میادین اسب سواری ویندزور
سلام . با اسب سواری میونه دارین ؟ سالها پیش وقتی تازه هفده سالم شده بود و هنوز دبیرستان میرفتم تصمیم گرفتم برم اسب سواری . یعنی در واقع به دلیل اینکه بچه های خاله بزرگم ( یعنی خاله خانوم مهربون مامانم ) اسب سوار بودن و پسرش عضو تیم چوگان بود من و برادرانم هم تشویق شدیم که این ورزش رو تجربه کنیم . البته برادر کوچکم که نمیتونست بیاد چون شروع اسب سواری نیاز به قد بالاتر از صد و بیست سانتیمتر داشت که برادرم بعد هزار بار متر کردن و کلی ارفاق به صد و ده میرسید !!!! طفلکی مجبور بود فقط تماشاچی باشه . ما دو تا هم دلداری اش میدادیم که به زودی قدت بلند میشه و پات به رکاب میرسه و تو هم میایی .
جلسات اول خیلی ترسناک بود . به خصوص روز اول . نه اینکه از اسب بترسم بلکه تحمل درد جسمانی ماجرا کار حضرت فیل بود . تا چند روز نمیتونستم راه برم بسکه روی اسب مثل فنر بالا و پایین پرتاب شده بودم . انگار به جای نخود لوبیای آبگوشت من بدبخت رو توی کاسه کوبیده بودن .
یکی از مربی های ما آقای غفوری که خودش از قهرمانهای کورس ایران بود قانون ترسناکی گذاشته بود . میگفت هر کس که اشتباهی در تمرین انجام بده مثلاْ دهنه رو اشتباه ببنده یا رکابش رو تنظیم نکنه یا اینکه از اسب بیفته باید به همه گروه نوشابه بده . نشون به اون نشونی که مامان من همیشه جعبه شیشه خالی توی صندوق عقب ماشینش داشت !!! چون نه برادرم بلکه من دائماْ مشغول تجدید روحیه گروه با نوشابه خنک بودم . نیتم خیر بود به خدا . البته من که از اسب نمیفتادم ، بابا این اسبها بلد نبودن درست یورتمه برن . گفتم آقای غفوری یادم افتاد که یه اسب داشت غولی بود براش خودش . به نظرم از نوه نتیجه های رخش بوده لابد . رنگش سیاه ترین سیاهی که به عمرتون دیدین و قد و هیکلش هیولایی بود . آقای غفوری میگفت هشتاد تومن داشتم . چهل تومن دادم ماشینمو خریدم و چهل تومن دادم شبدیز رو خریدم . با شبدیز هم توی مسابقات شرکت میکرد . اگه زنده است خدا عمرش بده و اگه فوت کرده خدا رحمتش کنه . مربی خیلی خوبی بود . اگر چه که فکر کنم با سوپر سر جاده یه جورایی فامیل بود .
از روز اول مربی مشخص میکرد که هر کس کدوم اسب رو میتونه سوار بشه . تا آخر ترم همه با همون اسب روز اول سواری میکردن . اسم اسبی که به من دادن مهتاب بود . یه اسب قهوه ای تیره با طرحهایی از رنگ سفید روی سه تا از پاهاش . اسب بسیار آروم و مهربانی بود . این اسبها همه تعلیم دیده بودن که مراقب سوار باشن . حالا دیگه بعد سی سال درست یادم نیست به نظرم که میگفتن اسبهای نظامی بودن که وقتی دیگه به درد ارتش نمیخورن میارن برای تمرین . اسبهای تعلیم دیده در صورت خطر سقوط راکب ، خودشون رو به زیر بدن راکب تاب میدن و تا حد امکان تلاش میکنن که سوارشون رو نگهدارن . این رو گفتم که بدونین من چقدر با استعداد بودم که با وجود داشتن یه اسب تعلیم دیده مهربان باز هم با توانایی خارق العاده از پس سیراب کردن هم گروهی هام با نوشابه بر میومدم . این مهارت واقعاْ آفرین داره .
یک سالی بود که کلاس میرفتیم و دیگه به پرش از مانع رسیده بودیم . مادرم هم مدتی بود که دیگه مجبور نبود جعبه نوشابه با خودش بیاره . ولی یادمه که یه روز از کرج کوبیدیم تا مانژ ولی دیدیم که کلاس تعطیله و همه دور رادیو جمع شدن و با اضطراب دارن گوش میدن . معلوم شد که عراق فرودگاه مهر آباد رو زده . درست اول جنگ بود . کلاس هم تعطیل شد و دیگه زندگی ها بوی غم و درد و سختی جنگ گرفت .
سالها گذشت . خودم بچه دار شدم و دخترهام بزرگ شدن و خلاصه چهار سال پیش بود که داشتم توی اتوبان بابایی رانندگی میکردم یهویی چشمم به تابلوی اسب سواری افتاد . توی دلم یه قیلی ویلی دوست داشتنی حس کردم و سر گاری رو چرخوندم به سمت کنار اتوبان و ورودی مانژ . چند ثانیه ای صبر کردم و فکر کردم و دیدم آره بدم نمیاد دوباره شروع کنم و بچه هام رو هم به یه نوایی برسونم . به سمت مانژ روندم و از سردرش باشادمانی رد شدم و پارک کردم .
همون بوی آشنای دوست داشتنی که مخلوطی از بوی کاه و خاک خیس و چرم بود به مشامم میرسید . همون صداهای قدیمی که سالها بود دلم براشون تنگ شده بود . صدای نعل اسب روی زمین ، صدای شیهه ، صدای تاخت روی ماسه ی میدون و ....
یه آقای قد بلندی با لباس سواری و چکمه مخصوص به طرفم اومد و گفت ببخشید امروز تعطیله . گفتم کاری ندارم فقط میخواستم شرایط ثبت نام و هزینه ها رو بپرسم . ایشون گفتن اصلاْ کلاس نداریم و این مانژ فقط متعلق به اعضا و مالکان اسبهاست .
دست از پا دراز تر به طرف ماشین برگشتم و به خودم گفتم این بار قسمت نبود ولی بالاخره مانژ قدیمی خودمون یا مانژ فرحزاد یا جای دیگری رو پیدا میکنی . ولی نشد . چون ناگهانی ماجرای مهاجرت پیش اومد و همه افکار و برنامه ها رو تحت تاثیر خودش قرار داد .
اینجا که رسیدم باز گاهی اون آرزو قلقلکم میده . ولی دیگه بعید میدونم دلم واقعاْ بخواد که سواری کنم . یعنی از خودم نمیبینم با این اوضاع زانو و ... بتونم از رکاب برم بالا چه برسه مثلاْ یورتمه برم . تصورش هم باعث شروع زانو دردم میشه . نه که فکر کنین پیر شدم هی زانو زانو میگم ها !! دارم خودمو لوس میکنم . تازه هجده ساله که سی سالمه .
ولی بدم نمیاد که دخترها اگه خودشون دوست داشته باشن یاد بگیرن . جناب آقای شوهر دوست نداره . میگه گناه داره حیوون . چرا باید به ما سواری بده ؟ ته ماجرا رو که نگاه میکنی میبینی تفکرش انسانی تر از منه . ولی خوب اینم خیلی هیجان انگیز و دلچسبه . دروغ میگم ؟
در پیگیری همین آرزو دنبال مانژهای اسب سواری ویندزور و قیمتهاش گشتم . دیدم بد نیست واسه شماها هم بنویسم . شاید دلتون خواست و رفتین .
این آدرس میدانهای اسب سواری تفریحی و آموزش در اطراف ما هست که براتون میذارم :
http://members.windsordirect.info/DreamView_Stables-I/
http://www.ironstonestables.com/index.htm
http://www.maplegroveequestrian.ca/index.htm
http://www.wetra.ca/programsoffered.htm
تمام اینها علاوه بر آموزش انواع سواری در مقاطع مختلف ، کمپ های فصلی هم دارن . هزینه اونها به طور متوسط جلسه ای سی تا چهل دلاره و اگر هفتگی یا ماهانه باشه تخفیف هم داره .
اگه رفتین جای منو خالی کنین تابیام .