نمایش موزیکال جدید در ویندزور - New Adventures in Toy-land


     سلام . بالاخره تمام شد ، تمامِ تمام که نه البته ، دو تا پروژه مونده که هفته دیگه سه شنبه باید تحویل بدم ولی دیگه کلاس نداریم و خلااااااااااص . خودمو میشناسم ، من نمیتونم بیکار بمونم و چند وقت دیگه دوباره دلم میخواد یه جای دیگه ثبت نام کنم ولی فعلاً واقعاً به مدتی استراحت نیاز دارم . کمرم از پشت میز نشستن و چشمم از مدام به مانیتور خیره شدن داغون شده . در نتیجه امروز در کمال شادمانی به خودم مرخصی دادم و بعد انجام تعدادی از کارهای عقب افتاده اومدم خدمت شما.

     وقت نکرده بودم براتون ماجراهای مصاحبه رو بنویسم ، الآن میگم . برای کارآموزی در موسسه آلزایمر Alzheimer's Society من و سه نفر دیگه معرفی شدیم که قرار بود یکی مون انتخاب بشه . دو نفر همون اول ماجرا حذف شدن و قرار شد که من و یک آقای زیمبابوه ای در یک روز همزمان برای مصاحبه بریم .

     توی جلسات تدریس مصاحبه ( چی خیال کردین؟ واسه اینم واحد گذروندیم ما بدبختها ولی جدی کمک کرد ها ! ) گفته بودن که لباس باید فلان و بیسار باشه ، حتی رنگش هم مهمه که برای گروه های مالی بهتره که سیاه یا خاکستری بپوشن که شامل کت و دامن یا شلوار تیره و بلوز روشن یقه شومیز میشه . بدون زلم زیمبوی اضافی و از این حرفها که خودمون میدونیم . آخه کی با یه من آرایش و ست کامل طلای یزدی میره مصاحبه ؟ ولی به خدا چند تا از همکلاسیها همون اصول اولیه رو هم نمیدونستن . آدم باورش نمیشه که بعضی مردم چقدر میتونن " پرت " باشن .

( چون همیشه کسانی پیدا میشن بپرسن این عکس خودته یا نه ، گذاشتمش که ایشاالله به قدرتی خدا خیال کنین خودم انقدر کمر باریکم )

                           

    ضمناً یاد گرفتیم چه سوالهایی احتمالاً میپرسن و چه جوابی انتظار دارن و حتی چطوری دست بدیم و ...... یعنی از الف تا یای سلام و علیک اداری که چاشنی تعریف و تمجید از خودتون هم وسطش باشه که من فلانم و بهمانم و شرکتتون بدون من ورشکست میشه و به خاک سیاه میشینین و ..... در عین حال هندونه تراپی که شرکت شما معرکه است و میدونم که پیشرفت میکنن و آینده تون عالیه ولی قطعاً و بدون شک به " خود خود من " احتیاج دارین که رشد کنین !!

      بعدش هم برامون دو تا مصاحبه آزمایشی با یک مشاور که خودش رئیس کارگزینی بازنشسته بود گذاشتن که اونم خیلی راهنمایی کرد که براتون نوشته بودم . منم نشستم کلی انشا نوشتم و کلمه های قلمبه سلمبه اداری توش گنجوندم و در واقع یه کاور لتر شفاهی آماده کردم که ما بین صحبتها تحویل بدم .

     شب قبلش هم که براتون نوشته بودم کلی با بچه هام فکر کردیم چی بپوشم که نه سیخ بسوزه و نه کباب یعنی هم اداری باشه و هم خودم توش راحت باشم . آخه خدائیش نه که هیکلم خیلی ماهه و فقط ناقابل یه متر عرضمه ، واسه همین  کت و دامن مثل اون عکس بالائی خیلی بهم میاد! اینه که بعد کلی تفکرات عظیمه و عمیقه به این نتیجه رسیدیم که همون چیزی که خودم توش راحتم انتخاب میکنم و مهم نیست که " کت " نباشه . نتیجه اینکه یه شلوار مشکی و یه بلوز و ژاکت سر هم خاکستری - مشکی برنده شد . خیلی سنگین و رنگین و حسابدارانه !

      فرداش صبح زود بلند شدم و سریع صبحانه خوردیم و حاضر شدیم و به سمت موسسه راه افتادیم . استاد گفته بود که مصاحبه شما درست از لحظه ورودتون به اداره مورد نظر شروع میشه چون عین دوربین مخفی زیر نظر منشی هستین که بعداً گزارش شما رو به رئیسش میده . من بینوا از ترسم از لحظۀ خروج از ماشین آقای شوهر رفتم زیر نظر دوربین مخفی : به خودم گفتم لابد دارن از پشت پنجره منو میبینن دیگه ! سعی کردم بدون لغزش و آروم و با وقار وارد ساختمون بشم . قبل از ورود به بهانه تماشای درخت کریسمسشون یه خورده توی ورودی ایستادم و نفس تازه کردم و با خودم دوباره انشایی که نوشتم مرور کردم و از  در رفتم تو .

    همون بدو ورود یه خانم خیلی مهربون و خوش برخورد و خندان کاغذ به دست اومد جلو و گفت بفرمائید . گفتم من فلانی هستم ، امروز برای مصاحبه با خانم پگی وینچ وقت داشتم . لبخندش وسیع تر شد و دستشو جلو آورد و گفت من پگی وینچ هستم خوشبختم  . میدونین چی شد ؟ یهو همۀ ترسم ریخت ، انقدر این زن دوست داشتنی و نازنین به نظرم اومد که انگار یه دوست قدیمی رو دیدم . دلم باز شد و بدون یه لحظه درنگ توی ذهنم بهش نمره مثبت دادم . بعد هم رفتیم توی سالن و نشستیم به گپ زدن . طفلی سرما خورده بود و هی فین فین میکرد . صحبت انقدر گرم و رفیقانه بود که علاوه بر گفتگوی اداری که خیلی راحت و بی تشریفات و ساده بود حرفهای خانوادگی هم زدیم . آخر مصاحبه گفت حالا با دوست شما هم صحبت کنم و بعد نتیجه رو به مسئولتون میگم . وقتی بلند شد که منو بدرقه کنه  به جای خداحافظی گفت میخوای ساختمون رو نشونت بدم ؟ بعد منو برد اتاق به اتاق همه جا رو نشونم داد و با یک همکار دیگه شون آشنام کرد. آخر سر هم با یک موجود استثنائی به نام آقای جیک رو به رو شدم : باورتون نمیشه ، وسط یک موسسه و سیستم اداری ، یه گربه خیلی پشمالو و خوشگل و تپل و مااااااه ایرانی و بهم گفتن آقای جیک هموطن توست !! منم که میدونستم اگه میخوای دل یه زنو به دست بیاری باید از بچه اش تعریف کنی شروع کردم به ناز کردن جناب گربه و تعریف از همه چیز ایشون حتی رنگ چشمهاشون و مدام فکر میکردم چه دلیلی داره همه جارو به من نشون بدن جز اینکه منو کاملاً پذیرفتن ؟وقتی از سالن درآمدیم دیدم اون همکلاسی آفریقایی نشسته منتظر نوبتش ، توی دلم گفتم طفلکی برو حرف بزن ولی مطمئنم که من میام اینجا و باهاش سلام و خداحافظی کردم و رفتم .

    دو روز بعد هم از طرف WEST بهم نامه دادن که تو قبول شدی ولی فعلاً تا برای همکلاسیت جایی پیدا کنیم توی کلاس مطرح نکن ، منم گفتم چشم و بدینگونه بنده به عنوان کارمند داوطلب موسسه آلزایمر ویندزور در خدمت شمام . از هشتم ژانویه هم میرم سر کار . راستی بامزه اینه که ساختمون این موسسه درست جلوی دبیرستان دخترمه ! شاید روزها از پشت پنجره با هم بای بای کنیم .  

     خوب دیگه چی واستون تعریف کنم ؟ دیروز که آخرین روز کلاس بود یه پیشنهاد خودم یه گودبای پارتی کوچولو توی کلاس راه انداختیم و به صورت دنگی ( پات لاک ) هر کسی یه چیزی آورد . منم یه دیس کوکو سبزی و یه ظرف الویه تزئین شده خوشگل بردم که همه اش روی هوا رفت!! میتونم بگم همه عاشق کوکو سبزی شدن . کوکو هم داخل نون سفید سرخ کرده بودم که برشته تر و جذاب تر بود . اگر چه که خودمون یعنی من و جناب آقای شوهر که خوردیم پس افتادیم . چون نون سفید قاتل روغنه و توی تابه با اشتهای تمام فقط روغن میبلعه . یعنی بگو واسه سی تا کوکو من نصف قوطی روغن مصرف کردم . نتیجه اش اینکه ما همیشه رژیمی های بی نوا که بدنمون تحمل روغن نداره یهویی انگار نفری یه استکان فرد اعلاش رو سر کشیدیم . بنده خدا میگفت نمیدونم چرا دیشب شونصد دفعه از خواب پریدم !

     کوکو هم خیلی مجلسی با زرشک و گردو و پوست پرتقال و برگ سیر و اینها درست کردم که مزه اش ماه شده بود . خودم با انگشتهام یه جا خوردم . واسه همه هم تبلیغ کردم که این غذا فقط ایرونیه و هیچ جا گیرتون نمیاد و حتماً امتحان کنین و از این حرفها . به خصوص یه همکلاسی هندی گیاهخوار داریم که خیلی خوشش اومده بود . خودش یه غذای هندی آورد که همون گاز اول از زندگی سیرم کرد !! تا دو ساعت هنوز دهنم گر گر داشت . میگفت کوفته سوخاری سبزیجات با کمی فلفله ولی به نظر من یه گوله فلفل سوخاری با کمی رنگ سبز بود ،بگو به رحمت خدا رفتم انگار

             

                        

     الویه هم خوب طرفدار داشت . این ورژن ایرانی الویه واقعاً معرکه است ها ! یکی از استادها سه دفعه کشید و آخرش هم گفت واسم دستورشو بفرست . منم نشستم ترجمه کردم و با لینک ویکی پدیا که اصل روسی اش رو شرح داده واسش فرستادم . در عین حال چون روسها مثل ما تزئینش نمیکنن ، براش به فارسی اسم الویه رو توی نامه تایپ کردم و گفتم به این اسم توی عکسهای گوگل بگرد که انواع تزئینشو ببینی. ( جانمی تبلیغات فرهنگی )

     توی مهمونی هم همه از همه تشکر کردیم یعنی ما از استادها و مسئولین ، اونها هم از ما که بچه های خوبی بودیم و درس خوندیم و شیطونی نکردیم و همگی با هم از مسئولین Multicultural Council که کلاسهامون اونجا برگزار میشد . بعد هم ما همکلاسیها از همدیگه تشکر کردیم که برای هم دوستهای خوبی بودیم و یاد آوری خاطره ها و از طرف WEST هم بهمون نفری یه بسته کادوئی شامل تقویم و ساک و لیوان و خلاصه آیتمهای تبلیغی خودشون دادن و ما مجدداً ازشون تشکر کردیم و دیگه چی بگم ، به به و چه چه و مهمانی تمام شد.

     خوب این از ماجرای روز آخر کلاس . واسه اون دو تا پروژه هم تا سه شنبه وقت دارم که دلی دلی کار کنم . عوضش میتونم به زندگی برسم . دیروز دختر کوچیکه یه چیزی گفت که دلم واسش ترکید . طفلکم داشت واسه خودش غذا میکشید گفت مامان به خدا نه فکر کنی که ناراحت بودم درس میخوندی ها ولی چه خوبه که باز مامان داریم !! آخه بعد مدتها وقت کردم واسش غذای مورد علاقه اش رو درست کنم . در طول مدتی که درس داشتم هیچوقت کار خونه عقب نیفتاد چون هر سه تا کمک میکردن و به سهم خودشون یه گوشۀ کار رو میگرفتن ولی خوب بنده خداها هیچکدوم نمیتونن اونطوری " مامان - پزی " کنن که ! دیروز با شادمانی یادم اومد که از ایران ساج آورده بودم . اگه تونستم یه نون لواش ناز درست کنم واستون مینویسم . یه شنبه نونوایی داریم . آدرس و لینک بربری رو واستون گذاشته بودم . حالا ببینم واسه لواش چی گیر میارم که بذارم .

     راستی دخمله دوباره یه نمایش داره که 21 و 22 دسامبر توی تئاتر کپیتال اجرا میشه . هر کی دوست داره بیاد این لینکهای گوگل و فیس بوک به دردش میخوره :


http://app.imcreator.com/static/ED887C9DB16F42AABC0853E7377893EB/welcome

https://www.facebook.com/WindsorDanceeXperience

http://www.windsordanceexperience.ca


     

    اگه کسی از خواننده ها تصمیم گرفت بیاد، حتماً خبرم کنه که اونجا شاید همو ببینیم . خودمون هر دو تا شب نمایشو میریم . با هم قرار گذاشتیم که اگه 21 دسامبر وسط نمایش دنیا تموم شد ، ارواحمون بیان بالای کلۀ تئاتر روی پشت بوم که همو گم نکنیم اون دنیا 

                                           دیگه برم فحشم ندین . فعلاً خداحافظ

                                                          

   

ماجراهای من و کله ام


     سلام . احوال شما ؟ اومدم غرغر کنم . یعنی موقعیت بدی ندارم ها فقط دلم میخواد الکی غر بزنم . اون مصاحبه که گفتم روز جمعه بود یادتونه ؟ خوب منتقل شده بود به فردا . الآن نشستم با موهای یه خورده سفید که قراره رنگ کنم و مطمئن نیستم فردا چی میپوشم و یه خورده میترسم سوالهایی کنن که جوابشو ندارم و ...... میدونین چیه ؟ چی میشد بازم مصاحبه عقب میفتاد ؟ 

     اتمام غرغر اعلام میگردد ؛ میخوام واستون یه ماجرای خیلی جالب تعریف کنم : مسئله اینجاست که بازم سردرد داشتم . از جمعه سردردم شروع شد و تا امروز ظهر هنوز قطع نشده بود . هی میرفت و میومد و بازی بازی میکرد . گاهی شدید که میخواستم یه مسکن بخورم بیفتم بمیرم و گاهی هم سبک مثل امروز  صبح که میتونستم دستامو تا جایی که میشه فشار بدم توی جیبم، تا جایی که میتونم گردنمو بی زاویه و صاف نگهدارم ، تلاش کنم با هر قدم بالا و پایین نرم و فقط مستقیم و بی پرش و آروم راه برم و از لای چشم بدون اینکه اجازه بدم نور زیاد وارد کله ام بشه دنیا رو تماشا کنم و به کارهام برسم ، این مدل منه . 

    از سالها پیش میگرن داشتم، هر سال بدتر و بدتر میشد . از خوردن قرصهای آوا میگرن و میگریل و تونوپان شروع کردم که نسل ما لابد یادشونه تا بعد انقلاب و طرح ژنریک دارو که شد ارگوتامین و دی هیدرو ارگوتامین و از این حرفها. این آخریها دیگه به توصیه غیر رسمی دکترم ، آمپول مسکن رو میشکستم و موادشو سر میکشیدم ولی دیگه اثر نداشت . یادمه بارها پیش اومد که شوهر طفلی ام مجبور شد منو کشون کشون و آویزون ببره درمانگاه محل، انگار توی شناسنامه ام نوشته بود که باید سه تا آمپول دگزا و ب 6 و خواب آور بزنم و برگردم خونه بیهوش شم تا شاید سرم یه خورده سبک بشه . 

     دو سال تمام ایندرال و آمی تریپ تیلین خوردم که مثلاً از سردرد پیشگیری کنه ، البته بدک نبود ولی به هر حال گاهی سردرد برمیگشت . تمام این مدت از انواع داروهای گیاهی هم استفاده کردم ، حتی چند جلسه طب سوزنی و هامیو پاتی هم رفتم ولی نشد که بشه .

    از هر کسی، هر روشی رو شنیدم امتحان کردم، هر خوراکی که میگفتن خوبه یا هر کاری که میگفتن اثر داره. خاله بزرگم میگفت وقتی سردرد داشته دوستش شقیقه اش رو با سرکه ماساژ داده و نمیدونست که سردردش با ماساژ غیب شد یا با بوی سرکه . یا دوستی میگفت مخلوط قهوه و شکر و آبلیمو رافع سردرده . میدونین این دومی واقعاً مفیده ؟ من امتحان کردم، وقتی شروع سردرده میتونه جلوی پیشرفتش رو بگیره و چنان بهش شرطی شدم که حتی بوی قهوه - آبلیمو خلقمو باز میکنه و شادمان میشم !! اوائل از مزه اش متنفر بودم یعنی فکر کن مخلوط قهوه و شربت آبلیمو ! ولی وقتی مسکن سردرد باشه چه باک ؟ مطمئنم میگرنی ها درک میکنن من چی میگم ولی به شرطی که درست اول سردرد باشه که هر کس علائم خودشون میشناسه .

     در مورد خودم کشف کرده بودم که علی رغم اینکه میگن میگرن یه بیماری عصبی و روحیه و از این حرفها ولی میگرن من صد در صد با وضع جسمی ام ارتباط داشت . بدیش اینجا بود که چون به همه گفته بودم هیچ ربطی به وضعیت روحیم نداره ، نمیتونستم خودمو لوس کنم بگم " منم که حسسساااااااس " .

     اگه بزنه به سرم و غذای چرب مثلاً با کره بخورم ( بلایی که این بار سرم اومد )، دو سه وعده پشت سر هم غذام دریایی باشه ، بیخوابی طولانی و گرما و سرمای شدید بکشم ، فعالیت بدنی سنگین داشته باشم مثلاً دیرم شده و یه مسافت طولانی بدوم که به جایی برسم و .... در این حالتها سردردم شروع میشه . بنابراین یکی از روشهای مبارزه من با وضعیتم کنترل مدل زندگیم بوده که این شرایط رو به حداقل برسونم . 

    اینجوریا بود تا زمانی که با یه گروه نازنینی آشنا شدم که به من تمرکز و مدیتیشن سبک خودشونو یاد دادن . باورتون نمیشه که در عرض ده روز سردرد من اگه درجه داشت از ده به دو رسید !! قطع نشد ، غیب نشد ولی شدتش چنان کم شد که مثل الآن میتونم بشینم تایپ کنم و غر بزنم . الآن دو سه ساله که تلاش میکنم هر روز تمرکز داشته باشم و واقعاً بهم کمک میکنه . اما گاهی هم کله ام کودتا میکنه و میگه آهای من هنوز اینجام ها ! الآن هم از اون وقتهاست . البته به شدت قبل نیست و الهی شکر با یکی دو تا استامنوفن فرار میکنه ولی به هر حال همیشه یادم میاد که سردرد با کدوم دیکته نوشته میشه .

    حالا میخوام یه ماجرا که امروز اتفاق افتاد واستون بگم : سر کلاس داشتم واسه دوستم که مال تایوانه غرغر میکردم و از سردردم میگفتم که یهویی گفت فلانی میذاری من یه کاری برات بکنم که خوب شی؟ گفتم بفرما ، تو هم شانستو روی کلۀ ما امتحان کن . ایشون اومد پشت سر من و با نوک بند انگشت اشاره اش ( یعنی نوک استخوان که سفت و محکمه ) شروع به گشتن پشت دو تا گوش من و محل رویش مو کرد. گفت هر جا که یه درد کوتاه تیز و تند حس کردی بگو ، گفتم چشم ولی توی دلم فکر میکردم برو بابا دلت خوشه ! یهویی درد رو حس کردم و بهش اطلاع دادم . شروع کرد همون نقطه رو با نوک استخوانش ماساژ دادن . خوب بعد سه چهار دقیقه سردرد غیب شد!! من باورم نمیشد ، بلند شدم ایستادم و سرمو اول آروم و با احتیاط و بعد محکم به چپ و راست تکان دادم و امتحانش کردم ، معمولاً با این کلک ، هر جا که پنهان شده باشه مجبوره خودشو نشون بده ، ولی نبود که نبود ! گفتم " پامی " چکار کردی ؟ این چی بود ؟ گفت : روش نقطه درمانی که از عمه ام توی تایوان یاد گرفتم . انگار عمۀ نازنینش که خدا الهی خیرش بده متخصص همین روشهای عجیب و سنتی چشم بادومیه . شاید هم خاله اش ! به این زبون انگلیسی نمیشه اعتماد کرد که صحبت خاله است یا عمه یا زن عمو و دایی :)

   از عصر که برگشتم تا به حال دارم هی امتحان میکنم و میگردم دنبالش ، ولی نیست که نیست آقا. ضمناً دوست معجزه گرم بهم آدرس یه داروخانۀ گیاهی چینی رو توی ویندزور داد که دکترش از همین کارهای جالب - انگیز ! بلده ولی  اجازه رسمی واسه کار نداره، اما لااقل داروهای گیاهی رو میشه از اونجا تهیه کرد . اگه کسی مثل من علاقه مند به پزشکی گیاهیه میتونه به این آدرس مراجعه کنه . ظاهراً رفیقم که خیلی به این روشها ایمان داشت و میگفت تا به حال توی ویندزور پیش دکتر عادی  نرفته که منظورش روش پزشکی غربی بود که با این حرفش دیگه ایاق نیستم ، من به شخصه از اون آدمهای دکتر پرستم که ترجیح میدم همه کارهام با مشورت پزشک باشه چون خوددرمانی حتی در زمینۀ گیاه پزشکی هم خطرناکه . بلایی که من مادر سر بچۀ خودم آوردم باعث شد که دیگه یه عرق نعنای ناقابل رو هم بی مشورت به بچه ام ندم . براتون میگم که منو عین آینه عبرت بذارین جلوتون و در استفاده از داروهای گیاهی هم حتی با راهنمایی پزشک عمل کنین .

      دختر من از دو سالگی دل درد داشت . شاید از قبلش هم داشت و لی طفلک زبون گویایی نداشت که شرح بده . وقتی دو سالش بود شروع کرد به اعتراض و ناله و نخوردن غذا . تا پنج شش سالگی ما بساطی داشتیم . هر بار تا دو سه قاشق غذا میخورد غیبش میزد و میدیدم یه گوشه نشسته داره ناله میکنه از دل درد . منم مثل همۀ مادرهای ایرانی بدو بدو براش نبات داغ و عرق نعنا میاوردم و تعجب میکردم که با خوردن عرق نعنا ناله هاش انگار بیشتر میشه . خیال میکردم از تلخی عرق نعنا فراریه و داره خودشو لوس میکنه . خدا از من نگذره که در چک کردن این موضوع با پزشک کوتاهی کردم . بعدها که بالاخره با دکترش در میون گذاشتم و کار به آندوسکوپی و بیمارستان و ... کشید و حتی چند روزی هم اونجا خوابید معلوم شد که این بچه مشکل گشادی دریچۀ باب المعده داشته و پزشکش گفت که عرق نعنا خودش متسع کننده است ، بنابراین هر بار که من بعد غذا و دل درد بهش عرق نعنا میدادم ، دریچه بازتر میشده و صفرا بیشتر به طرف مری برمیگشته . برای همین با عرق نعنا دل دردش شدیدتر میشده . کار به جایی رسید که داخل مری به اندازه یک سکه زخم شد و ماجرایی شد نگفتنی . یکی از بدترین خاطرات عمرمه که تا روز آخر زندگی به خودم لعنت بفرستم . هنوز که هنوزه این طفلک باید مراقب نوع غذاهاش باشه که مشکل براش پیش نیاد . ولی این ماجرا درس عبرتی شد تا من حتی برای عرقجات ساده و همیشگی هم با مشورت پیش برم و اصولاً فکر میکنم زندگیم بدون ارتباط دائم با جامعۀ پزشکان محترم و محترمه پیش نمیره چه گیاهی ، چه غیر گیاهی . 

    به هر حال اگه شماها خاطره یا تجربه ای از طب سوزنی یا نقطه درمانی یا هر روش جالب دیگۀ چینی دارین ( نه اینکه از دیگران شنیده باشین ، تجربه شخصی منظورمه ) برامون بنویسین . 

    آدرس این داروخانه گیاهی چینی رو واستون میذارم  شاید لازمتون شد ( با دقت و مشورت لطفاً )  

Cheung's Traiding Company

Chinese Herbs and Health Foods

نزدیک تقاطع وایندات و پرتینگتون . پلاک 2030

http://www.cheungstrading.com

    حالا معامله پایاپای : واسه تشکر از این دوست نازنین میخوام برای خونه اش تبلیغ کنم . رفیق گرامی من داره منزلش رو میفروشه و آگهی داده . بهش گفتم منم توی وبلاگم مینویسم شاید کسی خیال خرید داشت . مشخصات خونه اش اینهاست :
    
      سه تا اتاق خواب و دو تا حمام و یک سرویس مهمان داره . یک استخر کوچولوی " اسپا " هم داره و یک آبگیر خوشگل . فضای سبز خیلی عالی و کارشده و منطقه و همسایه های معرکه . قیمتش هم چهارصد و پنجاه هزار . میگه اگه چیزی به نظرتون تعمیر و بازسازی خواست خودم انجام میدم و خونه رو کامل و درست منتقل میکنم . الآن داره پارکتهای کف رو دوباره ساب میزنه .
     
      من نتونستم عکس خونه رو منتقل کنم ولی آدرسش اینه که میتونین توی گوگل خودتون پیدا کنین و ببینین . اگه خواستین یه نگاهی به خود خونه بندازین برای من پیغام بذارین که ای میل دوستم رو براتون بفرستم . یادتون باشه که توی خود پیغام هم ای میل خودتون رو درج کنین . لطفاً از گزینۀ پیغام خصوصی استفاده کنین چون اون گزینۀ تماس با ما یه خورده قاراشمیش کار میکنه و گاهی منو به عذاب میندازه . باید اصلاً برش دارم . 

اینم آدرس منزل زیبای این بانوی تایوانی :

 پلاک ۳۴۹۰ خیابان دریفت وود

   N9E 4B1

     سعی کردم یه عکسی از خونه اش بذارم ولی نتونستم . به هر حال خودتون میتونین پیداش کنین . وقتی توی گوگل صفحه اش باز شد دنبال خونه ای بگردین که توی ورودی اتوموبیلش یه پایه بسکت گذاشتن و یه مجسمه هم توی باغجه اش داره . بالای در پارکینگ هم شمارۀ پلاک رو نوشته .

    خوب اینم کار نیک پیشاهنگی امروز ما دو تا که خدائیش کار اون واقعاً با ارزش بود برام ، هنوز تو شوکم  . تا فردا خداحافظ . برم هم موهامو رنگ کنم و هم جواب چند تا سوال سخت رو پیدا کنم که فردا زرگنده بازی درنیارم . براتون بعداً مینویسم چی شد .