سلام . ساعت یک و ربع  نیمه شبه و من تا همین ده دقیقه قبل روی مبل ولو بودم و با یه لیوان بابونه دم کرده توی دستم  ، داشتم از پنجره بیرون رو تماشا میکردم . هوا خیلی سرد شده و انتظارش هم میرفت که برف بیاد . دیروز وقتی میخواستم به صندوق نامه سر بزنم تقریبا منجمد به خونه برگشتم . از همون موقع آروم آروم بارش شروع شد . الآن دونه های برف روی هوا سوارن و آروم و با کرشمه دارن پایین میان . گاهی مستقیم و بی خطا و گاهی رقص کنان . اگه همین حالا پای پنجره باشین متوجه میشین چی میگم . نور ماشینهایی که دارن رد میشن یا تک و توک چراغهای خیابون ، روی برفها میفتن و باعث تلالو بیشتر اونها میشن . بعضی از دونه ها روی شیشه خونه میشینن و من با خودم حدس میزنم که چند ثانیه طول میکشه که سر بخورن و آب شن و در مسیر حرکتشون به پایین شیشه تبدیل به هیچ بشن .

     داشتم برفها رو نگاه میکردم و فکر میکردم که توی تهران اگر نیمه شب پشت پنجره بشینم و بی صدا خیابون رو نگاه کنم  ، مردم و همسایه ها چی میگن ؟ در مورد من چی فکر میکنن ؟ داشتم مقایسه میکردم که اونجا چند بار در سال به خودم جرات و شهامت میدادم که بشینم کنار شیشه و  بیرون رو با آرامش تماشا کنم  و آیا میتونم تصمیم بگیرم  توی همین برف و یخبندان هم  تک و تنها برم به یه پارک  و مردم رو نگاه کنم و اطمینان داشته باشم که نه کسی مزاحم میشه و نه کسی در موردم فکر بد میکنه  و البته هرگز از آلودگی هوا نترسم .

       توی کفه ترازو من " فعلا " و تا زمان حاضر باز  هم ترجیح میدم که اینجا با سرما دست و پنجه نرم کنم و تهران برنگردم . اونهایی که از تهران اومدن میدونن من چی میگم . حتما خبر از آلودگی هوای تهران در روزهای اخیر دارین . همسایه ای دارم که از یکی از شهرهای شمالی کانادا که همیشه اسمشو یادم میره اومده . به قول خودش شهر نبوده . یه ده بزرگ بوده و در کل ششصد نفر اونجا زندگی میکردن . این خانوم با حسرت از شهر خودش یاد میکنه و میگه هوای ویندزور خیلی آلوده است !! اصلا دلم نمیخواد که از ایران و تهران پیشش بد بگم وگرنه معنی آلودگی رو بهش نشون میدادم . این بنده خداها اصلا نمیفهمن دود یعنی چی ؟  نمیدونن  گاهی توی همت به طرف غرب حرکت میکنی و هی به خودت میگی پس برج کجاست ؟ نمیدونن وقتی نتونی از سر اسدی ، پناهگاه کلک چال رو ببینی یعنی چی ؟ خبر ندارن که یه روز صبح از  فاصله ناچیز  دو  تا دونه ایستگاه اتوبوس تا تجریش به شمال تهران جایی که همیشه دیوار بلند و عظیم البرز بوده ، نگاه میکنی و با بهت به خودت میگی : وا  !!! کوه کو ؟ اونوقته که میفهمی آلودگی یعنی چی . آلودگی دقیقا وقتیه که کوه با اون عظمت در یک کلام " غیب " میشه !  بنابر این می بینین که هوای ویندزور در مقایسه با تهران بهشته .

     گاهی بعضی ها ایراد میگیرن که چرا مقایسه میکنیم .  راستی چرا  اکثر ما مهاجرها دائما در حال مقایسه بین ایران و کانادا هستیم ؟ معترضین  میگن اصلا مقایسه ای  وجود  نداره و شرایط ایران و کانادا رو به عنوان  دو موضوع بسیار دور از هم و جداگانه نمیشه با هم سنجید .  مدتها ست به این موضوع فکر میکنم و امروز به جواب رسیدم . یعنی لااقل در مورد خودم جواب این سوال رو پیدا کردم . تعمیم نمیدم . مردم برای کارهاشون دلایل مختلفی دارن و گاهی هم بی دلیل رفتاری رو نشون میدن . وقتی ازشون میپرسی میگن : هیچی ، همینجوری . ولی برای من ، مقایسه دلیلی داشت که لزومش رو حس میکردم ولی نمیتونستم روش اسمی بذارم تا امروز .

     به نظر من ، این حرکت یعنی مهاجرت ، لباس عوض کردن نبوده که آدم به راحتی انجامش بده و هر وقت هم پشیمون شد دوباره به لباس قبلی دربیاد . یه تغییر به بزرگی همه وجود آدمه . ما مهاجرها به سادگی تن به این تغییر ندادیم . از دونه دونه ی سلولهامون تا تک تک  افراد خانواده و فامیل و دوستان نزدیک در این مهاجرت سهیم بودن . روزها و ماهها و سالها درگیر بودیم . با خودمون و با دیگران .  " برم  یا  نرم" ، دیگه ملکه ذهنمون شده بود . بارها  خیال میکردیم که به نتیجه ای رسیدیم و به خودمون میگفتیم که خوب دیگه قطعا این کار رو میکنم ولی چند روز بعد دوباره تصمیمون عوض میشد . هیچ راحت الحلقومی در کار نبود . هیچ کس نبود که دستمون رو بگیره و رک و راست بهمون بگه  به دلایل  x  و  y  بیا برو یا نه ، نرو و  همینجا بمون . اصلا اگر کسی هم میگفت قبول نداشتیم . مدام فکر میکردیم طرف اشتباه میکنه و باید خودم تحقیق کنم . از کجا ؟ همه شهرها که نیویورک و تورنتو و ونکوور نیستن که همه جور اطلاعات در موردشون پیدا بشه . تازه گیرم که پیدا بشه باز به همون دلیل بالا آدم هرگز نمیتونه مطمئن باشه .

      به هر حال بعد از سالها درگیری و مشغله ذهنی و تشتت افکار بالاخره دل به دریا زدیم و اومدیم . ولی نه با آرامش و بدون دغدغه ، بلکه با  دلهایی لرزان و نگران و با کوهی از عذاب وجدان  برای فامیل و وطن  و به جا گذاشتن دل شکسته افراد خانواده و وابستگان که از طرف بعضی هاشون  به نوعی متهم میشیم که بی وفائیم و بی دلیم و از عشق بویی نبردیم و ..... هر کدوم   هم یه نقطه دنیا رو برای زندگی انتخاب کردیم . آمریکا ، اروپا  ،  آفریقا  و ... .

     ولی حالا که اینجاییم درد دیگه ای داریم . اینکه نکنه اشتباه کرده باشیم . دائم میخواییم خودمون رو توجیه و مجاب و قانع کنیم که حرکتمون درست بوده . مدام تلاش میکنیم که در مکان جدید و زندگی نو ، دلایلی قاطع   و قابل قبول برای مثبت نگری پبدا کنیم و به خودمون بگیم که الهی شکر اشتباه نکردم . یکسره در مسیر کشف نکات برجسته کشور جدید و تفاوتش با عیوب کشور اصلی فعالیت میکنیم و الی آخر ...  این نیاز ، دلیل مقایسه است و اجتناب ناپذیره . به نظر من ( خودمو میگم ، بلا نسبت شما ) ما  مهاجرها بدونیم یا ندونیم ، به این " دلیل "  برای ادامه زندگی در کشورهای غریبه و دور از وطن  احتیاج داریم . نیاز داریم که به قلب خودمون آرامش بدیم و بگیم : درست بود کاری که کردم . مجبور بودم . اینجا خیلی بهتر از کشور خودمه و  نکات مثبت ماجرا رو بگذاریم در یک کفه ترازو  و در کفه مقابل عشق و وابستگی و نیاز به عزیزان و وطن . هر چی کفه نکات سنگین تر باشه دیگه کمتر احساس خائن بودن میکنیم .

    باز هم میگم که من در مورد خودم و دیگرانی که میشناسم حرف میزنم . قطعا هر مهاجر دلایل شخصی خودش رو برای مهاجرت و برای روش و منش اخلاقی و شغلی و زندگی در اینجا داره ، و قطعا هستن مهاجرانی که انقدر با اطمینان و آگاهی و برنامه ریزی کامل اومدن که احساس نمیکنن یه گوشه قلبشون هنوز به خاک ایران و خانه و افراد هم خونشون بنده و جدا شدنی نیست . چنین مهاجرانی هرگز ته دلشون نیازی به مقایسه احساس نمیکنن چون نیازی به تایید ندارن . از قبل ، ذهنشون مهاجرت رو تایید کرده .

     وقتی آدمها به سن ما میرسن مثل فنری میشن که به دو سمت کشیده شده . یک سمت ابتدای فنره که به خانواده  اصلی و هسته ای اون شخص بسته است و دیگری فرزندان و آینده اونها . همیشه با خودم فکر کردم که نمیتونم آینده بچه هام و زندگی بهتری رو که شاید بتونم با مهاجرت بهشون بدم ، فدای دل خودم بکنم و به خاطر اینکه از خانواده ام دور نشم ، امکان رشد و موفقیت در فضایی  مستعد تر و زندگی در مکانی آرامتر و امن تر رو ازشون بگیرم .همین باعث حرکت ما شد  . ولی در عین حال سر فنر هنوز به جایی بسته است و معلوم نیست این فنر تا کجا توانایی کش اومدن داشته باشه . نتیجه ماجرا این میشه که به خاطر کشش فنر ، متصل به خودم یاد آوری میکنم که دل پریشونم در واقع کجا جا مونده . پس مقایسه میکنم تا مطمئن بشم . تا به خودم آرامش بدم و به فنر به دید " درد و غم  " نگاه نکنم .

     هر روز سعی میکنم دلایل بیشتری پیدا کنم که اگر نتونم و این ناتوانی به حد غیر قابل تحمل برسه قطعا برمیگردم ایران . من و شوهرم با خودمون قرار گذاشتیم که تا انتهای دانشگاه بچه ها صبر میکنیم . برای اونها مطمئنا دنیای اینجا قشنگتره و ما مسن تر ها مشکل داریم . ما منتظر میمونیم تا جای پای بچه ها محکم بشه . در این فاصله ، مهلت داریم که بهتر فکر کنیم و بله ، " مقایسه " کنیم .  این مقایسه ، ابزار و اسلحه ماست برای پیدا کردن دلیل مهاجرت و دلیل موندن . لااقل در باره من که همینطوره . هنوز بعد از نزدیک به دوسال گاهی به خودم میگم : بانو جان نکنه اشتباه کردی ؟ 

      من مادر ترجیح میدم که بچه هام رو تنها نذارم . دیگه در سنی نیستم که به تفریح و آسایش خودم  فکر کنم . خیال و حسرت  جنیفر لوپز  شدن هم که الهی شکر ندارم .  بنابر این فقط برای اینکه بستر یک زندگی بهتر رو برای بچه هام آماده کنم این حرکت رو شروع کردم .  حتی وقتی درس بچه هام تموم بشه  باز از ته قلبم به عنوان یک مادر دلم میخواد که با بچه هام باشم . بنابراین با تمام وجود به  دنبال  دلیل  میگردم . پس : مقایسه میکنم و نتایج مقایسه ام رو با صدای بلند و در واقع نه برای دیگران  ، که برای دل خودم اعلام میکنم .

         من مهاجرم ،  پس مقایسه حق منه و نیاز وجودی منه برای پیدا کردن دلیل اون چرای بزرگ .

     از وقتی که این دلیل رو در وجود خودم کشف کردم دلم آروم شده . چند ساعته که دارم فکر میکنم و با شادی به خودم میگم : مقایسه کن . این تنها راهه که بفهمی اشتباه کردی یا نه . از مقایسه و ترازو گذاشتن و سنجیدن خجالت نکش . درست ترین کار همینه .

                                                                   خداحافظ