خواننده پاپ : برزو اسماعیلی ، بنیان گذار گروه " وستا "


     سلام . این بار خبرم مربوط به ویندزور نیست و همونطور که وعده داده بودم مربوط به شهر کرجه . نمیدونم چقدر به موسیقی پاپ علاقه دارین . من همونطور که قبلاً هم براتون  گفتم کلاً توی رگهام به جای خون ، نت جریان داره :) مهم نیست که این نت برای ساکسیفون نوشته شده یا نی ، هنگامه اخوان داره میخونه یا دین مارتین ، گروه مامفورد اندسانز میزنه یا مشکاتیان ، به هر حال زیباست و بهم زندگی میده . موسیقی سبک پاپ یا مردمی هم بخشی از علائق منه حالا چه ایرانی و چه فرنگی و رویدادهاش رو دنبال میکنم . 

     میخوام یک خوانندۀ جدید پاپ به نام " برزو اسماعیلی " بهتون معرفی کنم که صداش منو به شدت یاد صدای " ویگن " میندازه . این خواننده سالهاست که استاد گیتار پاپ و آهنگساز و نوازندۀ انواع گیتاره و خوانندگی همیشه براش در آخر لیست قرار داشت ولی انگار تصمیم گرفته که فعالیت جدی تری برای خواندن آهنگهای خودش داشته باشه که من یکی از این جهت بسیار خوشحالم . در این آدرس میتونین مشخصات کامل تری از برزو اسماعیلی پیدا کنین :

http://navayesaba.com/Teacher/6

      من چند بار شانس داشتم که صدای برزو رو بدون دستگاه های مختلف و به صورت خالص و ناب بشنوم ، میتونم بگم شباهت صداش با " ویگن " همیشه منو تحت تأثیر قرار میده . صدای بم و گرمی داره ، جنس صداش ، تسلطش بر نتها ، قدرت صداش و توانائی پوشش دادن گامهای خیلی بالا و خیلی پایین  و موج خاص و یکتا و نابش که تحریر نیست بلکه چیزی نشئت گرفته از دل خودشه و باعث میشه که همیشه از زمان و مکان جدا بشم و غرق در ترانه ای بشم که میخونه . اولین باری که صداش رو شنیدم ، ترانۀ معروف فرامرز اصلانی رو خوند ( اگه یه روز .... ) که من جداً شوکه شدم یعنی در مهمانی دوستانه ای که نشسته بودیم ، زمانی که برزو شروع به خوندن کرد یکباره صحبتها قطع و همه در شوک و سکوت کامل شروع به گوش دادن کردن . دفعات بعد ساخته های خودش رو شنیدم که بسیار زیبا بودن . در مهارت نوازندگی اش هم شکی نیست، وقتی آستریاس رو میزنه نمیتونم چشم از انگشتهاش بردارم که بی وقفه و با سرعت چنان روی نت ها میرقصن که گاهی اونها رو تار میبینم . 

     دخترهای من زمانی که ایران بودیم شانس اینو داشتن که مدتی هم در نوازندگی و هم در آواز دانشجوی این هنرمند باشن و روش و سبک تدریسش هم ماهرانه و خلاقانه است . 

     برزو ، با جمع کردن با استعدادترین افراد ، گروهی به نام " وستا " رو پایه ریزی و چندی پیش در کرج کنسرتی برگزار کرد که خیلی سر و صدا داشت و تماشاگران زیادی هم جلب کرد . قراره که کنسرت بعدی رو در سالنی در شهرک غرب برگزار کنن .

     از پریروز تا حالا، خیلی تلاش کردم که از فیس بوک عکسهای کنسرت رو به پستم منتقل کنم ولی مثل همیشه ناموفق موندم . نمیدونم این چه ناشیگری هست من دارم از هر سایتی که برای آپلود کردن عکس استفاده میکنم بازم آخر سر کادر خالی بهم میده .کجا دارم اشتباه میکنم نمیفهمم .

     یادمه در یک پست در مورد نوازندۀ ویولون این گروه به نام " هانیه " که خودش دانش آموخته و مدرس ویولن هست صحبتی کرده بودم . در اون زمان " هانیه " با گروه برادرش به نام " دریم رورز " فعالیت میکرد ولی با رفتن " عرفان " پایه گذار و خواننده گروه به آمریکا برای فرصت مطالعاتی و تحصیلی در رشتۀ موسیقی ، هانیه به گروه " وستا " نقل مکان کرد . خوانندۀ دوم این گروه به نام " نوژان " خواهر هانیه و عرفان ، یکی از معدود خواننده های زن اپرا در ایرانه و در کنسرت کرج با برزو همکاری داشت . بعضی از ترانه های این کنسرت ، سرودۀ هانیه و بعضی دیگه سرودۀ شاعر جوان " محمود صانع " بود که با آهنگهای ساختۀ برزو و صدای خودش و نوژان اجرا شد .

    اگه بالاخره تونستم عکس یا فیلمی از گروه وستا منتقل کنم ، براتون توی پست میذارم و اگه نشد دیگه به بزرگی خودتون ببخشین . دلم خیلی میخواست که زمان کنسرت برزو کرج باشم ولی فعلاْ که امکانش رو ندارم حالا ببینم تا سال دیگه خدا شانسی به من میده که دوباره صدای گرم این خواننده رو بشنوم یا نه .

    خوش باشین ، موسیقی گوش کنین، به خودتون انرژی مثبت برسونین و از همه مهمتر، اگه تونستین یه سازی یاد بگیرین و به اطرافیان هم انرژی بدین .

                                                                      

      پی نوشت : خیلی ها این گروه رو با گروه قدیمی وستا اشتباه گرفتن . گروه آقای اسماعیلی تازه یک ساله که پایه ریزی و فعالیت خودشون رو در کرج شروع کردن و هیچ فیلمی توی یوتیوب یا سایتهای دیگه ندارن. به احتمال زیاد ایشون مجبور میشن اسم گروه رو عوض کنن که با باند قبلی اشتباه نشن .

اولین شغل من در کانادا :)


     سلام . بالاخره به خیر و خوشی رفتم سر کار . سه شنبه رو میگم ، اولین روز کار داوطلبانۀ من . آچار فرانسه میدونین چیه ؟ خوب خوشم میاد که بیشتر مردم با این اصطلاح آشنا هستن . بنده هشت ساعت و نیم در نقش آچار فرانسه هنر نمایی کردم . قصد غرغر ندارم ها ، اصلاً و ابداً ، فقط میخوام توانائی های خودمو رو کنم : وارد کردن اطلاعات فاکتور سیصد و  هشتاد و چهار تا مشتری توی اکسل ، پرینت کردن دونه دونه اش ، تازدن و پاکت کردن دونه دونه اش ، تمبر الکترونیکی زدن دونه دونه اش ، بردن در خونۀ سیصد و هشتاد و چهار نفر !! آخری رو چاخان کردم :) همچین دلم خواست سوزناک ترش کنم

    تازه تمام که نشده، این کار دو سه ساعت بود ، چهار تا کشو پرونده رو مرتب کردم که رئیسم به هم ریختگی اش رو مینداخت گردن داوطلبهای قبلی ، لابد منم که از اینجا برم هر خرابکاری باشه میندازه گردن من ! هر نوع به هم ریختگی که دلتون بخواد داشت ، الفبایی ، موضوعی ، تاریخی ، ..... مثلاً پروندۀ Janet White سر از گروه J  در میاورد که توش به جای گزارشهای این خانم گزارشهای Joe White  اونم بدون ترتیب زمانی انبار شده بود ! بازم خواستم روضه داغ تر بشه . انقدری هم وضع خراب نبود . سر تاسر کشو ها شاید چهار تا دونه اشتباه پیدا کردم به زور ولی مشکل اصلی روی زانوم بود . باید دونه دونه همۀ پرونده ها رو چک میکردم که ببینم مشکلی دارن یا نه و برای این کار باید یا روی کمر یا روی زانو خم میشدم طرف زمین . آی دلم میخواست بشینم کف اتاق و پاهامو دراز کنم زیر کشو  روم نمیشد که. 

    خدائیش اوضاع بدی نبود . کار زیادی نداشتن و هی خرده کاری اینطرف و اونطرف بهم میدادن . دارم فکر میکنم این کارهایی که توی این چند روز انجام دادم بیشترش حسابداری نبود ، پس کی بهم حسابداری اساسی میدن ؟ به هر حال از هیچ بهتره ، ورود به یه محیط کار کانادایی و تجربه کردن فرهنگ کاری و شغلی کاناداییها واقعاً برام لازم و مهم بود . 

    سر ظهر هم ساندویج و سیب خودمو برداشتم و رفتم آشپزخونۀ دوست داشتنی شون . نهار ساعت خاصی نداره . هر کسی هر وقت که بیکار باشه نیم ساعت میاد اینجا و میره . من که رفتم هفت هشت نفر نشسته بودن و باهم غش غش میخندیدن و نهار میخوردن .تلویزیون هم روشن بود و داشت اخبار نشون میداد . اولش با همه چاق سلامتی کردم و نشستم روی یه صندلی خالی و فقط به حرفهاشون گوش دادم . بعد پگی که قبلاً بهتون معرفی کرده بودم ازم سوالی کرد که منم وارد بحث شدم . گفتم چقدر از اینجا خوشم اومد ، شما همه شادمان و خندان نشستین و آدم خستگی اش در میره ، یکی شون گفت ما تلاش میکنیم به همدیگه روحیه و انرژی بدیم و صحبت کشید به اوج " غم " که توی محیط کارشون موج میزنه و اینها باید باهاش مبارزه کنن . خدائیش فکر کنین هر خانواده یک عزیزی رو میاره اینجا که حافظه و خاطره هاش دارن یکی یکی از دستش میرن . خیلی تلخه که آدم ببینه مادر یا پدرش دیگه اونو نمیشناسه ، یا حتی اسم خودشو فراموش کرده ، نه ؟

     وقتی داشتم اون کشوها رو مرتب میکردم دیدم کشوی آخری یک سری پروندۀ جداگانه داره . از رئیسم پرسیدم اینها کی هستن ؟ گفت اینجا برای مشتریهای ما آخر خطه . جملۀ خیلی تلخی بود که دلم بدجوری لرزید . راست میگفت ، آلزایمر که درمان نداره . خانواده ها عزیزانشون رو هر روز میارن و میبرن ( اینجا شبانه روزی نیست )انقدر تکرار میشه تا بنده خدا فوت میکنه و پرونده اش از کشوی بالایی به کشوی پایینی منتقل میشه . دلم خیلی گرفت . 

    از موضوع دور شدم ، داشتم در مورد دوست داشتنی بودن آشپزخونه میگفتم . اینها انگار تمام غم و خستگی رو پشت در آشپزخونه میذارن و میان تو . تمام مدت جوک میگن و میخندن و به هم انرژی میدن . وقتی نهارشون تمام میشه با شادمانی و روحیۀ باز دوباره برمیگردن توی اتاقهاشون . خیلی خوشم اومد و منم از اونها انرژی گرفتم . 

      روز اول به پگی گفتم من میتونم روزها و ساعات بیشتری بیام اگه شما کمک لازم دارین ، گفت قانوناً نمیشه چون حداکثر صد ساعت میتونیم والنتیر بگیریم و برای تو همون صد ساعت رو جدول کردیم . رفتم واسه مسئول شغلی WEST نامه نوشتم که من ساعات بیکاری زیاد دارم ، اونم گفت خوب یه جای دیگه هم برات پیدا میکنم که هفته ات پر بشه . اینطوری هم تجربه بیشتری پیدا میکنم که برای رزومه ام خوبه و هم باز کمک به انگلیسی ام میشه . در عین حال دارم شرکتهای مختلف اپلای میکنم. همون خانم مسئول هم داره بهم شرکتهای بیشتر معرفی میکنه که توی لیستهای نیازمندیها نیستن . دیدین چقدر به قول خودشون Hidden Market دارن ؟ دیروز واسم یه آگهی فرستاده بود توی Belle River !! گفتم بنده خدا من چطوری خودمو هر روز به اونجا برسونم ؟ قدرتی خدا یه دونه خط اتوبوس هم نداره . براش نوشتم سر جدت از تکامسه اونورتر نرو لطفاً . گفتم من حاضرم هر روز شش تا اتوبوس عوض کنم ، صبح ساعت پنج دربیام و ده شب برگردم خونه ولی خط اتوبوس داشته باشه که نخوام پرواز کنم خوب ! بدون اتوبوس چه خاکی به سرم کنم ؟ چهار تا آدمیم که در حال حاضر فقط یه دونه ماشین داریم . به سه تای دیگه بگم شماها پای پیاده برین اینطرف اونطرف و ماشین رو فقط بدین به من ؟ خلاصه حوضۀ انتخابم فعلاً محدوده . انشاالله وقتی قرار شد بشم مشاور مالی هارپر دیگه هواپیمای اختصاصی دارم و نگران مسیر کار نیستم

     دیگه چی براتون بگم ؟ اقا دیروز عجب گرم شده بود . ملت هم از ذوقشون با شلوار کوتاه و اینها اومده بودن بیرون . انگار بهاره . امروز هم که قراره به ده درجه برسه . ولی از فردا آسمون تلافی میکنه و دوباره میره زیر صفر . امروز بریم ددر و گردش که فردا به بعد دوباره قندیل میبندیم . دختره سر صبحانه میگفت شب از یه صدای گرومپ گنده از خواب پریده . بعد متوجه شده که برفهای روی پشت بوم ریختن روی آفتابگیر و با قندیلهای آفتاب گیر عین بهمن اومدن کف حیاط ! طفلی یهویی ترسیده بوده نصفه شبی .

     خوب فعلاً بسته . یه خبر جالب از کرج بهم رسیده که دارم روش کار میکنم و فردا واستون مینویسم . تا فردا خداحافظ

                                                          

2013 و دفتر خاطرات من

 

سال ۲۰۱۳ پیشاپیش مبارک

 

 

     سلام . این پست مثل دفتر خاطرات در عرض چند روز نوشته شده برای همین روزهاش رو مشخص کردم :

جمعه 

       عالی بود ، نمایش دخمله رو میگم . خودم باورم نمیشد که نقش کمدی هم ازش بر بیاد ، اصلاً به عمرم نمایش باله کمدی ندیده بودم . انقدر ملت خندیدن و براش سوت زدن که خودم شوکه شدم . بالرین کمدین نازنین من ، عاشقتم مادر .

     صبح با آقای پدر رفتیم سوپر استور واسش چهار تا دسته گل خریدیم و چند تا روبان طلایی و نقره ای خیلی پهن و کاغذهای رنگی و برگشتیم خونه . خودم چند تا دسته گل جانانه با دکور و تزئین خوشگل درست کردم و بردم سالن که بعد رقص بهش بدیم . آخه گلهایی که اونجا توی تئاتر میفروشن فقط یه شاخه ای و بی حالن . دلم گلهای بزرگتر و معرکه تر میخواست . دخملک عزیز دلم لایق یه کشتی گل بود .

     دوستان گرامی عزیز دلم همینجا از همگی تشکر میکنم که برای دیدن نمایش شادان نازنین ما محبت کردین و تشریف آوردین ، این لطف شما به شادان انرژی داد که نقش خودش رو بهتر و حرفه ای تر بازی کنه . یک دنیا از همه تون متشکرم و رفاقت و مهر شما به شادان هرگز از خاطرمون نمیره . مریم جان دسته گل قشنگ تو و شوهر محترمت رو به دیوار اتاقش آویزون کرده که خشک کنه و یادگار نگهداره . علی جان هورای طولانی و سوت بلندت در فیلم ثبت و خاطره انگیز شده .

دوشنبه

     روزهای شلوغی داریم ، نمیدونم چرا کارها پیش نمیره ! دیدین گاهی خواب میبینین که میخواین جایی برین و دیر شده ، ولی هر قدمی که برمیدارین یه طوری کار گره میخوره که بازم دیرتر میشه ؟ الآن من اینطوری شدم 

سه شنبه

      از قبل از امتحانات آخر دوره به خودم میگفتم که به همه کارها میرسم ، هی لیست مینوشتم و زمانبندی میکردم و جدول میساختم . الآن که موقع انجامشه مدام گیر میفتم . انگار توی ترافیک موندم . امشب قراره پاپانوئل از لوله بخاری بیاد و شاید واسه من یه خورده وقت بیاره . البته اول سرما ، آقای شوهر جلوی شومینه رو با پلاستیک بست و توری تزئینی رو به پلاستیک تکیه داد که پیشو تکه پاره اش نکنه ( هوا که پشتش میفته و تکونش میده ، پیشو خیال میکنه باید بره به جنگش ) حالا به نظرم امشب یه فحش حسابی از سانتا بخوریم . احتمالاً وقتی از لوله بیاد پایین و سر راه به پلاستیک گیر کنه خیلی کفری میشه . چطوره برم یه امشبه رو بازش کنم ؟ 

      امروز با دخترها رفتم خرید : دون شایر و خیابون واکر . وقتی میرم خیابون واکر دیگه در اومدنم با کرام الکاتبینه . یه سری رفتیم مایکلز که یه خورده لوازم صنایع دستی بخریم که البته باتوجه به اینکه کف پای دخمل کوچیکه عین سریش میچسبه به کف فروشگاه مایکلز مطمئن بودم زودتر از یک ساعت بیرون نمیاییم . بعد رفتیم کاسکو که من عینک نو سفارش بدم ولی به قدرتی خدا از وقتی پامو توی این موسسه آلزایمر گذاشتم اون یه قرون حافظه ام هم از دست دادم و یادم رفته بود نسخۀ عینک ببرم . بعد رفتیم سوپر استور و یه کمی خوار و بار خریدم . آخر سر هم رفتیم کنیدین تایر و برگشتیم توی ماشین . توی مسیر دون شایر مدام تو ذهنم لیست خریدمو دوره میکردم که چیزی از دستم درنره . اونجا هم پای همه مون سریشی میشه    همه جا رو گشتیم و دو سه تا خرید اصلی و مهم لیست و هزار تا خرید بی دلیل و ناگهانی خارج از لیست هم کردیم و بالاخره نه چون خسته شده بودیم یا پولمون تموم شده بود یا دیر شده باشه  یا یهویی واسه جیبمون وجدان درد گرفته باشیم ، فقط چون بازار داشت بسته میشد و دیگه مونده بود با اردنگی بیرونمون کنن بالاخره تصمیم گرفتیم خودمون خانومی کنیم و برگردیم توی ماشین . آخ مزه داره آدم همینطوری الکی الکی هوس کنه یه کتاب بخره یا یه قابلمه نو یا یه دمپایی روفرشی پشمالو ، بعد با صد تا کیسۀ کوچیک و بزرگ بری بشینی تیم هورتونز و یه دبل دبل خوشگل سفارش بدی با یه بسته تیم بیتز ...... مزه نداره ؟ صف تیم هورتونز هم دیگه از فروشگاه زده بود بیرون !

چهارشنبه صبح زود

     بلند شدم ببینم این ملت چکار میکنن : همسایه پیر ما که مریض هم بود داره برفهاشو پارو میکنه ، دلم واسش سوخت ، یعنی هیچکسو نداره ؟ لابد نه دیگه .

     دو تا بچه دارن گوله برف بازی میکنن، لابد صبح زود بلند شدن و کادوهای توی کفش آویزون به شومینه و زیر درختو درو کردن و ذوق - مندیل اومدن بیرون.

     یه نون بربری جانانه درست کردم و بوی مست کننده اش خونه رو برداشته ، منتظرم ببینم کی این بو قبیلۀ منو از خواب بیدار میکنه .پنیر معرکه و گردو و مربا و عسل و میوه های گوگولی ( شاتوت و .. ) چطوره با یه نیمرو یا املت صبحانه رو تکمیل کنم ؟

چهارشنبه آخر شب

      یه خبر خیلی جالب خوندم که براتون مینویسم ، اینم لینکش :

 http://ca.news.yahoo.com/blogs/good-news/chain-reaction-tim-hortons-goodwill-183517438.html

     توی وینی پگ در یک شعبه تیم هورتونز در عرض سه ساعت همه ماشینهایی که " سفارش در حال حرکت " داشتن ( سعی کردم فارسیش کنم ) دونه دونه به نوبت مبلغ ماشین پشت سری خودشونو حساب کردن . باورتون میشه ؟ ولی توی کانادا این یه امر طبیعیه . خیلی پیش میاد که شما بری جایی خرید و کسی بیاد پول تو رو حساب کنه . این مهربانی کانادایی در دنیا معروفه . توی روزنامه از قول Bono خواننده گروه  U2  نوشته بود :

The world needs more Canada

یه ساعت بعد

     عجب برف سنگینی !! خدائیش چقدر خوشگله وقتی نور به دونه های برف میفته ، نه ؟ یه نیم ساعتی نشستم پای پنجره با یه لیوان گل گاو زبون و به دونه های برفی که زیر چراغ برق کوچه میرقصیدن نگاه کردم . وااااای دلم رفت .

     خیلی خسته بودم ، امروز کلی کار عقب افتاده انجام دادم . البته تمام نشده ولی خیلی اش سبک شد . چند روز بود که داشتم لباسهای زمستونی و پائیزه رو جابه جا میکردم و هی همونطوری که گفتم به گره میخورد و گیر میکردم . امروز دیگه طلسمش شکست . الآن فقط یه دسته لباسهای " تعمیری خیاطی " مونده وسط اتاق و کیف و کفشهایی که توی کمدم جا نمیشه و باید بذارم زیر شیروونی .

    این زیر شیروونی هم عالمی داره ، درندشت و جادار و مرموز آقا ! زیر شیروونی ما حدود شصت متره یعنی دو تا سی متر دو طرف سوئیت اصلی خواب طبقه بالا . ولی سقفش بلند نیست چون اصل خود اتاق خواب سفقش کجه . یعنی فقط وسطش میشه تمام قد بایستی و باقی اش رو باید خم خم راه بری . ولی من از قسمت جلوش خیلی استفاده میکنم . نه که قسمت عقبش سخت باشه مثلاً چون ارتفاعش کمه ، نه اعتراف کنم که همیشه به نظرم میاد زیادی تاریکه !! دیگه وارد معقولات نشین و سین جیم نکنین ها ! دلیل نمیشه که آدم خرس گنده میشه دیگه حتماً شجاع الدوله هم باشه !

      باورتون نمیشه وقتی که خونه رو خریدیم چقدر جنس توی این انبارک ها! پیدا کردیم که نبرده بودن حتی یه تخت یه نفره !! مرتب کردن و تمیز کردن این فضا خیلی کار برد ولی حالا مفید بودنش به دردمون خورده . توی زیرزمین هم یه سرداب خیلی بزرگ داریم با طبقه بندی . نمیدونم نوشتم براتون یا نه که توی سرداب نزدیک سی چهل تا شیشه خیلی بزرگ ( اندازه خم سرکه مامان بزرگها ) با در عالی و کیپ پیدا کردم ، همه شونو تمیز شستم و خشک کردم و سبزی خشکهایی که از ایران آورده بودم ، داروهای گیاهیم ، بار و بنشن و .... ریختم و توی همون سرداب چیدم . خدا بیامرزه مالک قبلی خونه رو که جداً زن با سلیقه ای بوده . پیداست خودش هم مدل زنهای ایرانی از این کارهای انباری انجام میداده . اوکراینی بوده و هنوز به اسمش نامه و مجله میاد 

                                       پنج شنبه صبح                                           

      الآن بازم نشستم منتظر بیدار شدن ملت . البته یکی شون بلند شد و چند کلامی هم گپ زدیم و رفت مسواک کنه . حالا ببینم بقیه کی میان . بازم نون پختم و میز چیدم و خودم از گشنگی دارم پس میفتم ولی دلم نمیاد تنهایی بخورم .الآن پیشو اومدکه ثابت کنه دو تا بیدار شدن . خوب فهمیدم ، ول کن شصت پامو !

     یه کتابی از کتابخونۀ وست گرفته بودم که خیلی معرکه است و الآن جلوی چشممه ، براتون مینویسم حتماً بخونین:

You’re Hired... Now What?

نوشتۀ:

Lynda Goldman

   این کتاب از اسمش پیداست که برای آموزش بعد استخدام نوشته شده ، خود کتاب درسی و حاوی سوال و امتحان آخر هر بخشه . مال آکسفورد هم هست . من که لذت بردم و واقعاً توصیه میکنم که یه نگاهی بهش بکنین . مهم نیست که جایی کار میکنین یا نه ، روابط و ضوابطی که این کتاب برای محیط کاری تدریس میکنه کاملاً قابل تعمیم به باقی فضاهای زندگی اجتماعی در جامعه چند ملیتی کاناداست .

     خوب دیگه خیلی شبیه دفتر خاطرات شد . فعلاً خداحافظ از تعطیلی تون لذت ببرین و جاهای خوبش جای ماها رو خالی کنین .