سلام . مهمونی هم اومد و رفت و به خیر گذشت . همه چیز خوب و عالی برگزار شد ولی دو تا از مهمونها نیومدن و خیلی مشکوک و غیر عادی ، حتی خبر هم ندادن . قرار بود بین شش تا شش و  نیم ، شام رو بکشم ولی تا هفت و نیم هم که صبر کردیم هیچ خبری ازشون نشد . راستش حتی یه خورده نگران هم شدم . یعنی میشه آدم به صاحبخونه تلفن هم نزنه و بی خبر از یه مهمونی غیبت کنه ؟ به تلفن های من هم جواب ندادن . به نظر آدمهای بی ادبی نبودن طفلی ها . به هر حال انشاالله که بالاخره پیغامهای من و دیگران رو میبینن و خبر سلامتی میدن و ماها رو از نگرانی در میارن و الهی که به خیر و  خوشی غیبت کردن نه به مشکل و ناراحتی . بگذریم .

   همینجا توضیح بدم که دوستان نازنینم فریبا و مهری ، متاسفانه دیر بهم گفتین که نظر شوهرم رو در مورد قرمه سبزی تایید میکنین . من شنبه دیگه خورشها رو پخته بودم . انشاالله دفعه بعد براشون قرمه درست میکنم . این دفعه تلاش کردم از هر گروه غذایی یه چیزی بذارم . دو تا خورش کرفس و قیمه بادمجان و یک دمی ( لوبیا پلو ) گذاشتم و یک حلیم بادمجان جانانه که به سبک خانم برادرم توش گوجه فرنگی هم ریختم . ماه شده بود . من هیچ وقت برای حلیم بادمجان یا داداشش یعنی کشک بادمجان ، گوجه استفاده نمیکردم . پارسال که رفتم ایران ، خانم برادرم برام کشک بادمجان با گوجه درست کرد . گوجه رو پوره کرده بود که خودش رو نشون نمیداد . خیلی خوشمزه بود و گفتم فلانی عالی شده ، چکارش کردی ؟ برام توضیح داد و خیلی تعجب کردم . این عزیز دل من آذریه و از اول عروسی سلیقه و کدبانویی آذری خودش رو به ما نشون داد . خلاصه دیشب حلیم بادمجون ما به سبک آذری توش گوجه هم داشت و این ملت بیشتر از همه از اون خوششون اومد . کشک هم " دهکده نصر " بود که از ایران آورده بودم .

    یه چیز بامزه براتون بگم . شروع غذا براشون توضیح دادم که خورش یعنی چی و هر کدوم اینها چطوری خورده میشه . گفتم خورش ما مثل خوراک شماست . شما با نان میخورین و ما با برنج و با دستم به ظروف قیمه و کرفس اشاره کردم ولی بنده خداها خیال کردن هر چیزی روی میزه قراره با برنج خورده بشه . در نتیجه برای شروع حلیم بادمجان رو با برنج خوردن !! جالب اینکه خوششون هم اومد . البته همگی گفتن چون میخوان از تمام مزه ها امتحان کنن از هر کدوم یکی دو قاشق میکشن . برای همین تا من بیام توضیح بدم که بابا این یکی باید با نون خورده بشه دیگه لقمه آخر بودن . ولی به هر حال تعریف کردن . حتی دوستی که از روسیه بود زیتون پرورده رو هم با برنج خورد و به دیگران هم با اصرار  تعارف کرد . منم که دیدم دلش خوشه و داره لذت میبره دیگه توضیح ندادم . به هر حال دوستان عزیز مطمئن باشین آبروی آشپزان ایرانی رو حفظ کردم .

    دیشب کلی از وقتمون به " نخود چی خوران " در باره کلاسها و استادها و شاگردها گذشت . حالا که دوره تمام شده و تمام استادها آخرین نمره ها رو دادن دیگه ترسی نداریم و میتونیم تا جا داریم غیبت کنیم . آخرین امتحان مربوط به درس آنالیز مالی بود که خدائیش واقعاْ سخت بود ولی چیزی که سخت ترش هم میکرد این بود که خانم استاد انگار میخواست انتقام پدر کشتگی رو از جمع سی نفره  کلاس بگیره . تنها کاری که نکرد این بود که رسماْ چوبه ی دار جلوی تخته کلاس برپا کنه . هر طوری که بلد بود پوستمونو کند و جاش کاه پر کرد و .... مهم تر اینکه نمره جزئی از گوشت تنش بود . یعنی واسه گرفتن هر یه درصد نمره باید به خدا میرسیدیم و برمیگشتیم . در تحویل دادن برگه ها و جواب دادن به ای میلهای حاوی فایل پروژه ها هم الهی شکر از لاک پشت کند تر عمل میکرد . خلاصه اینکه کلی آیتم داشت که میشد برای " نخود چی خوران " استفاده کرد . من چقدر بدجنسم ، جام ته ته جهنمه .

    راستی دیشب حلوا هم درست کردم و با خامه ریز توی کاغذ شیرینی گذاشتم . خیلی خوشمزه و خوشگل شده بود . انقدر خوششون اومد که ازم خواستن دستورش رو بنویسم . گفتم باید سر فرصت بشینم واستون ترجمه کنم و شاید لینک انگلیسی پیدا کنم .

    واااااای اگه بدونین چی شد ؟ من برنجهام رو از ظهر آبکش کردم و تصمیم داشتم یه ساعت قبل از شام بذارم دم بکشه . هر دو تا قابلمه آماده روی گاز بودن . کتری هم بینشون بود . ساعت پنج و نیم اومدم زیر کتری رو روشن کردم و درجه رو هم بالا گذاشتم که زود به قل قل بیفته . پنج دقیقه بعد دیدم بوی دود و سوختگی ته دیگ آشپزخونه رو برداشت . یعنی بگو میخواستم گریه کنم . من گیج به جای کتری زیر قابلمه لوبیا پلو رو روشن و زیاد کرده بودم !! مثل گلوله دویدم و قابلمه رو برداشتم و دخترها اومدن کمک و سریع قابلمه تمیز بهم رسوندن و دوباره نان تازه ته دیگ و باقی قضایا . از رو برنج رو جمع کردم و توی یه سینی پهنش کردم و روش حلقه های پیاز و چند دقیقه بعد که دیگه سه تا دماغهای ما ظاهراْ هیچ بویی حس نمیکرد ، بخش نجات داده ی غذا رو دوباره روی نان زعفرانی دم کردم . تمام لا به لا رو هم باز ادویه و گل محمدی ریختم . نصفه ی پایینی قابلمه هم با اشک و آه رفت توی سطل آشغال  . خلاصه زمان شام با ترس و لرز و دقت تمام منتظر بودم که تنها مهمون ایرانی ام که دوست دخترها بود  عکس العملی نشون بده ولی الهی شکر انگار هیچ اثری از آثار گیجی من باقی نمونده بود . خودم که چیزی حس نکردم ولی دلشوره اش راحتم نمیذاشت . اما به خیر گذشت و دوستهام هم خیلی خوششون اومد . یعنی خدائیش از همه چی لذت بردن . خدا عمر بده این منوی غذائی ایرانی رو که واقعاْ مورد علاقه ی همه است . من بعید میدونم کسی توی دنیا بتونه بگه غذاهای ما بده . اون دوست روسم که گفتم زیتون پرورده رو هم با برنج خورد ، به شدت دنبال دستور کرفس بود . باید امروز براشون بنویسم و پست کنم . میخوام بگردم ببینم توی یوتیوب فیلمی به انگلیسی هست یا نه . در مورد بعضی از غذاها فیلمهای انگلیسی دیدم .

    راستی یه فیلم عالی در باره روش پخت نون بربری در منزل پیدا کردم . امتحانش هم کردم و بسیار کاربردی و به درد بخوره . یعنی اینطوری بگم که من عصر پریروز که نونها رو از توی فر درآوردم هم بچه ها و هم شوهرم تصمیم گرفتن به جای شام ، عصرونه بخورن و بچه ها خیلی رمانتیک با نون بربری ها عکس گرفتن ! همینجا از این آقا که فیلم رو توی یوتیوب گذاشته تشکر میکنم و آرزو میکنم خدا خیرش بده و انشاالله که فیلمهای بیشتری ازش ببینیم . اینم لینکش ، درست کنین و یه دعا واسه من و هزار تا واسه این آقا :

http://www.youtube.com/watch?v=OGvcOA9norQ

     داشتیم با بچه ها در باره شغل و کاریابی صحبت میکردیم . ما یه بخش شغل یابی داشتیم و مسئولینش از اول ثبت نام ضمانت کرده بودن که تا شش ماه بعد اتمام دوره در شغل یابی به ما کمک کنن . من ولی شک داشتم که آیا واقعاْ میتونن کمکی کنن یا چون بدبختانه ویندزور نمیدونم چرا بالاترین آمار بیکاری رو داره ما هم توی این چرخه گرفتار خواهیم شد . ولی دیشب از طریق یکی از دوستان که به یمن نمرات بالایی که داشت ( شاگرد اول بود ) تونست بلافاصله به عنوان استادیار همونجا استخدام بشه ، فهمیدیم که چند نفر از بچه ها در همین دو سه هفته سر کار رفتن . پس یعنی تضمینشون درست بود  .

      گاهی فکر میکنم شوهرم راست میگه و اینجا " بیکار " داره ، نه " بیکاری " ! ایشون عقیده داره که اگر ملت بخوان کار کنن ، کار هست . وقتی به اطرافم نگاه میکنم میبینم واقعاْ تمام کسانی که من میشناسم به محض نیاز به کار تونستن شغل پیدا کنن . وقتی میگم " تمام"  یعنی واقعاْ همگی . اما یه علامت سوال بزرگ این وسط هست . اونم اینه که " چطور " شغلی ؟ این معضلیه که تقریباْ همگی مهاجرین گرفتارش هستن . یعنی همون افت بزرگ مدرک و تحصیلات که همه میدونیم و مبتلائیم . هم من و هم شوهرم و هم گروه بزرگی از مهاجرین از سر تا سر دنیا در کشورهای خودمون تحصیلاتی داشتیم و تجربه کاری و خلاصه کلی پوئن مثبت برای رزومه ، ولی اینجا به هیچ گرفته شده و خیلی ها مجبور شدن خیلی از دروس رو دوباره بگذرونن و گاهی حتی از ابتدا شروع کنن . این مشکلیه که دولت کانادا و به خصوص بخش مهاجرت دائم باید به همه جواب بده که چرا با وجود اینکه میدونن مدارک تحصیلی مهاجرین اینجا ارزشی نداره  باز هم از طریق مهارتی مهاجر پذیری میکنن و درست به همین دلیله که این قانون اخیر رو گذروندن و تصمیم گرفتن که درخواست مهاجرت عده کثیری رو لغو و فایلهاشون رو ببندن . یعنی متوجه شدن که دارن آمار بیکاری و هزینه های دولتشون رو بالا میبرن . به خصوص که به خاطر طولانی شده پروسه ، لیست مشاغلی که معرفی میکنن ، مدام تغییر میکنه و کاربرد خودش رو از دست میده . مثلاْ برای یک استان نیاز به متخصص تاسیسات اعلام میکنن ولی تا چند سال پروسه مهاجرت طول میکشه و زمانی که مهاجر بی نوا با مدرک بالای تاسیسات قدم به شهر مورد نظر میذاره ، بازار این شغل چنان  اشباع شده که دیگه جایی برای این طفلک نیست .

    بابا ، بنده خداها ، شما که نمیتونین به یه مهاجر بهایی رو بدین که در کشور خودش داشته چرا قبولش میکنن و بهش امید میدین و میکشینش اینجا که  چند سال بیکار بمونه و تلاش کنه خودش رو به سطح مورد انتظار شما از نظر زبان و آگاهی برسونه تا تازه برای پیدا کردن شغل ، شااااااید هم تراز معادل کانادائی خودش بشه ؟ اونم به شرطی که در این مدت از فشار تحصیل و بیکاری و شاید بی پولی  ، بعضاْ در سن بالا ، افسرده و بیمار و گرفتار نشه .

    شرطی که ظاهراْ الآن صحبتش هست خیلی منطقی تره ، یعنی اینکه ارزش تحصیلی مهاجر قبل از خروج از کشور خودش برآورد بشه و امتحان انگلیسی رو در سطح سخت تری رد بکنه . مثلاْ توی فرم درخواست از شما میپرسن که انگلیسی تون در چه سطحیه . خوب شما هم مثل من مثلاْ مینویسین " متوسط  " . این کلمه یعنی چی ؟ واقعاْ نشون دهنده ی زبان من هست یا نه ؟ سطح زبان به عنوان یکی از پوئن ها در لیست قرار داشته  که هر چه بالاتر باشه خوب معدل شما بالاتره ولی به عنوان یک " اجبار " و " شرط لازم " مطرح نمیشده در حالی که گفتن نداره و همه میدونیم که نفسمون به سطح انگلیسی مون بنده .

    در عین حال این خیلی مهمه که یه مهاجر از قبل از خروج بدونه با چی قراره روبه رو بشه . من هزار بار خدا رو شکر میکنم که ما با چشم باز اومدیم . یعنی از قبل میدونستیم که نمیتونیم با رزومه ی ایرانمون حرکتی کنیم . میدونستیم که دو سه سال سخت در پیش رو داریم و میدونستیم که نباید انتظار داشته باشیم همون سطح زندگی و هویت و مقام ایران رو در ابتدای ورودمون پیدا کنیم . از اول و قبل از اینکه قدم به فرودگاه بذاریم میدونستیم باید دوباره درس بخونیم و باید تلاش کنیم سرمون رو بالای آب نگهداریم تا یواش یواش جای پامون محکم بشه . ولی خیلی ها اومدن و غرق شدن یا در حال غرق شدن هستن و راهی برای برگشت هم ندارن .

     چشم انداز باطل شدن پرونده های  مهاجرت خیلی غم انگیزه . من فکر میکنم اگر پرونده ی ما باطل شده بود ، عکس العملمون چی میتونست باشه . خیلی سخته که چند سال برنامه ریزی کنی ولی بعد که کارها کلی پیشرفت کرده یهویی بگن نه ! نمیشه ! ولی وقتی به ته ماجرا نگاه میکنم و اینجا زندگی سخت و بی سر و سامان گروهی از دوستان رو میبینم باورم میشه که حرکت اداره مهاجرت منطقی پشتش داشته . البته نه اینکه عاشق چشم و ابروی مهاجرین ایرانی باشن . اونها هم به سود خودشون فکر میکنن و اینکه مهاجری که میاد و در سطح مورد انتظار اینها نیست چه هزینه های مادی و معنوی روی دستشون میذاره . کمترینش کلاسهای رایگان انگلیسیه که خیلی ها تا چند سال هنوز دارن استفاده میکنن . مثلاْ سازمان دولتی  YMCA هم از همین گروه هزینه هاست که باید به تازه مهاجرین نیازمند به کمک به طور رایگان سرویس بده و موسسات دولتی اینچنینی کلی بودجه و هزینه لازم دارن . یکی دو تا هم نیستن  . اگه مهاجر خودش قوی باشه نیازی به سرویس دائمی نداره . یعنی عاشق دلخسته ی ما نیستن که بگیم به آینده سخت و دردناک ما فکر میکنن و دلشون میسوزه بلکه میدونن که مهاجر " خام " هدایت و حمایت بیشتری لازم داره که باری به دوش دولت میشه . برای همین تصمیم گرفتن که سخت گیری بیشتری روی گزینش مهاجرین انجام و از صافیهای  ریزتری عبورشون بدن تا در وحله ی اول ، خودشون و در مرحله ی دوم ، مهاجرین به سختی نیفتن .

    توی همین دوره من یه همکلاسی از زامبیا داشتم که در یکی از دروس کنارم مینشست . متوجه بودم که با درس مشکل داره . بیشتر کارهای این درس هم با کامپیوتر بود و میطلبید که هم انگلیسی بدونه و هم کامپیوتر تا بتونه کتاب و استاد رو دنبال کنه . البته خدائیش انگلیسی اش خیلی هم ترسناک نبود ولی لهجه اش کاملاْ " غیر قابل فهم " بود . یعنی نه من بلکه خود کانادائیها هم چیزی نمیفهمیدن . من بعد از مدتها مراوده کمی به لهجه ی عجیبش عادت کردم ولی واقعاْ فقط " کمی " . چند روز که از شروع کلاس گذشت از من کمک خواست . دلم سوخت و تصمیم گرفتم کمکش کنم که البته بعدها به شدت پشیمون شدم و میگم چرا . این خانم طفلکی همونطور که گفتم ، در وحله اول با انگلیسی مشکل داشت و در وحله دوم با درس و از هم مهم تر اینکه از گروه آدمهای طلبکار بود . دیدین بعضی آدمها دائم ناله میکنن و همه رو در مشکلات خودشون مقصر میدونن و از همه دنیا تقاص میخوان ؟ این از همون گروه بود . یه چشمه اش رو شاهد بودم و بعد از اون دیگه ناله هاش و غیبتهاش رو باور نکردم . برای یکی از دروس نیاز به وارد شدن به برنامه ای داشت که پس وردش گرون بود . ما همه این سی دی و کتاب و در واقع پس ورد رو خریدیم . ایشون نمیخواست هزینه کنه . انقدر ناله کرد که مسئول کتابخونه اومد و یک پس ورد مجانی در اختیارش گذاشت . من پیشش نشسته بودم و دیدم که مسئول با محبت و ادب و دلسوزی تمام کارت پس ورد رو بهش داد و این خانم هم بعد رفتنش کلی پیش من تعریف کرد که آره چه زن خوبی بود ، دستش درد نکنه و از این حرفها . ولی بعد مدتی انگار یادش رفت من اونجا بودم و دیدم و تعریفهای ایشون رو یادمه چون وقتی اومده بود خونه ی من تا در دروس کمکش کنم جلوی خودم برای دخترهای من از بی ادب و نامهربان بودن اون خانم حرف زد و گفت میدونم من چون سیاه پوست آفریقایی هستم اینها آزارم میدن و همه نژاد پرستن و از این چرت و پرتها . وااااااای من خیلی ناراحت شدم و عکس العمل نشون دادم . میدونین فکر کردم من دارم این همه به این بشر کمک میکنم لابد بعدها پشت سر من هم از این اراجیف خواهد گفت . بعد هم به خاطر چند ماجرای این چنینی و توقعات بی پایان این خانم دیدم بنزینم داره تمام میشه و وقتم به جای خودم برای این خانم مصرف میشه و تازه از دید اون کم هم هست و بیشتر میطلبه . کمترینش اینکه عادت کرده بود هر روز از ساعت چهار و پنج بیاد خونه ما و تا ساعت ده و یازده شب بشینه که با هم بخونیم و بنویسیم و .... خوب ، مهمون یه روز ، دو روز ، .... بابا خودم زندگی دارم انگار . وقتی بهش گفتم که من باید زمانی برای خودم و زندگیم باقی بذارم بهش برخورد و بنده رو هم گذاشت توی لیست نژادپرستان اطرافش . فیلم Rain Man داستین هافمن یادتونه ؟ این رفیق ما هم  یه لیست ذهنی از آدم بدهای دور و برش داشت که  " همه " رو شامل میشد . منم با کمال میل رفتم توی اون لیست و تصمیم گرفتم که یه دیوار بلند بین ایشون و خودم بکشم . بعدها متوجه شدم که تقریباْ تمام بچه ها یک تجربه اینچنینی با این شخص داشتن . یعنی اگه فقط کمی ممنون و متشکر و خوش زبان بود شاید انقدر ازش نمیرنجیدم . ای وای من چه آدم بدی شدم امروز ولی این باعث نمیشه که ته قلبم براش احساس دلسوزی نکنم .

     اینها رو گفتم که بگم چرا باید امثال این خانم بیان اینجا ؟ نمیشد توی مملکت خودش برای انگلیسی تلاش بیشتری میکرد ؟ اگر امتحان انگلیسی جدی تری داده بود بهش میگفتن که لهجه اش مشکل داره و اینجا نمیتونه با این انگلیسی شغلی پیدا کنه . باید  اکیداْ گوشزد میشد که مدرک کشور خودت اینجا به درد نمیخوره . بهتره فلان مدرک از بهمان رشته رو داشته باشی و پروسه ی مهاجرتش انقدر طول نمیکشید که ارزش مدرکش از بین بره ؟ به گفته ی خودش توی زامبیا سر پرستار بود و اینجا داشت دوره پرستاری میگذروند . شوهرش در کشور مونده بود و خودش و بچه ها اینجا داشتن مثلاْ " زندگی "  میکردن . من رفته بودم خونه اش . خونه نبود . یه لونه کوچک و تنگ و تاریک با کمترین امکانات . چرا باید یک نفر در واقع خام بشه و زندگی خوب خودش رو بذاره و بیاد ؟ اگر فیلتر جدی تری سر راهش میذاشتن یا نمیومد یا با دست پرتری وارد میشد . درسته ؟ امثال این بنده خدا درست محک نخوردن و بالاتر از توانائیشون حرکت کردن و باختن . این باخت در وحله ی اول به خودشون و بعد به دولت صدمه میزنه .

    وقتی به این مسائل فکر میکنم و به کسانی مثل این خانم نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که باطل شدن پرونده ی گروه کثیری از این مهاجرین در واقع جهیدن اینها از بلایای آینده و رهائیشون از نژاد پرستان پلیدی مثل من بوده !  ولی دلم برای عده ای که توانایی اسقرار و زندگی رو داشتن اما راهشون بسته شده میسوزه . قطعاْ بودن کسانی در این گروه که کاملاْ آمادگی و قدرت پایداری در مقابل مشکلات رو داشتن و میتونستن سریعاْ خودشون رو با نیاز بازار وفق بدن و باری به سر دولت کانادا که نبودن هیچ ، بلکه یه مهره بسیار مفید جامعه میشدن . کسانی که میدونستن با چی روبه رو میشن و خودشون رو برای سختی ها اماده کرده بودن و مطمئن بودن که میتونن از سد عظیم مصائب سالهای اول مهاجرت رد بشن . حتماْ مدتها برای برنامه ریزی وقت صرف کرده بودن و مقادیر عظیمی از هزینه های انجام شده در لیستشون داشتن . شاید حتی شروع به بستن پرونده ها و کارهای ایرانشون کرده بودن یا حتی فروش مایملک . سالها منتظر جواب مونده بودن و کما بیش خودشون رو موفق و رد شده از فیلتر قبولی حساب میکردن . کانادا با وسعتی به پهناوری یک قاره و جمعیتی به اندازه یک کشور کوچک نیاز به مهاجر داره ولی مهاجری که بار به دوش دولتش نشه و واقعاْ مهره مفیدی در بخشی از سیستم اقتصادی و اجتماعی کانادا به حساب بیاد . بگذریم از مهاجرینی ( که انشاالله ایرانی نیستن و از کشورهای دیگه اومدن)  که از زور بیچارگی به بزه و جرم هم کشیده میشن . اما ایمان دارم بودن خیل عظیمی از مهاجرینی که انگلیسی معرکه و تخصص کاربردی داشتن و قادر بودن بدون معطلی در همون ماههای اول وارد چرخه ی کار بشن که حتماْ کلی از پرونده های باطل شده مربوط به این دسته بوده . جداْ برای این دسته از هم وطنانم متاسفم و میتونم مجسم کنم که چه حالی دارن .

     اما روی صحبتم با کسانیه که تازه میخوان اقدام کنن . تو رو خدا انگلیسی رو جدی بگیرین . آدم رفتگر هم بخواد بشه باید زبان بلد باشه . بعد میایین اینجا و مجبورین دو سال برین کلاس زبان و غرغرش رو به همه عالم میکنین و میگین این کانادائیها ماها رو دوست ندارن . بابا تو مملکت خودتون که بشقاب غذای مامان جلوتون آماده است درس خوندن خیلی راحت تره تا اینجا که باید تو سر خودتون و جیبتون بزنین و بدون شغل گذران زندگی کنین . بخووووونین ، بنویسین ، روی شنوایی و مکالمه خیلی کار کنین ، فیلم ببینین ، ترانه گوش کنین  . لطفاْ ، التماس ، واسه خودتون میگم . چیزیش به من و ما نمیرسه . همه اش واسه خودتونه .

     الآن دیدم که چقدر طولانی شد این پست . پای دو مورد غرغرهای پیرزنانه و نصیحت که میرسه زمان از یادم میره .  متوجه شدم تازگیها زمانی که به نصیحت کردن میدم بیشتر از باقی مسائله  . همه از فرمایشان شناسنامه است . ببخشین شما . خداحافظ .

پی نوشت : الآن توی وبلاگ دوستی دیدم که بخش ویزای سفارت در تهران بسته شد !! دلم بیشتر سوخت . یعنی یه بار اضافه به جیب و انرژی و زمان متقاضیان . خدا به دادشون برسه .