پاییز و سنجابها
سلام . پاییز اینجا همیشه منو جذب کرده ( حالا انگار چند تا پاییز اینجا بودم ؟ ) . خیلی زیباست . آدم دلش میخواد مدام توی خیابون راه بره و به درختها نگاه کنه . وقتی سرم پایینه خیال میکنم توی تهران دارم راه میرم . برگهای افرا خیی شبیه به برگ چنارهای تهرانن .
تازه الآن فصل بدو بدوی سنجابها هم هست . نمیدونین چقدر بامزه بلوط میخورن . با دو تا دستهاشون میگیرن و عین آدمی که داره سیب میخوره به بلوط گاز میزنن .
چند تا عکس خوب از منظره پاییزی دارم که براتون میذارم . ولی باور کنین اصلش خیلی از این عکسها دیدنی تره .
توی تهران حیوونی که خیلی دیده میشه و عادیه گربه است . اینجا حیوون همیشگی سنجابه . اولین بار که توی پارکی در تورنتو سنجاب دیدم خیلی جا خوردم . انتظار نداشتم . تازه سنجابها بسیار بزرگتر از اونی بودن که در تصور من بود . سنجابهایی که از ایران سراغ داشتم کوچکتر و حنایی رنگ بودن . سنجابهای کانادا بزرگ و در تونالیته رنگ تریاکی تا دودی خیلی تیره هستن . دوستی میگفت سنجاب سفید هم دیده ولی من ندیدم . اینها هم مثل گربه های تهران به انسانها و زندگی در کنار اونها عادت کردن و خیلی راحت در پیاده روها رفت و آمد میکنن . حتی با کمی احتیاط از خیابان هم رد میشن . خلاصه حالا دیگه تعجب نمیکنم ، لذت میبرم . البته به شرطی که سراغ کیسه و سطل آشغال نیان که اون روی هاپویی منو بالا میارن . یادتونه که چقدر از سیستم رفتگری اینجا شاکیم ؟ من نمیتونم تصور کنم که چرا و به چه دلیل قابل قبولی باید فقط هفته ای یک بار زباله ها جمع آوری بشه ؟ من از کشوری و شهری اومدم که نه تنها هر روز ، بلکه گاهی روزی دو بار زباله ها جمع آوری میشه . وقتی اسم شهرداری میاد ، همه در ذهنمون یه لباس یه دست نارنجی و یه جارو و صدای آشنا و دوست داشتنی خش خش رو مجسم میکنیم و باز هم همه گله میکنیم . بابا تهرانیها ، ایرانیها ، قدر شهرداری معرکه تون رو بدونین . به خدا همتا نداره . ببین باز سر درد دلم باز شد ها !!!!
مادر بزرگ نازنینی داشتم که مطمئنم جاش وسط بهشته . یکی از عادتهای قشنگش این بود که کناره های نون رو با قیچی تمیز و منظم ، ریز ریز میکرد و برای پرنده ها میریخت . میگفتم مادر جون چرا این کارو میکنی ؟ میگفت من که نمیتونم با این مقدار کم نون ، آدمهای زیادی رو سیر کنم لااقل پرنده ها رو سیر کنم . باور کنین قمری های محل همه باهاش دوست و رفیق بودن . عصرها حیاط مادر بزرگم پر از قمری و کفتر میشد . به مادر عادت داشتن و فرار نمیکردن . من که تازه پنج ساله شده بودم ، پشت پرده پنهان میشدم و با احتیاط از لای پرده تماشا میکردم که چطور با شادی و سر و صدا ریزه های نون رو میخورن و لابد توی دلشون تشکر میکنن . بعد ها که خودم خانه دار شدم هرگز این کارو نکردم چون مثل مادربزرگ مهربونم پر حوصله نبودم . تازه از اینکه بالکن یا حیاطم رو کثیف کنن فراری بودم . شوهرم که خوشبختانه مثل من بی رحم نیست هر روز تکه ای نان خشک رو در قسمت خاصی از حیاط خرد میکرد و با شادی حمله گنجشکها به نانها رو نظاره میکرد . بعد مدتی هر روز صبح زود با صدای جیک جیک اونها از خواب بلند میشدیم و شوهرم یادش میومد که دهنهای کوچولوی گشنه ای منتظر صبحانه هستن .
اینجا هم خیلی از ساکنان منازل برای سنجابها در ظرفهای مخصوصی غذا میگذارن که باعث میشه جلوی منزلشون پر از سنجاب بشه . البته دور و بر درختهای بلوط شوغتره .
این یکی رو ببینین که چقدر با شخصیت انگار برای دوربین ژست گرفته !!
گاهی بچه ها هم به سنجابها غذا میدن . چندی پیش دخترم با بادام زمینی از سنجابی در پارک نزدیک مدرسه اش پذیرایی کرد که با موبایل هم ازشون عکس گرفتم ولی متاسفانه عکسها خیلی تار بود و به درد وبلاگ نمیخورد . البته زمستون بیشتر به غذا نیاز دارن . الآن هنوز بعضی جاها بلوط روی زمین ریخته و میتونن جمع کنن . وقتی برف همه جا رو پوشونده و غذا پیدا نمیکنن زمان کمک واقعیه . درسته ؟