا امضا کنه و دخترش به قدرتی خدا ، حتماً تا آخر سال توی رشتۀ رقص روی یخ المپیک زمستونی ونکوور اول بشه .                                  

      به محض اینکه نهار رو خوردیم افتادم به جونش که بریم همین الآن برام کفش مخصوصش هم بخر . ولی مادرم عقل به خرج داد و گفت که باید روز اول از خود سالن کفش کرایه کنم تا ببینیم اصلاً این رشته به گروه خونی من میخوره یا نه . 

     تمام هفته از من التماس و از مادرم انکار و آخر سر هم اولین چهار شنبه جدول از راه رسید .

     وقتی رسیدم مدرسه دیدن کفشها توی دست و ساک بعضی از بچه ها دلم رو شکست و پیش خودم گفتم که مادرم اصلاً منو دوست نداره و بهتره همون تصمیم قدیمی مهاجرت به منزل بابابزرگم رو به اجرا بذارم . 

    خلاصه با سرویس مدرسه به ورزشگاه رفتیم و برای اولین بار پام رو به داخل سالن پاتیناژ گذاشتم . من سرمائی انتظار داشتم که با سرمای خارق العاده و ترسناکی روبه رو بشم ولی دیدم که نه خیلی هم سرد نبود . کف پیست یه دست یخ زده و براق بود . جای چرخش کفش مربیها و شاگردان قبلی مشخص بود ولی افرادی با پاروهای مخصوصی در حال پاک کردن خراشها بودن و خودشون هم کفش مخصوص به پاشون داشتن . 

    از بیرون پیست ، حرکت روی یخ ، به نظر کار راحتی میومد . تصورم این بود که عین آب خوردنه ، کفشو میپپوشی و میری روی یخ و درست مثل بازیهای حیاط مدرسه ، میدوی و میدوی و خودت رو روی یخ سر میدی و تمام . 

    به کمک معلم ، من و بچه های بی کفش دیگه ، دونه دونه کفش انتخاب کردیم و پوشیدیم و پا به داخل پیست گذاشتیم و .......آااااااخ !!  شنیدین ؟ صدای کله معلق شدن من بود !!

    همون اولین قدم ! به خودم گفتم بابا عیبی نداره که . حواست نبوده حتماً . جلوی پات رو نگاه کن و با دقت قدم بردار و سر بخور ، آها .... بارک الله ، عین آب خو........ آااااااخ !! 

    پاشو ، دقت کن ، مواظ........ آااااخ !!

    بابا کوری مگه ؟ بپا دیگه ؟ بلند ش...... آااااخ!!

    دیوونه این دستگیره است ها ! بگیرش و کنا..... آااااخ!!

    و...... تمام یک ساعت اول ورزش من مشغول عمل خطیر و استثنائی افتادن و آخ گفتن بودم . دیگه از زور درد نمیفهمیدم سرم کجاست و پام کجا . تازه به این مشکلات عظیم ، سرما رو هم اضافه کنین که با کم شدن قدرت جادوی یخ سواری تازه داشت خودشو نشون میداد و من سرمائی هم که معرف حضور همه هستم .

     معلم که همون اول ماها رو ول کرد و رفت نشست توی رستوران به شکم چرونی و تماشای فیلم کمدی افتادن ماها . قرار بود روز اول به بازی بگذره و از جلسه بعد مربی خود سالن با ما کار کنه . فقط یکی از بچه ها عین این رقصنده های حرفه ای ( حالا نه انقدر هم ) داشت روی یخ سررررررررررررمیخورد و لذت میبرد و گاهی هم به افتاده ها کمک میکرد . نمیدونم لابد مثل ما " تازه به یخ رسیده " نبود . 

    به هر حال اون روز تموم شد و ما کفشها رو پس دادیم . تمام تن من له و لورده بود . وقتی رسیدم خونه مادرم که حال و روز منو دید هیچی نگفت . چقده این عبارت " دیدی گفتم ؟! "  چیز منحوس و بد ریختیه ؟ مامان عاقل و نازنینم میدونست که داغون تر از اونم که نیازی به این عبارت داشته باشم . 

    فردا صبحش مثل یه دخمل فهمیده خودم رفتم دفتر و درخواست کردم که برنامه منو عوض کنن و برام شنا بذارن . تا آخر سال با لذت تمام میرفتم استخر و از شلپ شلپ با دوستهام لذت میبردم . 

    اون سال کلاس پاتیناژ مدرسه فقط چهار تا محصل داشت !!

    چند روز پیش رفته بودم تیم هورتونز و یه آگهی اسکیت روی یخ دیدم . نمیدونم اصلاْ پاتیناژ دوست دارین یا مثل من مارگزیده شدین . به هر حال روزها و مکانهایی رو که میتونین تا آخر تعطیلات عید به صورت رایگان اسکیت کنین ، مشخص کرده بودن ، یعنی تا ششم ژانویه . دیدم بد نیست براتون بذارم . اصلاْ نمیگم که همو میبینیم چون قطعاْ اگه باد کلاهمو بندازه اونجاها هم نمیرم بردارم . خوش باشین و جای منو خالی نکنین . من از کنار بخاری برقی واسه همگی تون هورا میکشم .

    

Forest Glade Arena – Rink A

January 02, 03, 04                        12:30 – 2:20

January 06                                  11:30 – 1:20 

South Windsor Recreational Complex – Rink A

January 02                                  2:00 – 3: 30

January 03, 04, 06                       12:00 – 1:50

 Tecumseh Arena

January 03, 04, 05                       1:00 – 3:00 

WFCU Centre – Green Shield Rink

January 02                                   12:05 – 1:55 

WFCU Centre – Windsor Star Rink

January 03                                   2:15 – 4:05

پی نوشت : این وبلاگ در بارۀ اسکیت هنریه . به نظرم اطلاعات خیلی خوبی داره . اگه مثل من مارگزیده نیستین حتماً سر بزنین .

                         http://inline-skate.blogfa.com/                                 

 

                 

شب یلدای ایرانی در ویندزور

  

کریسمس مبارک

 

     سلام . احوال شما ؟

     من میخواستم هفته پیش دوباره براتون یه پست در باره سانتا و آرزوهای بچه ها بذارم . یادتونه ؟ همون قلبهای کوچیکی که یه پاپانوئل نمایشی رو باور میکنن و با آرزوهای ساده و بچه گانه شون صف میبندن تا برن روی پای سانتا بشینن و در گوشش از خواسته هاشون بگن . 

     امسال هم باز توی بازارهای مختلف این صحنه رو دیدم . وای که چقدر دلم برای سادگی این بچه ها میلرزه . چقدر راحت باور میکنن و شاد میشن . کاش همه زندگی ما همینطوری بود و آرزوهامون به همین راحتی برآورده میشد . کاش همیشه آرزوها همینقدر کوچیک و دست یافتنی بودن . یه دوچرخه ، یه عروسک ، یه اسکیت ،....... پاپا نوئل ! آرزوی من یه دنیای بی جنگه . میشه لطفاً ؟

      راستی شب یلدا اینجا به همت یه سری دانشجوی نازنین ایرانی ، یه برنامه توی دانشگاه گذاشته بودن که رفتیم و خیلی خوش گذشت . البته  چون برنامه در محیط دانشگاه بوده و فقط دسترسی دانشجوها امکان داشته و به هر حال همه ایرانیها رو پوشش نداده .

     نمیدونم چرا تا به حال اقدامی برای تشکیل یه کمیته یا انجمن یا به هر حال جمعی از ایرانیان ویندزور نشده . البته شاید یه دلیل مشخصش این باشه که  جمع بزرگی از ایرانیان اینجا در واقع دانشجویانی هستن که اکثراً برای دوره های  دکترا اومدن و مدتی طولانی تر از دو سه سال در ویندزور نمیمونن و این احساس موقت بودن باعث میشه که کسی برنامۀ طولانی مدت برای خودش نظر نگیره . بعد اتمام تحصیل  هم بعضی ها به شهرهای بزرگتر مثل تورنتو کوچ میکنن و یا به ایران برمیگردن و خلاصه ویندزور قشنگ ما میزبان طولانی مدت افراد زیادی نیست و این ماجرائیه که برای اکثر شهرهای دانشجویی پیش میاد و گریز ناپذیره. به نظرم که همین باعث میشه اینجا کسی به فکر تشکیل هیچ گروه و انجمن پایا و ماندگاری نباشه .

اینم دست دوستی کریسمس و یلدا

     به هر حال جمعی که ما در اون شرکت کردیم بسیار دوست داشتنی و گرم بودن . برنامه به صورت Potluck یا به قول خودمون " دنگی " بود . یعنی هر کس لااقل به اندازه سهم خودش چیزی برای خوردن میاره . گردانندگان برنامه سالن خوبی در نظر گرفته بودن و هماهنگی لازم برای خبر رسانی انجام شد .

 من همیشه دلم میخواست که با ایرانیهای بیشتری در ویندزور آشنا بشم و اعلام این برنامه برای من دورنمای قشنگ پیدا کردن دوستان تازه رو داشت . ولی متاسفانه چون همون روز در حین آشپزی دستم بدجوری سوخته بود کمی بنزین از دست دادم و حتی دقایق اولیه سوختن فکر میکردم که خودم نمیتونم برم . در ذهنم بود که غذایی که پختم میدم آقای شوهر و بچه ها که از حضور در جمع لذت ببرن و خودم توی خونه میمونم و برای دستم عزاداری میکنم . ولی خوشبختانه کمی که گذشت و شدت سوختگی قابل تحمل شد دخترم با یک قابلمه پماد و باند و .... پانسمانش کرد و یه دونه ساق گرم کن روی پانسمان کشیدم و به طرف دانشگاه راه افتادیم . 

    دخمل کوچیکه در یه کار عمومی در مدرسه خودش شرکت داره که مدتهاست نمیتونه شبها زودتر از هفت و هشت خونه باشه چون در گروه تدارکات یک نمایش کار میکنه و در حال حاضر دارن برای یک اجرا لباس میدوزن . خلاصه اینکه گفته بود که زودتر از هشت نمیتونم بیام خونه . در حالی که ما قرار بود که سهم شام خودمون رو ببریم و میترسیدم که اگه دیر برسیم شرمندگی برام بمونه که سهمم رو به موقع به میز نرسوندم . برای همین قرار شده که دخمل بزرگه من و جناب آقای شوهر رو برسونه و برگرده تا ساعتی که بتونن با هم دوباره بیان . اینه که ایشون ماها رو برد و دم در دانشگاه و سالن مربوطه پیاده کرد و برگشت .

 البته لابد به دلیل اینکه دانشگاه چند روزیه که تعطیله و ماجرا در ساعات تاریکی بوده ، برای ورود احتیاج به کارت ورودی خاص برای باز کردن درها بود که باعث شد من و شوهرم که زودتر از دخترها رفته بودیم دقایقی بین طبقات و درها گم بشیم تا راهی برای ورود پیدا کنیم . از طبقه هم کف به اول به کمک نگهبان شب که با محبت با کارت خودش برامون دری رو باز کرد به سلامتی گذر کردیم . بعد درست مثل بازیهای کامپیوتری بین درهای و پله ها و آسانسورهای بعدی گم شدیم . تمام درهای ورودی به راه پله ها قفل بودن و آسانسورها کارت لازم داشتن و ...... شدیم مثل آلیس در سرزمین عجایب .

     یک خانم کانادائی هم با بار و بندیل فیلم برداری از راه رسید و جمع گمشدگان به سه نفر رسید . بعدتر فهمیدیم که اون خانم هم اتفاقاْ قرار بوده از مراسم ما برای کانال سی بی سی فیلم بگیره . ( آقا مهم شدیم رفت پی کارش به خدا ) بنده خدا خودش هم گفت که باید برم از جایی فیلم برداری کنم ولی فکر نمیکردم منظورش ماها باشیم .

     در کمال ناامیدی ایستاده بودیم و تلاش میکردیم با موبایل با این ملت تماس بگیریم که یکی بیاد نجاتمون بده . خانمه به دیسهای خوراکی که توی دست من و شوهرم بود اشاره کرد و گفت عیبی نداره عوضش خودمون اینجا ترتیب این خوراکیها رو میدیم . شوهرم به فارسی گفت یه خورده بهش تعارف کنیم . گفتم نه نه ولش کن بابا ، دکور دیس بهم میخوره . بعد که فهمیدم ای واااااااااای قرار بوده ازمون فیلم بگیره به خودم گفتم ای دل غافل کاش دلشو به دست میاوردم که از من بیشتر بگیره ها !! آقا سرم کلاه رفت به خدا .

 

     دو تا دانشجوی چشم بادومی هم از راه رسیدن و رفتن به طرف آسانسور و ما ها مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتادیم . ولی کارت اونها هم برای طبقه دوم کار نمیکرد . یعنی بگو این طبقه دوم که ما میخواستیم بریم مرکز و ستاد سری فرماندهی کل دانشگاه بلکه هم ویندزور بوده که انقدر رمز و کارت و مامور امنیتی لازم داشته .

    به هر حال در غصه و ناراحتی غوطه ور بودیم و حدس میزدم که باید صبر کنیم تا دخترم بیاد و ما ها رو از این مخمصه نجات بده که یهویی یه فرشته نجات به شکل یک پسر جوان ایرانی از راه رسید و با لبخندی گرم از پشت پنجره به سبک پاپانوئل به ما اشاره ای کرد و با دستش یه جهتی رو نشون داد و گروه گمشدگان با شادمانی به سمت در پشتی رفتیم . ما دو تا با سینی خوراکی و اون خانم کانادائی که به وضوح خوشحال تر از ما بود با دمبک و دستک فیلم برداری . خلاصه در عقب ساختمان و بعد راه پله و بعد بالاخره سالن و جمع شادمان ایرانی و خوشامدهای نازنین و گرم وطنی ......

    بچه ها واقعاْ تلاش کرده بودن و تمام سعی شون این بود که شب خوبی رو به یادگار بذارن . سالنی با میز و صندلی و هوای مناسب آماده پذیرش مهمان و غذاها جدی جدی خوشمزه  و تزئینات قشنگ و تنقلات شب یلدایی هم از آجیل بگیر تا هندوانه و انار کامل کامل بود . برای خاطره انگیز تر شدن ماجرا هم دو تا از دانشجوها یه قابلمه بزرگ آش رشته جانانه  درست کرده بودن . 

    اگر چه که من انقدر که نگران دخملهام بودم ذهنم مشغول بود و متوجه نشدم که چه کسی ، کدوم غذا رو آورده بود ، ولی همه اش عالی بود . من در عرض این دو ساعت به اندازه تمام پکیج تلفنم اس ام اس فرستادم و گرفتم تا بچه ها اومدن . نگران بودم که نکنه اونها هم بین درها و طبقات گم بشن و مجبور باشن تا آخر تعطیلات کریسمس توی آسانسور زندگی کنن !!! البته وقتی رسیدن و از دم در خبر دادن که اومدیم باباشون با یک آقای مهربان رفتن و از راههای پنهانی که رمز و کارت نمیخواست آوردنشون و خوشبختانه به سهم خودشون از آش رشته خوشمزه رسیدن .

عکس تزئینیه و میز ما خیلی خوش مزه تر بود والله

    یکی از بچه های خوش ذوق هم مدام پیشنهاد کارهای جالب میداد . مثلاْ حافظ خوانی که با دکلمه گرم دو سه نفر از آقایون خیلی به دلمون چسبید . باز همون جوون خوش ذوق پیشنهاد کرد که خودمون رو کامل معرفی کنیم . از رشته تحصیلی و شهر زادگاه و ..... در نتیجه همه شروع کردن و از سر صف تا ته صف خودشون رو به جمع معرفی کردن که با کلی خنده و شوخی و طنز همراه شد . حتی دخمل گل دو تا از مهمانها هم خودش رو با نام و اینکه دانشجوی برد تخصصی رشته شادمانی در مهد کودک هستش معرفی کرد که دل همه رو برد . البته بیشتر بچه ها از قبل با هم آشنا بودن و تعداد غریبه هایی مثل ما کم بود .

     در این مراسم معرفی متوجه شدیم که تعداد اصفهانیهای دانشگاه ویندزور انقدر زیاده که میتونن کودتا کنن و دولت رو در دست بگیرن . عوضش از هم وطنهای من کسی نبود و خاک پاک گیلان بی یاور موند . من تلاش کردم با عنوان کردن اینکه دورگه رشتی - لاهیجانی هستم کلک بزنم و دو تا کرسی نمایندگی بگیرم ولی موفق نشدم .

     ساعت یازده دیگه بنزین من تموم شد و در عین حال سوختگی دستم آزارم میداد و  آستینم داشت بدجوری مزاحمم میشد . اینه که تصمیم گرفتیم عطای مهمونی رو به لقاش ببخشیم و برگردیم خونه . همینجا از همه بچه ها تشکر میکنم . خیلی خیلی خوش گذشت . انشاالله برنامه های دیگه و سالهای دیگه  .

      راستی شب کریسمس خوش گذشت ؟ کادو چی گرفتین ؟ میدونین سانتا در یک اقدام متهورانه و غیر قابل پیش بینی برای من کادو آورد ؟ من بیچاره ی همیشه در حال لرزیدن ، از پاپانوئل یه حفت چکمه روفرشی پشمالوووووووی گرم کادو گرفتم . ای خدا زندگی در این چکمه ها چفدر شیرین شده !! دارم از لحظه های خوشم لذت میبرم . یعنی بگو زنده شدم تازه .

یه چیزی تو همین مایه هاست

    دخملهای من دیدن مادرشون داره از سرما به صورت تدریجی به مرگ مطلق میرسه و دیگه دوتا دوتا هم شلوار روی هم میپوشه بازم داره از ویبره موبایل جلو میزنه ، تصمیم گرفتن منو به عنوان یه مورد اورژانسی به پاپانوئل معرفی کنن . سانتا هم از اونجایی که خیلی مهربونه و لابد مسیحی و مسلمون براش فرقی نداره  برای من این هدیه خارق العاده رو آورد و من دیشب یهویی دیدم دستهای نامرئی واسم روی میز آشپزخونه این چکمه های نجات بخش رو گذاشتن . آاااااااااااخ نمیدونین چه حالیم الآن !!!!

   

تیم هورتونز و بستنی آمریکایی  

 

     سلام . در ادامه ماجرای تیم هورتونز دیدم خوبه در باره بستنی های معروفش هم مطلبی بنویسم . طرفدارهای تیم هورتونز حتماْ دیدن که بعضی از شعبه ها ، نوع خاصی از بستنی هم ارائه میدن . خاص بودنش به روش تهیه اش برای شما بستگی داره . یعنی شما انتخاب میکنین که کدوم بستنی رو با چه مغزی و چه رویه ای و در چه نان یا ظرفی میخواین . تعداد انتخابتون هم بالاست . 

     شما میتونین از بین ده ها نوع مغز از انواع میوه خشک تا آجیلها و شکلات و آبنبات و تافی و چیزهای دیگری که یادم نیست  ، اون چیزی که دلخواه خودتونه انتخاب کنین . برای روی کار هم از کارامل یا شکلات مایع یا انواع کرم اسانس دار یا .... استفاده میکنن باز به انتخاب شما . خود بستنی هم که در مزه ها و رنگهای مختلف در دسترسه . در عین حال میتونین برای ظرفش درخواست انواع قیف یا ظرف یا نانهای ویفری در سایزهای متفاوت داشته باشین .

       خلاصه گستره انتخاب بر حسب علائق بالاست و همین کار رو جالب و " خوشمزه " میکنه . با گزینه های خودتون روی تخته کار فریزری ، یه بستنی خاص و اختصاصی برای شما میسازن و تحویل میدن .

     حیف که توی این همه گزینه هیچ رد پایی از زعفرون نازنین خودمون پیدا نمیشه . بسکه بی سلیقه تشریف دارن . یعنی از بستنی سنتی بهتر هم پیدا میشه ؟ به خدا اگه یه مدل زعفرونی هم بذارن جلوی شعبه هاشون سوزن نمیشه انداخت . بیایین بریم پیشنهاد بدیم که یه شعبه سنتی و فالوده هم راه اندازی کنن . چطوره ؟

    میدونستین که بستنی سنتی تا جشنواره بستنی ایتالیا هم رفته ؟

http://www.youtube.com/watch?v=Oc4H7n4CYSs

     من خیلی تلاش کردم که توی خونه و با روشهای خونگی بستنی سنتی درست کنم ، یعنی با زدن بستنی ساده و اضافه کردن ملحقات !! لازم . حتی تلاش کردم فالوده شیرازی درست کنم ولی نشد که نشد . کارهای من کجا و لادن و اکبر مشتی کجا ؟ ولی باقلوا درست کردم آقا باقلوا ها !!

     دیگه قشنگ معلوم شد که  من خودم به شدت طرفدار بستنی زعفرونی با خامه و پسته فراوون هستم  . اگه خیلی بستنی خونم پایین بیاد و دسترسی به نوع وطنی اش نداشته باشم فقط از مدلهای شبیه به " کیم " بچگی هامون میخرم .

     بگذریم اگه بیشتر در باره بستنی سنتی حرف بزنم افسردگی میگیرم . برگردیم کانادا آقا : این بستنی که به نام Cold Stone شناخته میشه و خیلی هم طرفدار داره در طی یک معامله پایاپای با مالک آمریکائی وارد کانادا شده . یعنی Tim Hortons و Cold Stone  با هم قرار گذاشتن که داخل فروشگاههای همدیگه فعالیت کنن .

داخل شعبه های دو رگه ! که بشی یه طرف تابستونه و یه طرف زمستون . یعنی هم واسه سرماییها مثل من قهوه داغ پیدا میشه و هم واسه اونهایی که وسط زمستون میرن استقبال تابستون مثل جناب آقای شوهر ، بستنی سرو میشه . آخه شما بگین بیرون داره برف میاد و دندونهات تیلیک تیلیک به هم میخوره ، بعد میری بستنی سفارش میدی اونم سایز کامیون . معنی داره ؟ 

 

     Cold Stone هم مثل تیمی خودمون در اقصی نقاط دنیا !! شعبه داره . از امارات بگیر تا تایلند و از آمریکا تا آفریقا  . عجب شادمان شدن این آفریقائیها .  یه موضوع بامزه براتون تعریف کنم . سالها پیش یه دوست مکاتبه ای داشتم از زامبیا . یه پسر سیاه سیاه سیاه . اگه سیاه درجه داشت این آخرین درجه اش بود . اولین باری که برام عکس فرستاد قبلش هشدار داد که نترسی ها !! خلاصه یه روز برام نوشت که من الآن لوازم اسکی !! آماده کردم و دارم با برادرم میرم پیست اسکی !! فکر کردم داره شوخی میکنه و داشتم تو ذهنم بررسی میکردم که چه جالب ، این آفریقائیها شوخی شون در باره برفه !! بعدش خودش توضیح داد که شهر ما جزو معدود شهرهای آفریقاییه که برف داره چون به وسیله کوهها محاصره شدیم . برام خیلی جالب بود چون تصورم از آفریقا همیشه بیابون و فیل و شیر و این چیزهاست . به هر حال شعبه دو رگه تیم هورتونز و کلد استون به درد شهر اونها میخوره .

    اینم یه فیلم جالب از مهارت فروشنده های شعبه دوبی

http://www.youtube.com/watch?v=dk0x_JDbS9U&feature=related

و فیلم تبلیغ Cold Stone

http://www.youtube.com/watch?v=MF6tXi2j874

اینجا آدرس شعبه های انتاریو ، منجمله ویندزور رو پیدا میکنین :

http://www.timhortons.com/ca/en/menu/coldstonecreamery_locations.html 

      ما گاهی که از توی لیست " ددر " ها شعبه های Cold Stone + Tim Hortons رو انتخاب میکنیم و چهار تایی تشریف میبریم اونجا " ددر " ، معمولاْ من سر سوت ثانیه قهوه ام رو میگیرم و میشینم به تماشای قبیله عزیز سرگردونم که از زیادی انتخاب موندن کدومش بهتره و امروز میخوان نووووووش جان کنن  . گاهی هم به من تعارف میکنن ، ولی من که اعتراف کردم دردم چیه ، یادتونه ؟

========================

 خدائیش این از همه بهتر نیست ؟

 

تیم هورتون و تیم هورتونز

 

 

  سلام . الآن توی کلاس نشستم و مثل همه دانشجوهای اصیل و نجیب عالم دارم از زیر درس در میرم . باور کنین مشق هام رو نوشتم و تمام مثالهای داده شده رو حل کردم . جدی جدی بیکارم . اگه استاد اجازه میداد میرفتم خونه ولی باید تا ثانیه آخر سر کلاس بشینم . گاهی میاد بالای سر بچه ها و به مانیتورشون یه نگاهی میندازه . یه بار اومد سراغ من و گفت چی مینویسی به زبون خودت ؟ گفتم نکات مهم درس شما !!! دیگه ازم نپرسیده  . آخرش یه روزی دستم رو میشه و خدا به دادم برسه . گفتم که جای من ته ته جهنمه ! تازه بدتر اینکه رفتم و در کمال شادمانی خودمو به یه قهوه " دبل دبل " تیم هورتونز هم مهمون کردم که سر کلاس نوش جان کنم . آخه چرا توی ایران سر کلاس اجازه نمیدادن خوراکی بخوریم ؟ البته یه چیزی بگم ها ، این کلاس چهار ساعته و اگه استاد نذاره که گاهی یه خورده به خودمون برسیم ، آخر وقت چند تا جنازه روی دستش باد میکنه .

      من قهوه های تیم هورتونز رو دوست دارم اساسی . از وقتی دو سه سال پیش چشمم به جمال ایشون  روشن شد دیگه استار باکس نخوردم . پس عرق ملی کجا رفته ؟  کانادایی ، جنس کانادایی بخر .

     یه قهوه و یه صندلی راحت رو به پنجره و صدای پنجه های بلوری بارون روی شیشه و  ..... ای خدا دلم قهوه خواست همین الآن . مهمون من ، بیایین بریم .

این یعنی قلب من که برای یه فنجون دبل دبل میتپه . متوجهین که ؟

( ببخشین بین خطوط بالا و این بقیه نزدیک به ده ساعت فاصله افتاد چون داشتم عکس انتخاب میکردم و ترسیدم که واقعاْ لو برم  و دیگه وبلاگ رو بستم و مثل بچه آدم کتابمو باز کردم و شروع کردم به دوره کردن درس . الآن ساعت یازده شبه .)

      میدونین داستان زندگی تیم هورتونز یا به قول دخترهای من " تیمی " از کجا شروع شد ؟

      اولین شعبه این فست فود به نام دونات  در همیلتون انتاریو در سال ۱۹۶۴ به دست بازیکن هاکی به نام مایلز گیلبرت تیم هورتون و شریکش جیم چرید  افتتاح شد .

      این بازیکن در سال ۱۹۳۰ به دنیا اومد و در ۲۴ دوره برای تیم های مختلفی مثل Toronto Maple Leafs در پست دفاع تخصصی ( درست گفتم ؟ ) بازی کرد . در عین حال فعالیتهای تجاری هم داشت .

http://en.wikipedia.org/wiki/Tim_Horton

      در سال ۱۹۶۷ با سرمایه گذاری رون جویس فست فود گسترش پیدا کرد که در سال ۱۹۷۴ پس از مرگ تیم هورتون در تصادف اتومبیل و  خروج جیم چرید از شراکت ، کنترل کامل کار رو به دست گرفت و  تعداد شعب زنجیره ای این فست فود معروف رو بیشتر و بیشتر کرد .

اینم اولین شعبه تیم هورتونز

       تیم هورتونز گسترده ترین فست فود زنجیره ای در کل کاناداست . طبق آخرین آمار که در ژوئن ۲۰۱۰ تهیه شده ، تعداد  رستورانهای تیم هورتون در کل دنیا ۳۶۲۷ تا بوده که ۳۰۴۰ تا در کانادا قرار دارن . تعداد ۵۸۷ شعبه در آمریکا و نقاط دیگه دنیا و جالبه بدونین که حتی یک شعبه هم در قرارگاه  ارتش کانادا در قندهار افغانستان داره .

        در سال ۲۰۱۱ در امارات یعنی دوبی و ابوظبی هم شعبه باز کرده و قراره در پنج سال آینده در کشورهای جنوبی خلیج فارس یعنی کویت و قطر و بحرین و عمان هم فعالیتش رو شروع کنه  .

 

این یکی شعبه ابوظبیه . ببینین توی اون گرما و شرجی هم شلوغه . 

      نزدیکترین شعبه خارجی به ما در دیترویت قرار داره که مالکیتش در دست بازیکن سابق NBA ( که نمیدونم چیه ) به نام درک کلمن هستش .

ببینین ولی نخورین ! بگو یعنی بمب چربی و چاقی . ولی آخه خیلی خوشمزه است بابا !

      شلوغترین و شمالی ترین شعبه تیم هورتونز در یلو نایف قرار داره . باور کنین قطعاْ مال سرمای هواست . معلومه که وقتی از سرما خونت نزدیک به نقطه انجماده هیچی به جز یه قهوه داغ حالت رو جا نمیاره . دروغ میگم ؟

    میدونین شعار تیم هورتونز چیه ؟ میگن :

این" هر" قهوه ای نیست ، قهوه " شما " ست

      تیمی نازنین در انگلستان و ایرلند هم شعبه داره ، در سوپرمارکتهای زنجیره ای SPAR و به صورت سلف سرویس .

http://en.wikipedia.org/wiki/Tim_Hortons

      اگه ساعت دوازده شب نبود الآن من در راه قهوه خانه ! بودم . چی میشد اگه یه شعبه سر کوچه ما زده بودن  یا اینکه یه دلیوری ناقابل داشتن ؟  اگه من هفته دیگه پست نذاشتم بدونین  امشب در راه رسیدن به شعبه سر هاوارد از سرما یخ زدم .

 

بالاخره ما هم " پت " دار شدیم .

    

     سلام . وقتی کلاس سوم راهنمایی بودم یه روز که میخواستم برگردم خونه ،توی سرپایینی کوچۀ مدرسه ، یه توپ کوچولوی حنایی دیدم که به سرعت داشت قل میخورد و از شیب کوچه پایین میرفت . دنبالش دویدم و اونو که سایز یه توپ تنیس بود از زمین برداشتم که ببینم چیه . یهویی دیدم دست و پا درآورد و با پنجولهای کوچولوش به بلوزم آویزون شد !! فهمیدم یه بچه گربۀ حنایی بوده .

    خلاصه گفتن نداره که دیگه دلم نیومد از خودم جداش کنم  تا وقتی که یه سال بعدش توی یه دعوای بین گربه ها بی نوا زخمی شد و  به قول بچه ها رفت پیش خدا . این که چطور مادر طفلکی من به خاطر دل دخترش حاضر شد بار نگهداری از یه حیوون رو بکشه و این که چه کارهایی براش میکرد خودش مثنوی هفتاد منه .

     مادر نازنین من  با قصابی محل قرار گذاشت که هر هفته یه جگر سفید براش کنار بذاره . این جگر سفید شسته و پاک و پخته میشد و بعدش به اندازه دهن ریز این بچه گربه خرد میشد تا من از اینکه گربه ام شادمانه ، شادمان بشم . اگر چه که خودم هیچ کاری برای نگهداری این گربه نمیکردم ولی گربۀ من با تلاش مادرم بزرگ میشد و زندگی شاهانه ای داشت . 

     اسمش رو بامبی گذاشتم . نمیدونم چرا منو یاد کارتون بامبی والت دیزنی مینداخت . خدای شیطنت و دلبری بود .  هر وقت که گم میشد میدونستیم کجا پیداش کنیم . توی کمد بابام ، درست وسط لباسهای زمستونی پشمی اش !! 

    بامبی توی خونۀ ما خوش بود ولی سی سال پیش که  این امکانات و قرو فر های امروزی برای نگهداری حیوانات وجود نداشت . واکسن و دامپزشک ماهیانه و ... ای بابا سوئیس که نبود ایران گل وبلبل . بسته های خاک مخصوص و غذای کارخونه ای آماده و لوازم مدرن شیک و .... طفلک مادرم . 

     نگهداری یه حیوون خیلی امکانات میخواد که صاحبخونه از زندگی سیر نشه . امکانات که نبود هیچی تازه منم خیال میکردم که میتونم مدام ببرمش بیرون و باهاش به دخترهای همسایه پز بدم . اینجا فهمیدیم که اگه میخوایم گربه مون سر دو سه سال نره دنبال بامبی باید توی خونه بمونه و بیرون نره . میگن گربه هایی که خونه نشین هستن سیزده چهارده سال عمر میکنن ولی عمر گربه ای که در خونه به روش باز باشه به دو سه سال نمیکشه .  خلاصه کنم که خیلی زود این حیوونکی رفت و دل سیزده سالۀ منو هم با خودش برد .

     سالها بدون حیوون خونگی گذشت تا پونزده شونزده سال پیش که یه روز از جلوی شهروند میدون آرژانتین یه بچه لاکپشت خریدم و برای بچه هام آوردم خونه . هیچ کس باور نمیکرد که زنده بمونه .  توی یه جعبه کبریت جا میشد . نگهداری لاکپشت توی آپارتمان کار سختیه به خصوص که آب زی باشه . یعنی عین ماهی آبشش داشته باشه و نتونه بیرون از آب تنفس کنه . ما یه آکواریوم داشتیم با یه عالمه ماهی تزئینی . لاکپشت ریزه رو هم که از نوع پوزه دار بود  انداختیم توی آکواریوم .

     تا مدتی مشکلی وجود نداشت و لاکپشت کوچولوی ما هم کنار ماهی ها بزرگ میشد . تا اینکه دیدیم ماهی ها انگار مدام دارن کمتر میشن !! یکی ، دو تا  ، سه تا و ..... نمیفهمیدم ماهی ها کجا میرن . آکواریوم بزرگ بود و پر از اشیاء تزئینی و هی خیال میکردم لابد لابلای این لوازم پنهان شدن و خلاصه خیال بد نمیکردم . تا اینکه یه روز یه ماهی نصفه ! دیدم . تازه دوزاری کج من افتاد که ای دل غافل جناب لاکی در حال میل نمودن ماهی ها هستن . به خدا اصلاً بهش نمیومد انقده زبل باشه که ماهی های سریع و فرز کوچولو رو بتونه بگیره .

     خلاصه سریعاً یه جلسه استراتژیک خانگی تشکیل دادیم و مسئله رو مطرح کردیم که لاکی یا ماهی ها ؟ بعد از دقایق طولانی  به این نتیجه رسیدیم که بعله جناب لاکی که تا آخرین روز هم نفهیمیدم آقا تشریف دارن یا خانم بیشتر عزیزن و ماهی ها به درک . اینطوری شد که ایشون تقریبا دوازده سال توی همون آکواریوم بزرگ شدن و بزرگ شدن تا به سایز یه بشقاب رسیدن . دیگه روزی یه نخود گوشت براش کم بود و باید ده پونزده تا کله گنجشکی فندقی درست میکردم که سیر بشه .

     عادت داشت که اگه از چیزی ناراحت بود زود شن ها و سنگ ریزه های کف آکواریوم رو کنار بزنه و زیرشون استتار کنه . فقط نوک دماغ خرطوم مانندش بیرون میموند که با زحمت پیداش میکردیم و معمولاً چند ساعتی طول میکشید که دوباره تصمیم بگیره بیرون بیاد . به دیدن ماها دور و بر آکواریوم عادت کرده بود و با حرکت دستهای ماها روی شیشه بازی میکرد . یه روز کارگری که داشت خونه رو تمیز میکرد رفت سراغ آکواریوم . من مثل همه صاحبخونه ها کارگرم رو زیر نظر داشتم که ببینم از کارش راضی هستم یا نه ، دیدم بیش از حد برای تمیز کردن شیشه آکواریوم وقت تلف میکنه . گفتم فلانی پاشو دیگه ولش کن تمیز شد . برو سراغ یه کار دیگه . گفت خانوم بیا ببین این لاک پشته چکار میکنه . دیدم با حرکت کهنه روی شیشه اونم درست حرکت دست رو دنبال میکنه و دایره میزنه و برمیگرده .

    به نظرم که ابعاد بدن ماها و شکل کلی صورتمون رو میشناخت . چون فقط با دیدن ماها و کارگر آشنای خونه فرار نمیکرد . هر بار که مهمون داشتم از اول مهمونی میرفت زیر شنها تا آخر در نمیومد . انگار از سایه های غریبه میترسید .

     قبل از مهاجرت دیدم هیچ کس حاضر نیست نگهش داره . چون گوشت خوار بود کسی نمیخواست ماهی هاش رو به خطر بندازه . مادرم به خاطر نوه های دیگه اش نگران بود و برادرهام به خاطر بچه هاشون . خانواده شوهرم اصلاً اهل حیوان خانگی داشتن نبودن و خلاصه این بینوای بی پناه رو هیچ کس دوست نداشت . من یک هفته تمام گشتم تا یه نمایشگاه و فروشگاه ماهی حاضر شد لاکی رو از ما تحویل بگیره . بماند که روز تحویلش دخترها یک سره غصه داشتن و کوچیکه رسماً گریه میکرد . از شما چه پنهون خودم هم ناراحت بودم . من و شوهرم با یه آژانس لاکی رو با آکواریوم خودش بردیم اونجا و به مسئولین نمایشگاه دادیم . من مدام یادم میومد که فلان یا بهمان نکته رو نگفتم . هی برمیگشتم که به آقاهه بگم ببینین بهش پوست مرغ ندین ها دوست نداره . یا اینکه با خوردن کالباس حالش بد میشه ها و خلاصه ..... دلم خیلی براش میسوخت که حالا لابد چند روز از زیر سنگها در نمیاد تا یواش یواش به این آدمهای جدید عادت کنه و آیا اون دل ریزۀ فندقی اش واسه بچه ها تنگ میشه یا نه و .....

     داشتن حیوون خانگی سختی ها و مسائل خاصی داره که تا کسی نداشته باشه متوجه نمیشه . یه مسئولیته . آدمی که از بیرون به قضیه نگاه میکنه ممکنه از احساس تعهد و مسئولیت صاحب حیوون متعجب بشه و حتی توی دلش مسخره اش کنه . ولی به محض اینکه خودش به این تجربه برسه میبینه که طرف محق بوده .

     بعد از لاکی حوصلۀ هیچ حیوونی رو نداشتم . لاکی توی آب بود و هیچ جای خونه رو کثیف و نامرتب نمیکرد . کار خاصی از من نمیبرد . سالی یکی دو بار آکواریوم رو میشستیم و خلاص . سر و صدا هم نداشت . دکتر هم هرگز نبردیمش . هزینه ای غیر از یه چکه گوشتی که هر روز میخورد گردن ما نمیذاشت . یعنی در یک کلام بودنش هیچ ضرری به ما نمیزد .

     تصور اینکه بخوام موهای گربه یا شاهکارهای سگ رو از روی فرش جمع کنم تنم رو میلرزوند و همیشه خیال میکردم امکان نداره که من هیچ حیونی غیر از آب زی ها بیارم توی خونه . همیشه با بچه ها جنگیدم که من گربه و سگ توی خونه راه نمیدم . تا اینکه .....

     یه ماه پیش دختر کوچیکه از مدرسه اومد و با احتیاط و ملاحظۀ فراوون گفت که خانواده دوستش که چند تا گربۀ بزرگ دارن تصمیم دارن بچه گربه های کوچیکشون رو ببخشن . گفت که عکسهاشون رو دیده و خیلی خوشگلن و هیچ سختی ندارن و هیچ هزینه ای تحمیل نمیکنن و ....... خاطرات برام زنده شد . خودم ، شیب کوچۀ مدرسه ، یه توپ پشمالوی حنایی و  دل هراسونم وقتی که میخواستم ازلای کاپشن  درش بیارم و به مامانم نشونش بدم .... نتونستم نه بگم .  

     به دخترم گفتم باشه ولی شرط داره . اولاً توی اینترنت بگرد و ببین شرایط نگهداری گربه چیه ؟ چه مخارج و چه کارهایی لازم داره ؟ هزینه مسائل پزشکی اش و لوازمش رو دربیار و لیست کن . تمام کارها و مسئولیتهایی که قراره برامون به بار بیاره جدول کن و خلاصه یه بررسی کامل بکن و به من بگو . دو شب تمام نشست پای گوگل و یه عالمه مطلب جمع کرد و در نهایت به این نتیجه رسید که میشه به سبک نه سیخ بسوزه و نه کباب ماجرا رو برگزار کنه . یعنی هم به گربه کوچولو خوش بگذره و هم به خودشون و مسئولیتهاش از قبیل غذا دادن و حمام کردن و تعویض خاک و ناخن گرفتن و ..... خیلی زیاد نیست که ترسناک باشه .

     باز هم گفتم ما یکی دوهفته امتحانی میاریم و نگه میداریم . باید مطمئن بشم که نه مبل رو پاره میکنه و نه ریشهای فرش رو میکنه . باید ببینیم بو نمیده یا مو نمیریزه یا ...

    ایشون یه ماه پیش بعد همه این حرفها با سلام و صلوات وارد خونه شدن . قبل از اومدن در خونه ی قبلی اسمش لونا بوده ولی ما دیدیم این اسم  به دلمون نمیشینه و تبدیلش کردیم به اسم با مسما تر " پیشو " . هرچی تلاش کردم نتونستم عکسش رو بذارم . یه چیزی توی این مایه هاست . یه توپ کوچولوی پشمالوی سیاه مجسم کنین که یه رگه هایی از کرم و نارنجی توش دویده و زیر گلوش هم قد یه کف دست کرمه. اینها هیچکدوم عکسهای پیشوی ما نیست  فقط شبیه اینهاست . هر وقت تونستم عکس شخصی از فایلهام منتقل کنم عکس خود پیشو رو میذارم .

                        

    اگه از دیوار صدا دربیاد از این بیچاره هم درمیاد . خیلی ساکت و آرومه . بیشتر طول روز داره چرت میزنه . معمولاً هم روی صندلی آشپزخونه میخوابه که بهش احساس نزدیکی به ماها رو میده . وقتی بچه ها باشن میره روی تخت اونها و کنارشون میشینه .

    روزهای اول گاهی شیطنت میکرد و مثلاً میخواست برگهای آویزون گلدونها رو گاز بگیره یا بیاد روی میز غذا  ولی با روش های مختلفی که به کار بردیم بالاخره معنی نهی کننده کلمۀ " نه " رو یاد گرفت . به نظرم که انگشت اشارۀ من هم براش ترسناکه . چون همیشه با کلمۀ نه و داد همراه بوده شرطی شده که هر بار انگشتم رو تکان میدم لابد عصبانی هستم .

    بچه ها همون هفته اول بردنش دامپزشکی و یه دکتر مهربون اسلوانیایی به نام لوئیز کداوک معاینه اش کرد و گفت خیلی سالم و سرحاله و هیچ مشکلی نداره . نه بیماری و نه کنه ، هیچ چیزی نداشت که من بهانه کنم و پسش بدم .  ازش آزمایش خون گرفتن و گفتن کاملاً آماده است که خون ماها رو توی شیشه کنه . شوخی کردم بی نوا خیلی آرومه . واکسنهاش رو زدن و چکاپ از سر تا پا و تمام . برگشتن خونه و ایشون رسماً عضو پنجم کوچولوی خونه شدن .

به عکس اولی شبیه تره

    این آدرس کلینیکیه که بچه ها پیشو رو بردن . مکانش خوبه ، پارکینگ داره  و توی تکامسه خطوط 1A و  1C بهش میخوره . هزینه های حیوانات خونگی متاسفانه هیچ لاین دولتی نداره ولی خیلی بالا نیست . مگه اینکه حیوون کار خاصی از نظر جراحی یا دندانپزشکی بخواد . یعنی تا اینجا که ما هنوز سنکوپ نکردیم .

722  Tecumseh Rd. East

N8W 2S2

5192569200

   از اینجا هم میتونین لوازم براش بخرین . این فروشگاه از ماهی بگیرین تا فیل ( نه بابا دیگه ) همه لوازم حیوونهای خونگی رو داره . مسئول فروش هم دوره دیده که شما رو راهنمایی کنه .

www.petvalu.com

300 Tecumseh Rd. East

    میتونین به سوپر استور محبوب من هم سر بزنین و از محصولات no name که مدام واستون تبلیغش رو مینویسم برای حیوونتون بخرین . قیمتها تقریباْ نصف فروشگاههای دیگه است .  کاسکو هم مثل همیشه هر چیزی رو به صورت کلی داره . البته هنوز نرفتیم کاسکو چیزی بخریم چون این کوچولو تازه وارد جمع ما شده و مطمئن نیستیم که چه غذایی دوست داره یا چه خاکی واسه اون کار محترمش بهتره . اینه که چیزی به صورت کلی فعلاْ براش نمیخریم تا عاداتش دستمون بیاد . البته الآن که فکر میکنم به نظرم میاد که فقط دونه برای پرنده توی کاسکو دیدم و انگار چیز دیگری نداره ولی مطمئن نیستم . اطلاعات در باره کاسکو باشه وقتی رفتم و چک کردم .

    روزها که از کالج برمیگردم یه احساس بامزه ای دارم از اینکه اگه شوهرم و بچه ها خونه نیستن این کوچولو هست که بیاد پشت در و منتظر بشینه تا درو باز کنم و باهام چاق سلامتی کنه . تازه دارم حس میکنم که این ملت با این " پت " های خونگی شون چرا انقدر خوشن .

   

شبح اپرا ، در ویندزور

 

     سلام . در باره اپرا چه نظری دارین ؟ میخوام برنامه ی یک اپرای خوب بهتون معرفی کنم . از ۲۴ فوریه تا ۴ مارس در Capital Theatre نمایش " شبح اپرا " اجرا میشه که من توصیه میکنم ببینین . کاری به داستانش ندارم که صادقانه بگم هرگز منو نگرفته ولی اجرای اپرایی و موزیکالش رو دوست دارم اونم به خاطر اینکه موسیقی در هر حالتی مورد علاقه ی منه . این اجرا کار تیم دانشجویان WCCA مرکز هنرهای خلاقه ی کالج انستیتوی واکر ویل هست  . من کارهای دیگه ی این گروه رو دیدم و به نظرم ارزش دیدن داره . خیلی از هنرمندان ویندزوری دانش آموخته ی همین مرکز هستن . مثلاْ آماندا تپنینگ که توی پست قبلی در باره اش نوشتم همینجا درس خونده .

http://events.detnews.com/windsor-on/events/show/219194145-the-phantom-of-the-opera-february-24th-until-march-4th-walkerville-centre-for-creative-arts-at-the-capitol-theatre

       دیدن این فیلمهای کوتاه در باره WCCA و Walkerville خالی از لطف نیست :

http://www.youtube.com/watch?v=fAWZyZfIsCk&feature=related

http://www.youtube.com/watch?v=P3bSSRy43lE&feature=related

      برای خرید بلیط میتونین به خود تئاتر یا دون شایر مال یا باجه ی واقع در کالج واکر ویل مراجعه کنین . به صورت آنلاین هم از سایت تئاتر میتونین خرید کنین . ولی در حالت آنلاین سه دلار هزینه براتون اضافه میشه و هیچ تخفیفی هم ندارین . ضمناْ الآن چک کردم هنوز توی لیست آنلاین نیومده . لابد بعداْ میذارن .

 

     تاریخ فروش بلیط :

     باجه ی واکر ویل :

     ۱۳ اکتبر تا ۱۲ ژانویه غیر از تعطیلات کریسمس به صورت رزرو تلفنی در تمام طول هفته . دریافت بلیط فقط پنج شنبه ها  . تلفن تماس : ۵۱۹۲۵۲۶۵۱۴

     بعد از ۱۲ ژانویه خرید حضوری و فقط سه شنبه ها و پنج شنبه ها

     باجه ی دون شایر مال :

     هنوز برنامه مشخص ارائه نشده ولی یکی از آخر هفته های اوایل فوریه خواهد بود .

     باجه ی تئاتر کپیتال :

     شبهای نمایش از ۵ عصر تا اتمام نمایش و تمیز کردن سالن .

    

     دانش آموزان واکر ویل میتونن در روز هفده فوریه با دو همراه ( فقط والدین ، رفقا نه ! ) به صورت رایگان نمایش رو تماشا کنن .

     ضمناْ این هم آدرس صفحه ی برنامه های تئاتر کپیتال که اگه اهل دل باشین شاید به دردتون بخوره .

http://www.capitol.nb.ca/program.php

ویندزوری های معروف

   

      سلام . قبل از هر چیز بگم که این بار دومه دارم این پست رو مینویسم . نمیدونم چرا من درس عبرت نمیگیرم ؟ چند بار باید این بلا سرم بیاد تا درست بشم ؟ دارم گوش خودمو میکشم اساسی آقا . یه دور نوشتم . کلی عکس پیدا کردم و کلی تزئینش کردم ولی جناب اینترنت محترم یهویی تصمیم گرفتن که قطع بشن و در نتیجه همه زحمتم بال زد و رفت .

      هی به خودم میگم بابا دفعه بعد یادت باشه که لحظه به لحظه کلید ثبت موقت رو بزنی ها ، ولی بازم یادم میره . نیست که نود سالمه و آلزایمر دارم ! اینه که اختیار حواسم دست خودم نیست ننه . بگذریم .

     میخواستم امروز در باره اشخاص معروف ویندزور براتون بنویسم . چندی پیش دیدم یکی از هنرپیشه هایی که میشناختم ویندزوریه . برام جالب شد که ببینم دیگه چه افرادی از ویندزور پا به صفحه روزنامه ها و مجلات گذاشتن .

      یه سایت جالب پیدا کردم که میتونین توش به دنبال آدمهای معروف بگردین . براتون امکانات مختلف هم گذاشته . جستجوی شما میتونه بر اساس نکات متفاوتی باشه . بر اساس مکان محل تولد یا مرگ یا مذهب یا ملیت یا حتی رنگ چشم . اینم آدرسش :

http://www.whosdatedwho.com/sections/celebrities/place-of-birth/Windsor,+Ontario

     من طبق شهر محل تولد که ویندزور ایالت انتاریو باشه جستجو کردم . چند تایی از اونها رو براتون میذارم و باقی اش با خودتون . راستی بد نیست بر اساس ملیت به دنبال اشخاص معروف ایرانی بگردین . دو سه تا آدم جالب توی لیست داره .

Amanda Tapping

هنرپیشه

http://en.wikipedia.org/wiki/Amanda_Tapping

=======================

Stubby Clapp

بازیکن و مربی بیس بال

http://en.wikipedia.org/wiki/Stubby_Clapp

====================

Oliver Platt

هنرپیشه و کمدین

http://en.wikipedia.org/wiki/Oliver_Platt

============================

Jacqueline MacInnes Wood

هنرپیشه

http://en.wikipedia.org/wiki/Jacqueline_MacInnes_Wood

=======================

Tie Domi

بازیکن هاکی روی یخ

http://en.wikipedia.org/wiki/Tie_Domi

====================

    خوب دیگه باقی اش با خودتون . من بنزینم تموم شد و باید برم سر مشق شبم . این استاد محترم هر روز که نوبتشه درس میپرسه و مشق ها رو هم میخواد . باید مدام در حال کار کردن و پست کردن باشیم . تعداد پست ها رو هم سر شماری میکنه . خلاصه دیگه خداحافظ شما .

 

درجه بندی و مقایسه مدارس در کانادا

     

 

     سلام . دوست نازنینی یه سایت جالب بهم معرفی کرد . شاید به درد شما هم بخوره . در این سایت شما درجه یا به قول اینجائیها رنک هر مدرسه و دانشگاهی در کانادا رو پیدا میکنین . میتونین قبل از ثبت نام یه سری به این سایت بزنین و از درجه بندی اون موسسه ی علمی با خبر بشین .

http://www.compareschoolrankings.org/Index.aspx

    مردم در مورد ثبت نام سلیقه ها و خواستهای متفاوتی از مدرسه یا موسسه دارن . بعضی ها به شهرت اون مرکز فکر میکنن . یعنی عقیده دارن وقتی جایی معروفه بنابراین حتماْ همه ابعاد کاری اون عالی و با کیفیته . بعضی مثل من عقیده به تلاش شخصی دارن . من همیشه فکر میکنم که اگر کسی واقعاْ درس بخونه ربطی به اسم و رسم و شهرت موسسه نداره . چقدر آدم میشناسیم که از ده کوره ها اومدن و راهی دانشگاه شدن ؟

    البته خیلی عالیه که معلم خوب و امکانات عالی در دسترس آدم باشه ، ولی به شدت معتقدم که اگر آدم به قول معروف " درس خون " نباشه ، مدرسه غیر انتفاعی و معلم موند بالا و امکانات عااااااااااالی هم دردی از ادم دوا نمیکنه . والله این مدارس غیر انتفاعی هم با در خیبر کاری ندارن . چهار تا پلی کپی اضافه به بچه میدن که با یه دور گوگل کردن موضوع ( تازه یاد گرفتم که این فعل وارد واژه نامه ها شده . بامزه است . نه ؟ ) خودتون هشتاد برابرش رو به دست میارین .

     این مدارس کلی آرا بیرا سر برنامه میذارن ولی پولش رو جداگانه ازتون میگیرن . درسته ؟ کلاس زبان اضافه و موسیقی و ورزش در ورزشگاه و .... ولی مگه مجانیه . شما علاوه بر اون شهریه ی میلیونی که دادین باید هزینه اینها رو جدا بدین . اردو و سفر و .... حتی سفر خارج ، همه با هزینه جداگانه شماست . خلاصه سرجمع به این نتیجه میرسین که همین مخارج رو میتونستین خودتون برای بچه تون پرداخت کنین و از اون شهریه اول سال هم خلاص بشین .

    اینکه برای ثبت نام شرط معدل میذارن نشون میده که سطح واقعی کارشون کجاست . اگه من شاگرد معدل نوزده رو بفرستم دانشگاه که در خیبر نکندم . اگه تونستم معدل دوازده رو به دانشگاه بفرستم هنره . اون معدل نوزده خودش هم عرضه داره بره دانشگاه دیگه کمک  به چه دردش میخوره ؟

    یکی ار راههایی که من معمولاْ برای شناخت مدرسه جدید استفاده میکردم این بود که ساعت تعطیل شدن مدرسه برم جلوی در و با مادرها حرف بزنم . مطمئن باشین که این بهترین راهه . در صحبت با والدینی که اون مدرسه رو تجربه کردن ، شما به دید کامل و گسترده ای از اون مدرسه میرسین .

    یکی ار مدارسی که بچه هام رفتن فاجعه بود . قطعاْ اگر کسی از من میپرسید ، تمام مشکلات مدرسه رو ردیف میکردم و زیر آب مدیر و ناظم و معلم رو میزدم . همین قدر بگم که معلم کلاس اول ابتدایی به عنوان تنبیه برای دختر من دستور کلاغ پر داده بودن . اونم هفت دور پهنای حیاط مدرسه !!! دختر بچه ی هفت ساله و کلاغ پر !! این تازه یکی ار مشکلات ما با مدرسه بود . این خانم معلم که اسم نمیبرم خیال میکرد یک افسر ارتشیه و بچه ها سرباز . تمام خشونت و بی رحمی که میشه در جنگ به کار برد علیه دختر بچه های هفت ساله استفاده میکرد . در جواب اعتراض والدین هم میگفت شما اینها رو لوس کردین و اگه به من بسپرین درستشون !! میکنم . اگر تنبیه بدنی قدغن نشده بود ایشون قطعاْ با ترکه ی آلبالو سر کلاس میومدن . مدیر هم حمایت میکرد و خلاصه تمام سال تحصیلی به درد و دعوا گذشت . نامه پشت نامه و شکایت پشت شکایت . هر روز صبح دختر من با گریه به مدرسه میرفت . گذشت و ما هم بگذریم . هنوز خودم رو لعنت میکنم که چرا مدرسه اش رو عوض نکردم .

    اینجا حداقل از این مسائل خبری نیست . یعنی کسی شهامت نداره بچه شما رو به هر طریق و دلیلی آزار بده چون قانون به شدت حامی شماست . ولی چیزی که در مدارس اینجا من ایرانی رو آزار میده سطح " عقب " دروسشون نسبت به ایرانه . از این کلمه استفاده کردم چون به نظرم معنای بیشتری داشت . قبلاْ هم به نظرم گفتم که بچه های ایرانی به یمن تدریس " پیش رفته " وقتی به کانادا میان اگر از نظر انگلیسی مشکل نداشته باشن قطعاْ جزء شاگردان ممتاز کلاس هستن .

   یک مثال عمق مطلب رو میرسونه . ما سه ساله که اینجا هستیم . دختر من هفته پیش با خنده و شوخی توی خونه جشن گرفت چون بالاخره ریاضی شون به مرحله ای رسید که نکته جدیدی براش داشته باشه . یعنی وقتی دختر من در کلاس هشتم ثبت نام کرد معلم مشغول تدریس ریاضی کلاس پنجم و ششم بود . دخترم در ایران رادیکال میگرفت ولی اینجا تازه داشتن توان دو درس میدادن . خلاصه سه سال طول کشید تا کلاس ریاضی و همینطور علوم براش جالب توجه بشه . البته در این مدت به دلیل اینکه نیازی نداشت برای ریاضی و علوم زمان بگذاره ، تمام وقتش رو به ادبیات انگلیسی و فرانسه و علوم اجتماعی داد .

   منظورم از گفتن این حرفها اینه که چندان مهم نیست که مدرسه چی باشه ، مهم روحیه و انگیزه خود آدمه . مهم اینه که " بخواد " یاد بگیره . تا وقتی انگیزه یادگیری توی قلب و روح آدم نباشه ، درجه و سطح و رنک مدرسه و موسسه پشیزی ارزش نداره . در عین حال وقتی که اون انگیزه رو داشتی دیگه چه فرقی میکنه توی فلان ده کوره بخونی یا یه مدرسه خصوص گرون توی قلب واشنگتن ؟ به نظر شخصی من مهم اینه که توی مدرسه وضعیت روحی روانی آدم چی باشه . این هم فقط با پرس و جو از والدین مشخص میشه .

    به هر حال واسه دوستانی که به سطح مدرسه اهمیت میدن ، این سایت که معرفی کردم به شما دید بهتر و کامل تری نسبت به دانشگاه یا مدرسه ای که در نظر گرفتین میده چون یکی از عوامل تعیین درجه ، کارت گزارشیه که والدین در مورد مدرسه میدن . البته من نرفتم صفحه کارت رو ببینم ولی به نظرم که اون چیزی که در باره اش صحبت میکردم یعنی نظر والدین داره اینجا اعمال میشه . خیال دارم برم در مورد مدرسه دخترم به به و چه چه راه بندازم .

    البته اگه بخواهین از مدرسه دولتی استفاده کنین همون قانون هم منطقه بودن با مدرسه اینجا هم اعمال میشه .

    راستی خودم هم امتحان داشتم . شدم هشتاد و شش از صد . بد که نیست . نه ؟ به خدا با این سن و موقعیت و به زبان شیرین و محترم انگلیسی توی این مملکت نمره آوردن کار حضرت فیله . خودم به خودم کلی هورا و آفرین گفتم . از سه شنبه درس جدید و استاد جدید . تازه داشتم به لهجه ی استاد قبلی عادت میکردم . یه خانم سیاه پوست و دقیقاْ مصداق " شب " بود .

     توی این موسسه درسها به نوبت تدریس میشه . یعنی هر کتاب که تموم شد ، کتاب جدید شروع میشه . فعلاْ چند تا شاخه و گرایش حسابداری رو خوندیم و از هفته دیگه میریم سراغ کامپوتر و ریاضیات که کمتر ازشون میترسم . به نظرم که نیازشون به انگلیسی کمتره . استاد جدید معروفه به ولوم پایین . چون انگار از ته چاه داره حرف میزنه . میخوام از ته کلاس اسباب کشی کنم به سر کلاس . همینطوری هم گاهی نمیفهمم چی میگن وااااای به اینکه صداشون هم نشنوم .

میادین اسب سواری ویندزور

 

     سلام . با اسب سواری میونه دارین ؟ سالها پیش وقتی تازه هفده سالم شده بود و هنوز دبیرستان میرفتم تصمیم گرفتم برم اسب سواری . یعنی در واقع به دلیل اینکه بچه های خاله بزرگم ( یعنی خاله خانوم مهربون مامانم ) اسب سوار بودن و پسرش عضو تیم چوگان بود من و برادرانم هم تشویق شدیم که این ورزش رو تجربه کنیم . البته برادر کوچکم که نمیتونست بیاد چون شروع اسب سواری نیاز به قد بالاتر از صد و بیست سانتیمتر داشت که برادرم بعد هزار بار متر کردن و کلی ارفاق به صد و ده میرسید !!!! طفلکی مجبور بود فقط تماشاچی باشه . ما دو تا هم دلداری اش میدادیم که به زودی قدت بلند میشه و پات به رکاب میرسه و تو هم میایی .

     جلسات اول خیلی ترسناک بود . به خصوص روز اول . نه اینکه از اسب بترسم بلکه تحمل درد جسمانی ماجرا کار حضرت فیل بود . تا چند روز نمیتونستم راه برم بسکه روی اسب مثل فنر بالا و پایین پرتاب شده بودم . انگار به جای نخود لوبیای آبگوشت من بدبخت رو توی کاسه کوبیده بودن .

     یکی از مربی های  ما آقای غفوری که خودش از قهرمانهای کورس ایران بود قانون ترسناکی گذاشته بود . میگفت هر کس که اشتباهی در تمرین انجام بده مثلاْ دهنه رو اشتباه ببنده یا رکابش رو تنظیم نکنه یا اینکه از اسب بیفته باید به همه گروه نوشابه بده . نشون به اون نشونی که مامان من همیشه جعبه شیشه خالی توی صندوق عقب ماشینش داشت !!! چون نه برادرم بلکه من دائماْ مشغول تجدید روحیه گروه با نوشابه خنک بودم . نیتم خیر بود به خدا . البته من که از اسب نمیفتادم ، بابا این اسبها بلد نبودن درست یورتمه برن . گفتم آقای غفوری یادم افتاد که یه اسب داشت غولی بود براش خودش . به نظرم از نوه نتیجه های رخش بوده لابد . رنگش سیاه ترین سیاهی که به عمرتون دیدین و قد و هیکلش هیولایی بود . آقای غفوری میگفت هشتاد تومن داشتم . چهل تومن دادم ماشینمو خریدم و چهل تومن دادم شبدیز رو خریدم . با شبدیز هم توی مسابقات شرکت میکرد . اگه زنده است خدا عمرش بده و اگه فوت کرده خدا رحمتش کنه . مربی خیلی خوبی بود . اگر چه که فکر کنم با سوپر سر جاده یه جورایی فامیل بود .

     از روز اول مربی مشخص میکرد که هر کس کدوم اسب رو میتونه سوار بشه . تا آخر ترم همه با همون اسب روز اول سواری میکردن . اسم اسبی که به من دادن مهتاب بود . یه اسب قهوه ای تیره با طرحهایی از رنگ سفید روی سه تا از پاهاش . اسب بسیار آروم و مهربانی بود . این اسبها همه تعلیم دیده بودن که مراقب سوار باشن . حالا دیگه بعد سی سال درست یادم نیست به نظرم که میگفتن اسبهای نظامی بودن که وقتی دیگه به درد ارتش نمیخورن میارن برای تمرین . اسبهای تعلیم دیده در صورت خطر سقوط راکب ، خودشون رو به زیر بدن راکب تاب میدن و تا حد امکان تلاش میکنن که سوارشون رو نگهدارن . این رو گفتم که بدونین من چقدر با استعداد بودم که با وجود داشتن یه اسب تعلیم دیده مهربان باز هم با توانایی خارق العاده از پس سیراب کردن هم گروهی هام با نوشابه بر میومدم . این مهارت واقعاْ آفرین داره .

    یک سالی بود که کلاس میرفتیم و دیگه به پرش از مانع رسیده بودیم . مادرم هم مدتی بود که دیگه مجبور نبود جعبه نوشابه با خودش بیاره .  ولی یادمه که یه روز از کرج کوبیدیم تا مانژ ولی دیدیم که کلاس تعطیله و همه دور رادیو جمع شدن و با اضطراب دارن گوش میدن . معلوم شد که عراق فرودگاه مهر آباد رو زده . درست اول جنگ بود . کلاس هم تعطیل شد و دیگه زندگی ها بوی غم و درد و سختی جنگ گرفت .

    سالها گذشت . خودم بچه دار شدم و دخترهام بزرگ شدن و خلاصه چهار سال پیش بود که داشتم توی اتوبان بابایی رانندگی میکردم یهویی چشمم به تابلوی اسب سواری افتاد . توی دلم یه قیلی ویلی دوست داشتنی حس کردم و سر گاری رو چرخوندم به سمت کنار اتوبان و ورودی مانژ . چند ثانیه ای صبر کردم و فکر کردم  و دیدم آره بدم نمیاد دوباره شروع کنم و بچه هام رو هم به یه نوایی برسونم . به سمت مانژ روندم و از سردرش باشادمانی رد شدم و پارک کردم .

     همون بوی آشنای دوست داشتنی که مخلوطی از بوی کاه و خاک خیس و چرم بود به مشامم میرسید . همون صداهای قدیمی که سالها بود دلم براشون تنگ شده بود  . صدای نعل اسب روی زمین ، صدای شیهه ، صدای تاخت روی ماسه ی  میدون و ....

     یه آقای قد بلندی با لباس سواری و چکمه مخصوص به طرفم اومد و گفت ببخشید امروز تعطیله . گفتم کاری ندارم فقط میخواستم شرایط ثبت نام و هزینه ها رو بپرسم . ایشون گفتن اصلاْ کلاس نداریم و این مانژ فقط متعلق به اعضا و مالکان اسبهاست .

     دست از پا دراز تر به طرف ماشین برگشتم و به خودم گفتم این بار قسمت نبود ولی بالاخره مانژ قدیمی خودمون یا  مانژ فرحزاد یا جای دیگری رو پیدا میکنی . ولی نشد . چون ناگهانی ماجرای مهاجرت پیش اومد و همه افکار و برنامه ها رو تحت تاثیر خودش قرار داد .

     اینجا که رسیدم باز گاهی اون آرزو قلقلکم میده . ولی دیگه بعید میدونم دلم واقعاْ بخواد که سواری کنم . یعنی از خودم نمیبینم با این اوضاع زانو و ... بتونم از رکاب برم بالا چه برسه مثلاْ یورتمه برم . تصورش هم باعث شروع زانو دردم میشه . نه که فکر کنین پیر شدم هی زانو زانو میگم ها !! دارم خودمو لوس میکنم . تازه هجده ساله که سی سالمه .

     ولی بدم نمیاد که دخترها اگه خودشون دوست داشته باشن  یاد بگیرن . جناب آقای شوهر دوست نداره . میگه گناه داره حیوون . چرا باید به ما سواری بده ؟ ته ماجرا رو که نگاه میکنی میبینی تفکرش انسانی تر از منه . ولی خوب اینم خیلی هیجان انگیز و دلچسبه . دروغ میگم ؟

      در پیگیری همین آرزو دنبال مانژهای اسب سواری ویندزور و قیمتهاش گشتم . دیدم بد نیست واسه شماها هم بنویسم . شاید دلتون خواست و رفتین .

     این آدرس میدانهای اسب سواری تفریحی و آموزش در اطراف ما هست که براتون میذارم :

http://members.windsordirect.info/DreamView_Stables-I/

http://www.ironstonestables.com/index.htm

http://www.maplegroveequestrian.ca/index.htm

http://www.wetra.ca/programsoffered.htm

     تمام اینها علاوه بر آموزش انواع سواری در مقاطع مختلف ، کمپ های فصلی هم دارن . هزینه اونها به طور متوسط جلسه ای سی تا چهل دلاره و اگر هفتگی یا ماهانه باشه تخفیف هم داره .

     اگه رفتین جای منو خالی کنین تابیام .

ویندزور : شهر گل سرخ

 

    

     سلام . میدونستین که شهر ما غیر از ویندزور به چه نام دیگری معروفه ؟ براتون جالبه بدونین که لقبش Rose City یا  City Of Roses هستش یا  :

شهر گل سرخ

    من میدیدم که توی شهر آمار استفاده از اسم " رز " برای مکانهای مختلف بالاست ولی دلیلش رو نمیدونستم تا اینکه به این موضوع برخوردم :

گل قشنگیه . نه ؟

  

     این زیبا رو دلیل نامیده شدن ویندوزر به این نام رویائیه  .  این نوع گل سرخ که تلفظ اسمش کمی سخته ، Liebszauber ، از واریته رزهای Hybrid Tea به حساب میاد . اولین عضو خانواده گلهای Hybrid Tea سال ۱۸۶۷ به دست ژان باپتیست گویلوت خلق شد . بعدها انواع مختلفی از این واریته با همت گلسازان باذوق به وجود آمد که در رنگهای متفاوتی از سفید تا ارغوانی گستردگی داشت . گل رز مشهور ویندزور یکی از خانواده گلهای قرمز این واریته است .

    

     اتفاقاْ من میدیدم که خیلی از خونه ها ازاین گل به عنوان یکی از بخشهای باغچه استفاده میکنن . معمولاْ از هر دو خانه ویندزوری یکی بالاخره چند تایی از این نوع رز رو در فضای سبزش داره . بعضی از اونها چنان بلند و بزرگ هستن که دیگه به درخت بیشتر شبیهن تا بوته . بوی بسیار خوشی هم دارن تا جایی که گاهی فکر میکنم شاید بتونم از گلهای خشک شده اش به عنوان ادویه استفاده کنم .

     خیلی دلم میخواد که توی باغچه یکی دو تا بوته هم از این گل نازنین داشته باشم . گل رز گزینه خیلی خوبی برای باغچه است چون غیر از زمستون همیشه گل داره و بوته اش هم موندنیه . سال به سال هم اگه درست بهش برسی بهتر و بزرگتر میشه .

    این صفحه ها اطلاعاتی هم در باره این گل خوشگل و خانواده بزرگ و معروفش و همشهری های " رز باز " ما  دارن :

http://en.wikipedia.org/wiki/Hybrid_Tea

 http://www.cbc.ca/news/canada/windsor/story/2011/07/20/wdr-city-of-roses-parks.html

http://www.ourwindsor.ca/2011/06/the-city-of-roses-blooms-on-drouillard/

بازار دون شایر ، گذشته و حال

      سلام  . یادتونه گفتم میخوام یه روزی در باره بازار دون شایر بنویسم ؟ دیروز  یاد قولم افتادم . قبل از هر چیز آدرس مال رو بذارم که شاید به دردتون بخوره :

http://www.devonshiremall.com/

http://en.wikipedia.org/wiki/Devonshire_Mall

      تاریخ این بازار خیلی قدیمی تر از اونیه که تصور کنین . اینجا قبلاْ میدان اسب دوانی پارک کنیل ورث بوده که بعدها به دون شایر تغییر نام داده . یعنی  سالهای ابتدایی قرن بیستم . سال ۱۹۳۹ آتش سوزی و سال ۱۹۷۳ طوفان باعث تخریب کلی بازار شدن . ولی این بازار تعمیر و بازسازی شد و موند تا الآن جزء لیست بزرگترین بازارهای کانادا باشه .

     این قدیمی ترین عکسیه که ازش پیدا کردم . مربوط به سال ۱۹۲۴ و در شروع بازیهای اسب دوانی اون ساله . منبع عکس اینجاست :

http://www.internationalmetropolis.com/?p=3003

     

فیلم قدیمی تری دارم  از اولین مسابقه های این میدان در سال ۱۹۲۰

http://www.youtube.com/watch?v=yC86Jm5oiMc

     سال ۱۹۳۲

     این عکس هوایی سال ۱۹۶۰ گرفته شده و به خوبی نشون میده که مناطق مسکونی کنار خیابان هاوارد هنوز نتونسته بودن آثار مانژ اسب دوانی رو بپوشونن .

سال ۱۹۷۶

سال ۱۹۸۱

 عکسهای جدید

  این فیلم اجرای سرود هاله لویا توسط ارکستر سمفونی ویندزور وسط بازار دون شایره که خیلی جالبه . اصولاْ من  این اجراهای ناگهانی که چند سالیه مد شده و در شهرهای مختلف دنیا انجام میشه رو دوست دارم . مردم خبر ندارن و در رفت و آمد همیشگی و عادی خودشون هستن و یهویی عده ای از نقاط مختلف اون مکان شروع به اجرای آهنگ یا رقصی میکنن . به تدریج و  دونه دونه عده شون زیاد میشه و مردم عادی متوجه میشن که این یه برنامه از پیش تمرین شده است و کنار میرن و لذت میبرن .

http://www.youtube.com/watch?v=nb6m3E735nY

این فیلم هم حدس میزنم جهت تبلیغ بازار ساخته شده

http://www.youtube.com/watch?v=Wb8mQnrTDm8

دیگه میخوام برم خرید . تولد یکی از دخترها نزدیکه و باید برم آتیش بزنم به مالم . میرم همین بازار دون شایر . شنبه و یک شنبه هم بازه . شاید یه نهاری هم خودمون رو مهمونن کردیم . جای شما خالی .

موسیقی کانتری ، تهران و ویندزور

 

     سلام . امروز میخوام یه خورده از اوضاع و احوال موسیقی توی شهرمون صحبت کنم چون خیلی خودخواهانه متوجه شدم که ظاهراْ پرفروشترین آلبوم کانتری از یک خواننده زن در جهان متعلق به یه خواننده ویندزوری به نام شنایا توین هست . این لینک مربوط به این خواننده است .

http://en.wikipedia.org/wiki/Shania_Twain

     شنایا تنها خواننده زنی هست که  تونسته گواهینامه انجمن صنعت ضبط آمریکا رو بگیره و اونطوری که من توی ویکی پدیا جمع بستم بیشتر از چهل جایزه که پنج تاش گرمی بوده برده . جالبه  نه ؟ و این خانم ویندزوریه .

     این صفحه هم لیست بی پایان موزیسین های ویندزوریه . باورتون نمیشه که ماچقدر موزیسین توی این شهر داریم !!

     http://www.bandmix.ca/ontario/windsor/

         البته توی ایران خودمون هم  گروههای جوانی هستن  که دارن تلاش میکنن که ایده ها و افکار و هنرشون رو از طریق آثار موسیقی متفاوت  به نمایش بذارن . مثلاْ چندی پیش کارهای یک گروه فعال و هنرمند رو دیدم به نام Dreamrovers . اینها چند جوان دانشگاهی و تحصیلکرده موسیقی هستن که با تشکیل یه گروه از چند سال پیش دارن آثار جالب و نویی از سبک کانتری در ایران ارائه میدن . فکر کنین ، کانتری توی ایران ؟! این آدرس سایتشونه  که شامل تاریخچه و بیوگرافی و کارهای اونهاست :

http://dreamrovers.com/

 

  اینم مصاحبه خبر آنلاین با عرفان رضایت بخش که خواننده و ترانه سرا و آهنگساز این گروهه .

http://www.jadidonline.com/story/25042011/frnk/iran_country_music

        من موسیقی دان نیستم ولی شنونده خوبی هستم . به احساس  من این گروه آینده داره و میتونه آثاری بالاتر و بهتر از این هم ارائه بده . صدای خواننده گرم و صمیمیه و نوازنده های خوبی داره . من اطمینان دارم که در دراز مدت کارهای زیبای بیشتری از این باند میشنویم . نوازنده ویولن گروه هم هانیه  خواهر عرفان و دارای مدرک موسیقی از دانشگاه تهران  هست .

     این خیلی جالبه که چند جوان اونم در ایران به کانتری گرایش دارن  به خصوص که معمولاْ نسل جوان  در مقام انتخاب به سمت سبکهای راک و هیپ هاپ و ... میره یا چیزی که خوراک مهمانی و رقص باشه . ایران و فرنگ هم نداره . تازه اگه آهنگی باشه که بتونه از ته خیابون به سر خیابون با صدای باس فاتحه پرده گوش مردم رو بخونه بهتر . باورتون میشه که من توی ایران قشنگ میفهمیدم کی همسایه ام وارد پارکینگ شده ؟ چون گوشی اف اف از جاش میفتاد پایین !!

    متاسفانه توی ایران به دلیل گران بودن هنر موسیقی در همه جوانبش یعنی هم خرید ساز و هم هزینه آموزش ، همه بچه ها از کودکی نمیتونن تعلیم موسیقی ببینن . به همین دلیل در بزرگسالی دید باز و کاملی نسبت به این هنر ندارن و تابع تبلیغات و جبر فرهنگی - آموزشی  حاکم بر جامعه میشن . به خصوص که خانواده ها بیشتر تمایل دارن بودجه و توان مالی شون رو اختصاص به کلاسهایی بدن که بچه ها رو به سمت " دکتر و مهندس " شدن سوق بده .

    اگر چه که  در کانادا آموزش موسیقی از ابتدا تا کلاس هشتم در مدارس اجباری و بعد از اون اختیاریه و  این باعث میشه که جوانان این طرف آبی  قدرت فکری باز تری برای انتخاب سبکهای مورد علاقه شون داشته باشن ، با این حال باز هم در مقایسه  گرایش به شاخه های مختلف راک در جوانها بیشتره .

     شاید هم من از مرحله پرتم و به قول اینها " cool " نیستم که از راک دل خوشی ندارم .

     خوب برگردیم به ویندزور خودمون . براتون آدرس سایتی رو پیدا کردم که  رسانه های معروف ویندزوری اعم از صوتی و تصویری و نشری رو لیست کرده :

http://www.websitedog.net/media.html

    من بیشتر کانال 95.9 اف ام رو گوش میدم که موسیقی کانتری و اخبار هنری رو پخش میکنه .

http://country959.com/

    این هم  ایستگاه تلویزیونی ویندزور به اسم A Windsor که میتونین جدول برنامه هاش رو اینجا مرور کنین .

http://www.atv.ca/windsor/tvschedule.aspx

    یه خبر خوب هم برای طرفداران کانتری  : 25 اگوست گروه Lonestar در سالن The Blind Dog خیابان اوئلت برنامه دارن . بلیطش 40 دلار و شرط سنی نداره . درهای سالن هم از ساعت 7 باز میشه :

http://www.theblinddog.ca/events/lonestar-082511/

ویندوزر : دیروز ، امروز

 

     سلام . تصمیم گرفتم یه سری عکسهای خوشگل از ویندزور بذارم . هم قدیمی و هم جدید . هر جا که بتونم از عکسهای همون محل استفاده میکنم .

 پل آمباسادور (ضمناْ درست میبینین . اینها یخ هستن روی آب !! )

+++++++++++++++++++++++++++++

 خیابان پارک

 +++++++++++++++++++++++++++++++++

خیابان اوئلت

یادتونه ۲۳ فروردین یه پست گذاشتم به اسم " تفاوت کارهای ما و اینها " ؟

گفته بودن که تا نیمه اگوست ساخت و ساز اوئلت تمام میشه ؟ خوب تمام شد . هنوز به آگوست هم نرسیدیم !! اینم جدیدترین عکسشه .

 

+++++++++++++++++++++++

منظره دیترویت از ساحل ویندزور حدود ۱۸۵۰

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

بازار دون شایر

میدونستین که این بازار قبلاْ میدان اسب دوانی بوده و به همین نام ؟ من هم تازه فهمیدم . منتظر یک پست در این مورد باشین چون عکسهای خوبی پیدا کردم .

 

++++++++++++++++++++++++++

 طراحی معماری  دبیرستان واکر ویل

این یکی پارتی بازی و این حرفها بوده چون دخترم داره اینجا درس میخونه . حساب کنین این سازه چند ساله است ؟ نود سالشه !!! هنوز انگار نو سازه . این دبیرستان کنار پارک و منزل ویلیستد که قبلاْ براتون نوشتم قرار داره . فقط فکر کنین ساختمانهای نود ساله تهران در چه حالین ؟

 

 

 

 +++++++++++++++++++++++++++++++

خیابان ریورساید

++++++++++++++++++++++++++++++++

ساختمان کانادا - خیابان اوئلت

File:CanadaBldgWindsor.jpg

+++++++++++++++++++++++++++++

ساختمان روزنامه ویندزور استار

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++

تماشایی بود ؟

     پی نوشت : یه عزیزی گفت عکسها مال کجاست ؟ اشتباه از من بود که ننوشتم .  اینها منابع من بودن :

http://windsorthenwindsornow.wordpress.com/

http://www.windsorrealestateonline.com

http://www.postcardparadise.blogspot.com