سلام . پستی که میذارم هیچ ربطی به ویندزور نداره . ولی انقدر دلم پر بود که گفتم باهاتون در میون بذارم ، شاید چند نفر تاییدم کنن و دلم باز شه .

   بدجوری خلقم تنگه . انقدر حرف توی ذهنم تل انبار شده که نمیدونم از کدومش بگم . جدیدترینش از همه بدتره . جریان نمایش خرم دره رو میگم . یعنی نمیتونم باور کنم . چرا باور میکنم ولی دلم میخواست اشتباه بود خبر . آخه بچه ها چه گناهی کردن که قربانی سهل انگاری ما بزرگترها بشن ؟ این حقه؟ این انصافه ؟ مگه بازیچه ان ؟ دست آویزی بودن واسه پول درآوردن بعضی ها ، همین ؟

   چی بگم که حق مطلب ادا بشه ؟ همه میدونیم و همه پر هستیم از گله و فریاد . گفتن نداره و همه مطمئنیم که مقصر کیا بودن و چرا. سالن مثلاْ سه هزار نفری میگن هفت هزار نفر بلیط !! بگو نه شش هزار ، نه چهار هزار ، نه اصلاْ سه هزار و دویست . قبول ؟ همینم ترسناکه . دویست تا صندلی اضافه یعنی یه عروسی . حالا برو بالا ..... تا چند هزار ؟ این همه آدم اضافه ؟ یه دیوانه ای میگفت تقصیر مادرها بوده که نوبت رو رعایت نکردن و دسته جمعی هجوم آوردن !!  من مادر که بچه ام یه سرو گردن از خودم بلندتره هم اگه ببینم افتاده زیر دست و پا ، شده صد نفرو بزنم خودمو به بچه ام میرسونم . وااااااااای حرف توی گلوم انباره و داره خفه ام میکنه . 

    دلم از این آتیش میگیره که مطمئنم درست مثل همه بارهای قبل عده ای توبیخ میشن و عده ای زندانی و اونی که له میشه همونیه که از بین رفته . یارو میگه خاله شادونه باید به بچه ها میگفت آروم برین پیش مادرهاتون ! خاله شادونه مدیریت خونده یا دوره ی امنیت سالن دیده ؟ توی دائره وظائف خواننده نوشته که شماره صندلی بینندگانش رو چک کنه ؟ یا بازیگری که روی سن هنرنمایی کرده باید بیاد پایین سن و در خروج رو به مردم نشون بده ؟ یا خود بکسور باید تعداد بلیطها و صندلی ها رو چک کنه ؟ یکی دیگه میگه اگه به بچه هامون نظم یاد میدادیم این بلا سرشون نمیومد و درد از ماست که از بچگی بی نظم بار میاییم !! ای وااااای خفه شدم .

   این بچه ها زیادی بودن ؟ بچه های زن بابا بودن دیگه . نه ؟ ازشون استفاده ابزاری میکنیم تا سلولهاشون رو تبدیل به سکه کنیم . کمه ؟ عیبی نداره ، شهری دیگه و سالنی دیگه . عوضش خودمون هم به یه نوایی میرسیم و بالاخره فیلمی ، عکسی چیزی .

    میخوایم یه عده بچه رو ببریم پارک که تازه توی برنامه هم نبوده . فقط یه دونه قایق هست ؟ عیبی نداره ، پونزده تایی بشینین تا همگی دسته جمعی باهم غرق بشیم ! چی شده؟ دنبال قاتل میگردین ؟ خودش غرق شد و مرد . اونی که داشت سوار شدن بچه ها رو نگاه میکرد که قاتل نبود . بابا مقصر بچه ها بودن که اصرار کردن سوار قایق بشن .

    میخوایم چند تا دانشجو رو ببریم اردو ، یه اتوبوس لکنته داریم ؟ مهم نیست ، مهربون باشین ، جا میشیم . رفتین ته دره ؟ عیبی نداره ، همه بهشتی شدین . عوضش کلی پول واسه جیب تعاونی و کلی فیلم واسه موبایلهامون فراهم شد .

     درد اینه که برای جون هم ارزش قائل نیستیم . برامون مهم نیست که چه اتفاقی واسه بقیه میفته . فقط داریم به خودمون فکر میکنیم . فردگرائی و خودپسندی و توقع همه سلولهامون رو منهدم کرده و حالیمون نیست . اگه تونستم از سلولهای وجودت واسه خودم پول میسازم اگه نتونستم هم غمی نیست لااقل تفریح و سرگرمی که میشه برام . نه ؟  هزار تا اتوبوس و مینی بوس حامل دانش آموز و دانشجو باید تبدیل به تابوتشون بشه و برای ما فقط خوراک خبری جمع بشه . موبایلها روشن ، دوربین ها آماده ، اّها دارن میان که تکه تکه شن ، بگیر دیگه ، گرفتی ؟ عیبی نداره واست میفرستمش ..... پولش مال تو و فیلمش مال من . خوبه ؟  

   چند روزیه که خبر فوت ایرج قادری همه جا پر شده . همه به هم تسلیت میگن و از نبودش اظهار غم و ناراحتی میکنن . شبی که فوت کرد ، خانمش جلوی پخش خبر رو گرفت و با تکذیب و عقب انداختن انتشار موضوع ، چند ساعتی به خودش و خانواده آوانس و فرصت داد که بتونه فقط در حضور نزدیکان و به طور خصوصی شوهرش رو دفن کنه . بعد از کشف این موضوع فریاد وامصیبتا به آسمون بلند شد و گروهی اعتراض میکردن که چرا ؟ همه احساس کردن رودست خوردن و باید خبر میشدن و باید در مراسم میبودن و این خانم بنده خدا ، به سرعت محاکمه و در اذهان به دار کشیده شد .

     چرا این ملت همیشه طلبکار خودشون رو محق میدونن ؟ خیلی عزادارن ؟ خیلی به خاطر فوت ایرج قادری غصه دار شدن ؟ این عکسها رو ببینین :

http://samimrashti.blogspot.co.uk/2012/05/blog-post_8547.html

http://faryaadebisedaa.persianblog.ir/post/24

    مردم در چه حالین ؟ غمی توی چشمها میخونین ؟ خیلی عزادارن ؟ چی توی دستهاشونه ؟ گرفتین چی میخوام بگم ؟ اون خنده ها و موبایلهای در حال تصویر برداری خودش گویای حرف منه .

    توی مراسم عزاداری فردین عده ای از غریبه هایی که شرکت کرده بودن چند بار با سوت بلبلی و کف زدن ، حرمت مراسم رو از بین برده باشن خوبه ؟ توی خاک سپاری ناصر حجازی ، هجوم جمعیت باعث ریزش حصارها شد و خانوادۀ بیچاره اش مجبور شدن خیلی سریع سرو ته مراسم رو هم بیارن و مهلکه رو ترک کنن .

    از این دست ماجراها کم نخوندیم . این مردم همونهایی هستن که حالا داره سینه چاک میکنن که چرا مارو خبر نکردین . من به خانم این بنده خدا حق میدم که بخواد پنهانی و بی خبر شوهرش رو به خاک بسپره . شاید لااقل یک شب بتونه سر خاک عزیزش بشینه و با دل سیر و بی مزاحم گریه کنه .

    فقط این نیست ، به قول نادر ابراهیمی ، مردم منتظرن یک شهر رو سیل ببره تا بتونن راجع بهش حرف بزنن . مردم تماشاچی شدن برای همه چیز . مهم نیست یه بچه در حال کتک خوردن باشه یا یه نفر در حال جون کندن ، یا یه دعوای سخت و هتاکی، مهم اینه که چی به من میرسه . مهم اینه که  چیزی برای جیبم یا حتی تماشا و عکس گرفتن و بلوتوث کردن پیدا کنم . چیزی برای استفاده ، برای نشون دادن و خندیدن و تفریح کردن .

      این بلا سر خودم اومده . چند سال پیش پشت فرمون با کسی حرفم شد . طرف که مشخصاً معتاد بود  با لگد به ماشین میکوبید . دخترم ده ساله بود و توی ماشین از ترس بغض کرده بود . من پیاده شدم که از خودم و دخترم و ماشینم دفاع کنم . یارو پست تر و بی ادب تر از اونی بود که مشکل منطقی حل بشه . در فحاشی و هتاکی هم از بدترین الفاظ استفاده میکرد که من به جای خودم ، برای دخترم ناراحت بودم که داره این کلمات رو میشنوه . چند دقیقه ای ایشون به بنده و ماشینم لطف فرمودن و من نتونستم ساکتشون کنم و بعد غیبشون زد . چیزی که میخوام بگم اینه که من از این فرد گله ای نداشتم و ندارم . همیشه یاد حرف پدرم میفتم که میگه : یه گربه روی کاغذ بکش و بهش جون بده . سطح درک و فکرش در حد همون کاغذه . یارو سطح فکرش همون بود . بیشتر از اون کاغذ چیزی نداشت که ارائه بده . گله من از مردم بوده و هست . یکی از بدترین خاطرات عمرمه . وقتی چشمام رو میبندم و دایره آدمهایی رو به یاد میارم که دور ما حلقه زدن بودن و بعضی ها داشتن فیلم میگرفتن و تقریباً همگی لبخند به لب داشتن دلم میگیره . از افت تفکر جامعه حالم بد میشه . توی اون حلقه که شاید سی نفر رو شامل میشد ، احدی وجود نداشت که بیاد جلو و از من و دخترم دفاع کنه . انگار داشتن فیلم تماشا میکردن و ما وجود واقعی نداشتیم . برای مردم تماشاچی مهم نیست که آدمی مرده یا قاتلی داره با داد و هوار از نزدیک شدن مردم به مصدومی جلوگیری میکنه یا کسی داره به زنی فحاشی میکنه . مهم اینه که لحظاتی تفریح کنن و بعد برن بشینن مدتی با تماشای عکس و فیلم ماجرا تجدید خاطره کنن . باور کنین نه صورت یارو یادمه و نه لباسش ولی دونه دونه صورتها و لبخندهای حلقۀ دورمون رو یادمه . در اوج عصبانیت منتظر بودم که کسی بیاد کمکم  ولی کمکی در کار نبود چون من روی پرده سینما بودم و اون گروه مردمان ، تماشاچیان شادمان بی بلیطی که داشتن از این اکازیون مجانی خوب استفاده میکردن .

    چرا اینطوری شدیم ؟ از کجا به اینجا رسیدیم ؟ چی باعث شده که انقدر سقوط کنیم ؟ توی ماجرای میدون کاج وقتی بالاخره با بغض دیدن فیلمش رو تمام کردم با خودم فکر میکردم که تا آخر عمرم خنده فیلمبردارش رو فراموش نمیکنم . من این مردم رو نمیشناسم . اینها ملت من نیستن . اونی که من میشناختم و سالهاست که داره با مرگ تدریجی یواش یواش غیب میشه اینها نبودن . این غریبه ها خیلی با خاطرات من تفاوت دارن . من مردهایی رو یادمه که با یه ندای کمک خواهی رگ غیرتشون میزد بیرون و حاضر بودن با دست خالی با شیر بجنگن که ثابت کنن مرد هستن . 

    حتماً بارها و بارها کاریکاتورهایی در این مورد دیدین . مثلاً کسی در حال غرق شدنه و همه دارن ازش فیلم میگیرن . یا کسی از قطره های خون دیگری یاقوت درست میکنه ، دردناکه نه ؟ این آدمها خیال میکنن مرگ مال همسایه است . در حالی که وقتی کل جامعه توی سراشیبی سقوط میفته دیگه همسایه و خودی نداره . همه باهم میرن ته دره و یه روزی کسی از خود این آدمها خبر میسازه ، موبایلها روشن : اکشن !

 همین