نمایش موزیکال جدید در ویندزور - New Adventures in Toy-land
سلام . بالاخره تمام شد ، تمامِ تمام که نه البته ، دو تا پروژه مونده که هفته دیگه سه شنبه باید تحویل بدم ولی دیگه کلاس نداریم و خلااااااااااص . خودمو میشناسم ، من نمیتونم بیکار بمونم و چند وقت دیگه دوباره دلم میخواد یه جای دیگه ثبت نام کنم ولی فعلاً واقعاً به مدتی استراحت نیاز دارم . کمرم از پشت میز نشستن و چشمم از مدام به مانیتور خیره شدن داغون شده . در نتیجه امروز در کمال شادمانی به خودم مرخصی دادم و بعد انجام تعدادی از کارهای عقب افتاده اومدم خدمت شما.
وقت نکرده بودم براتون ماجراهای مصاحبه رو بنویسم ، الآن میگم . برای کارآموزی در موسسه آلزایمر Alzheimer's Society من و سه نفر دیگه معرفی شدیم که قرار بود یکی مون انتخاب بشه . دو نفر همون اول ماجرا حذف شدن و قرار شد که من و یک آقای زیمبابوه ای در یک روز همزمان برای مصاحبه بریم .
توی جلسات تدریس مصاحبه ( چی خیال کردین؟ واسه اینم واحد گذروندیم ما بدبختها ولی جدی کمک کرد ها ! ) گفته بودن که لباس باید فلان و بیسار باشه ، حتی رنگش هم مهمه که برای گروه های مالی بهتره که سیاه یا خاکستری بپوشن که شامل کت و دامن یا شلوار تیره و بلوز روشن یقه شومیز میشه . بدون زلم زیمبوی اضافی و از این حرفها که خودمون میدونیم . آخه کی با یه من آرایش و ست کامل طلای یزدی میره مصاحبه ؟ ولی به خدا چند تا از همکلاسیها همون اصول اولیه رو هم نمیدونستن . آدم باورش نمیشه که بعضی مردم چقدر میتونن " پرت " باشن .
( چون همیشه کسانی پیدا میشن بپرسن این عکس خودته یا نه ، گذاشتمش که ایشاالله به قدرتی خدا خیال کنین خودم انقدر کمر باریکم
)
ضمناً یاد گرفتیم چه سوالهایی احتمالاً میپرسن و چه جوابی انتظار دارن و حتی چطوری دست بدیم و ...... یعنی از الف تا یای سلام و علیک اداری که چاشنی تعریف و تمجید از خودتون هم وسطش باشه که من فلانم و بهمانم و شرکتتون بدون من ورشکست میشه و به خاک سیاه میشینین و ..... در عین حال هندونه تراپی که شرکت شما معرکه است و میدونم که پیشرفت میکنن و آینده تون عالیه ولی قطعاً و بدون شک به " خود خود من " احتیاج دارین که رشد کنین !! ![]()
بعدش هم برامون دو تا مصاحبه آزمایشی با یک مشاور که خودش رئیس کارگزینی بازنشسته بود گذاشتن که اونم خیلی راهنمایی کرد که براتون نوشته بودم . منم نشستم کلی انشا نوشتم و کلمه های قلمبه سلمبه اداری توش گنجوندم و در واقع یه کاور لتر شفاهی آماده کردم که ما بین صحبتها تحویل بدم .
شب قبلش هم که براتون نوشته بودم کلی با بچه هام فکر کردیم چی بپوشم که نه سیخ بسوزه و نه کباب یعنی هم اداری باشه و هم خودم توش راحت باشم . آخه خدائیش نه که هیکلم خیلی ماهه و فقط ناقابل یه متر عرضمه ، واسه همین کت و دامن مثل اون عکس بالائی خیلی بهم میاد! اینه که بعد کلی تفکرات عظیمه و عمیقه به این نتیجه رسیدیم که همون چیزی که خودم توش راحتم انتخاب میکنم و مهم نیست که " کت " نباشه . نتیجه اینکه یه شلوار مشکی و یه بلوز و ژاکت سر هم خاکستری - مشکی برنده شد . خیلی سنگین و رنگین و حسابدارانه !
فرداش صبح زود بلند شدم و سریع صبحانه خوردیم و حاضر شدیم و به سمت موسسه راه افتادیم . استاد گفته بود که مصاحبه شما درست از لحظه ورودتون به اداره مورد نظر شروع میشه چون عین دوربین مخفی زیر نظر منشی هستین که بعداً گزارش شما رو به رئیسش میده . من بینوا از ترسم از لحظۀ خروج از ماشین آقای شوهر رفتم زیر نظر دوربین مخفی : به خودم گفتم لابد دارن از پشت پنجره منو میبینن دیگه ! سعی کردم بدون لغزش و آروم و با وقار وارد ساختمون بشم . قبل از ورود به بهانه تماشای درخت کریسمسشون یه خورده توی ورودی ایستادم و نفس تازه کردم و با خودم دوباره انشایی که نوشتم مرور کردم و از در رفتم تو .
همون بدو ورود یه خانم خیلی مهربون و خوش برخورد و خندان کاغذ به دست اومد جلو و گفت بفرمائید . گفتم من فلانی هستم ، امروز برای مصاحبه با خانم پگی وینچ وقت داشتم . لبخندش وسیع تر شد و دستشو جلو آورد و گفت من پگی وینچ هستم خوشبختم . میدونین چی شد ؟ یهو همۀ ترسم ریخت ، انقدر این زن دوست داشتنی و نازنین به نظرم اومد که انگار یه دوست قدیمی رو دیدم . دلم باز شد و بدون یه لحظه درنگ توی ذهنم بهش نمره مثبت دادم . بعد هم رفتیم توی سالن و نشستیم به گپ زدن . طفلی سرما خورده بود و هی فین فین میکرد . صحبت انقدر گرم و رفیقانه بود که علاوه بر گفتگوی اداری که خیلی راحت و بی تشریفات و ساده بود حرفهای خانوادگی هم زدیم . آخر مصاحبه گفت حالا با دوست شما هم صحبت کنم و بعد نتیجه رو به مسئولتون میگم . وقتی بلند شد که منو بدرقه کنه به جای خداحافظی گفت میخوای ساختمون رو نشونت بدم ؟ بعد منو برد اتاق به اتاق همه جا رو نشونم داد و با یک همکار دیگه شون آشنام کرد. آخر سر هم با یک موجود استثنائی به نام آقای جیک رو به رو شدم : باورتون نمیشه ، وسط یک موسسه و سیستم اداری ، یه گربه خیلی پشمالو و خوشگل و تپل و مااااااه ایرانی و بهم گفتن آقای جیک هموطن توست !! منم که میدونستم اگه میخوای دل یه زنو به دست بیاری باید از بچه اش تعریف کنی شروع کردم به ناز کردن جناب گربه و تعریف از همه چیز ایشون حتی رنگ چشمهاشون و مدام فکر میکردم چه دلیلی داره همه جارو به من نشون بدن جز اینکه منو کاملاً پذیرفتن ؟وقتی از سالن درآمدیم دیدم اون همکلاسی آفریقایی نشسته منتظر نوبتش ، توی دلم گفتم طفلکی برو حرف بزن ولی مطمئنم که من میام اینجا و باهاش سلام و خداحافظی کردم و رفتم .
دو روز بعد هم از طرف WEST بهم نامه دادن که تو قبول شدی ولی فعلاً تا برای همکلاسیت جایی پیدا کنیم توی کلاس مطرح نکن ، منم گفتم چشم و بدینگونه بنده به عنوان کارمند داوطلب موسسه آلزایمر ویندزور در خدمت شمام . از هشتم ژانویه هم میرم سر کار . راستی بامزه اینه که ساختمون این موسسه درست جلوی دبیرستان دخترمه ! شاید روزها از پشت پنجره با هم بای بای کنیم .
خوب دیگه چی واستون تعریف کنم ؟ دیروز که آخرین روز کلاس بود یه پیشنهاد خودم یه گودبای پارتی کوچولو توی کلاس راه انداختیم و به صورت دنگی ( پات لاک ) هر کسی یه چیزی آورد . منم یه دیس کوکو سبزی و یه ظرف الویه تزئین شده خوشگل بردم که همه اش روی هوا رفت!! میتونم بگم همه عاشق کوکو سبزی شدن . کوکو هم داخل نون سفید سرخ کرده بودم که برشته تر و جذاب تر بود . اگر چه که خودمون یعنی من و جناب آقای شوهر که خوردیم پس افتادیم . چون نون سفید قاتل روغنه و توی تابه با اشتهای تمام فقط روغن میبلعه . یعنی بگو واسه سی تا کوکو من نصف قوطی روغن مصرف کردم . نتیجه اش اینکه ما همیشه رژیمی های بی نوا که بدنمون تحمل روغن نداره یهویی انگار نفری یه استکان فرد اعلاش رو سر کشیدیم . بنده خدا میگفت نمیدونم چرا دیشب شونصد دفعه از خواب پریدم !
کوکو هم خیلی مجلسی با زرشک و گردو و پوست پرتقال و برگ سیر و اینها درست کردم که مزه اش ماه شده بود . خودم با انگشتهام یه جا خوردم . واسه همه هم تبلیغ کردم که این غذا فقط ایرونیه و هیچ جا گیرتون نمیاد و حتماً امتحان کنین و از این حرفها . به خصوص یه همکلاسی هندی گیاهخوار داریم که خیلی خوشش اومده بود . خودش یه غذای هندی آورد که همون گاز اول از زندگی سیرم کرد !! تا دو ساعت هنوز دهنم گر گر داشت . میگفت کوفته سوخاری سبزیجات با کمی فلفله ولی به نظر من یه گوله فلفل سوخاری با کمی رنگ سبز بود ،بگو به رحمت خدا رفتم انگار ![]()
الویه هم خوب طرفدار داشت . این ورژن ایرانی الویه واقعاً معرکه است ها ! یکی از استادها سه دفعه کشید و آخرش هم گفت واسم دستورشو بفرست . منم نشستم ترجمه کردم و با لینک ویکی پدیا که اصل روسی اش رو شرح داده واسش فرستادم . در عین حال چون روسها مثل ما تزئینش نمیکنن ، براش به فارسی اسم الویه رو توی نامه تایپ کردم و گفتم به این اسم توی عکسهای گوگل بگرد که انواع تزئینشو ببینی. ( جانمی تبلیغات فرهنگی )
توی مهمونی هم همه از همه تشکر کردیم یعنی ما از استادها و مسئولین ، اونها هم از ما که بچه های خوبی بودیم و درس خوندیم و شیطونی نکردیم و همگی با هم از مسئولین Multicultural Council که کلاسهامون اونجا برگزار میشد . بعد هم ما همکلاسیها از همدیگه تشکر کردیم که برای هم دوستهای خوبی بودیم و یاد آوری خاطره ها و از طرف WEST هم بهمون نفری یه بسته کادوئی شامل تقویم و ساک و لیوان و خلاصه آیتمهای تبلیغی خودشون دادن و ما مجدداً ازشون تشکر کردیم و دیگه چی بگم ، به به و چه چه و مهمانی تمام شد.
خوب این از ماجرای روز آخر کلاس . واسه اون دو تا پروژه هم تا سه شنبه وقت دارم که دلی دلی کار کنم . عوضش میتونم به زندگی برسم . دیروز دختر کوچیکه یه چیزی گفت که دلم واسش ترکید . طفلکم داشت واسه خودش غذا میکشید گفت مامان به خدا نه فکر کنی که ناراحت بودم درس میخوندی ها ولی چه خوبه که باز مامان داریم !! آخه بعد مدتها وقت کردم واسش غذای مورد علاقه اش رو درست کنم . در طول مدتی که درس داشتم هیچوقت کار خونه عقب نیفتاد چون هر سه تا کمک میکردن و به سهم خودشون یه گوشۀ کار رو میگرفتن ولی خوب بنده خداها هیچکدوم نمیتونن اونطوری " مامان - پزی " کنن که ! دیروز با شادمانی یادم اومد که از ایران ساج آورده بودم . اگه تونستم یه نون لواش ناز درست کنم واستون مینویسم . یه شنبه نونوایی داریم . آدرس و لینک بربری رو واستون گذاشته بودم . حالا ببینم واسه لواش چی گیر میارم که بذارم .
راستی دخمله دوباره یه نمایش داره که 21 و 22 دسامبر توی تئاتر کپیتال اجرا میشه . هر کی دوست داره بیاد این لینکهای گوگل و فیس بوک به دردش میخوره :
http://app.imcreator.com/static/ED887C9DB16F42AABC0853E7377893EB/welcome
https://www.facebook.com/WindsorDanceeXperience
http://www.windsordanceexperience.ca

اگه کسی از خواننده ها تصمیم گرفت بیاد، حتماً خبرم کنه که اونجا شاید همو ببینیم . خودمون هر دو تا شب نمایشو میریم . با هم قرار گذاشتیم که اگه 21 دسامبر وسط نمایش دنیا تموم شد ، ارواحمون بیان بالای کلۀ تئاتر روی پشت بوم که همو گم نکنیم اون دنیا ![]()
دیگه برم فحشم ندین . فعلاً خداحافظ
![]()