اولین شغل من در کانادا :)
سلام . بالاخره به خیر و خوشی رفتم سر کار . سه شنبه رو میگم ، اولین روز کار داوطلبانۀ من . آچار فرانسه میدونین چیه ؟ خوب خوشم میاد که بیشتر مردم با این اصطلاح آشنا هستن . بنده هشت ساعت و نیم در نقش آچار فرانسه هنر نمایی کردم . قصد غرغر ندارم ها ، اصلاً و ابداً ، فقط میخوام توانائی های خودمو رو کنم : وارد کردن اطلاعات فاکتور سیصد و هشتاد و چهار تا مشتری توی اکسل ، پرینت کردن دونه دونه اش ، تازدن و پاکت کردن دونه دونه اش ، تمبر الکترونیکی زدن دونه دونه اش ، بردن در خونۀ سیصد و هشتاد و چهار نفر !! آخری رو چاخان کردم :) همچین دلم خواست سوزناک ترش کنم
تازه تمام که نشده، این کار دو سه ساعت بود ، چهار تا کشو پرونده رو مرتب کردم که رئیسم به هم ریختگی اش رو مینداخت گردن داوطلبهای قبلی ، لابد منم که از اینجا برم هر خرابکاری باشه میندازه گردن من ! هر نوع به هم ریختگی که دلتون بخواد داشت ، الفبایی ، موضوعی ، تاریخی ، ..... مثلاً پروندۀ Janet White سر از گروه J در میاورد که توش به جای گزارشهای این خانم گزارشهای Joe White اونم بدون ترتیب زمانی انبار شده بود ! بازم خواستم روضه داغ تر بشه . انقدری هم وضع خراب نبود . سر تاسر کشو ها شاید چهار تا دونه اشتباه پیدا کردم به زور ولی مشکل اصلی روی زانوم بود . باید دونه دونه همۀ پرونده ها رو چک میکردم که ببینم مشکلی دارن یا نه و برای این کار باید یا روی کمر یا روی زانو خم میشدم طرف زمین . آی دلم میخواست بشینم کف اتاق و پاهامو دراز کنم زیر کشو روم نمیشد که.
خدائیش اوضاع بدی نبود . کار زیادی نداشتن و هی خرده کاری اینطرف و اونطرف بهم میدادن . دارم فکر میکنم این کارهایی که توی این چند روز انجام دادم بیشترش حسابداری نبود ، پس کی بهم حسابداری اساسی میدن ؟ به هر حال از هیچ بهتره ، ورود به یه محیط کار کانادایی و تجربه کردن فرهنگ کاری و شغلی کاناداییها واقعاً برام لازم و مهم بود .
سر ظهر هم ساندویج و سیب خودمو برداشتم و رفتم آشپزخونۀ دوست داشتنی شون . نهار ساعت خاصی نداره . هر کسی هر وقت که بیکار باشه نیم ساعت میاد اینجا و میره . من که رفتم هفت هشت نفر نشسته بودن و باهم غش غش میخندیدن و نهار میخوردن .تلویزیون هم روشن بود و داشت اخبار نشون میداد . اولش با همه چاق سلامتی کردم و نشستم روی یه صندلی خالی و فقط به حرفهاشون گوش دادم . بعد پگی که قبلاً بهتون معرفی کرده بودم ازم سوالی کرد که منم وارد بحث شدم . گفتم چقدر از اینجا خوشم اومد ، شما همه شادمان و خندان نشستین و آدم خستگی اش در میره ، یکی شون گفت ما تلاش میکنیم به همدیگه روحیه و انرژی بدیم و صحبت کشید به اوج " غم " که توی محیط کارشون موج میزنه و اینها باید باهاش مبارزه کنن . خدائیش فکر کنین هر خانواده یک عزیزی رو میاره اینجا که حافظه و خاطره هاش دارن یکی یکی از دستش میرن . خیلی تلخه که آدم ببینه مادر یا پدرش دیگه اونو نمیشناسه ، یا حتی اسم خودشو فراموش کرده ، نه ؟
وقتی داشتم اون کشوها رو مرتب میکردم دیدم کشوی آخری یک سری پروندۀ جداگانه داره . از رئیسم پرسیدم اینها کی هستن ؟ گفت اینجا برای مشتریهای ما آخر خطه . جملۀ خیلی تلخی بود که دلم بدجوری لرزید . راست میگفت ، آلزایمر که درمان نداره . خانواده ها عزیزانشون رو هر روز میارن و میبرن ( اینجا شبانه روزی نیست )انقدر تکرار میشه تا بنده خدا فوت میکنه و پرونده اش از کشوی بالایی به کشوی پایینی منتقل میشه . دلم خیلی گرفت .
از موضوع دور شدم ، داشتم در مورد دوست داشتنی بودن آشپزخونه میگفتم . اینها انگار تمام غم و خستگی رو پشت در آشپزخونه میذارن و میان تو . تمام مدت جوک میگن و میخندن و به هم انرژی میدن . وقتی نهارشون تمام میشه با شادمانی و روحیۀ باز دوباره برمیگردن توی اتاقهاشون . خیلی خوشم اومد و منم از اونها انرژی گرفتم .
روز اول به پگی گفتم من میتونم روزها و ساعات بیشتری بیام اگه شما کمک لازم دارین ، گفت قانوناً نمیشه چون حداکثر صد ساعت میتونیم والنتیر بگیریم و برای تو همون صد ساعت رو جدول کردیم . رفتم واسه مسئول شغلی WEST نامه نوشتم که من ساعات بیکاری زیاد دارم ، اونم گفت خوب یه جای دیگه هم برات پیدا میکنم که هفته ات پر بشه . اینطوری هم تجربه بیشتری پیدا میکنم که برای رزومه ام خوبه و هم باز کمک به انگلیسی ام میشه . در عین حال دارم شرکتهای مختلف اپلای میکنم. همون خانم مسئول هم داره بهم شرکتهای بیشتر معرفی میکنه که توی لیستهای نیازمندیها نیستن . دیدین چقدر به قول خودشون Hidden Market دارن ؟ دیروز واسم یه آگهی فرستاده بود توی Belle River !! گفتم بنده خدا من چطوری خودمو هر روز به اونجا برسونم ؟ قدرتی خدا یه دونه خط اتوبوس هم نداره . براش نوشتم سر جدت از تکامسه اونورتر نرو لطفاً . گفتم من حاضرم هر روز شش تا اتوبوس عوض کنم ، صبح ساعت پنج دربیام و ده شب برگردم خونه ولی خط اتوبوس داشته باشه که نخوام پرواز کنم خوب ! بدون اتوبوس چه خاکی به سرم کنم ؟ چهار تا آدمیم که در حال حاضر فقط یه دونه ماشین داریم . به سه تای دیگه بگم شماها پای پیاده برین اینطرف اونطرف و ماشین رو فقط بدین به من ؟ خلاصه حوضۀ انتخابم فعلاً محدوده . انشاالله وقتی قرار شد بشم مشاور مالی هارپر دیگه هواپیمای اختصاصی دارم و نگران مسیر کار نیستم
دیگه چی براتون بگم ؟ اقا دیروز عجب گرم شده بود . ملت هم از ذوقشون با شلوار کوتاه و اینها اومده بودن بیرون . انگار بهاره . امروز هم که قراره به ده درجه برسه . ولی از فردا آسمون تلافی میکنه و دوباره میره زیر صفر . امروز بریم ددر و گردش که فردا به بعد دوباره قندیل میبندیم . دختره سر صبحانه میگفت شب از یه صدای گرومپ گنده از خواب پریده . بعد متوجه شده که برفهای روی پشت بوم ریختن روی آفتابگیر و با قندیلهای آفتاب گیر عین بهمن اومدن کف حیاط ! طفلی یهویی ترسیده بوده نصفه شبی .
خوب فعلاً بسته . یه خبر جالب از کرج بهم رسیده که دارم روش کار میکنم و فردا واستون مینویسم . تا فردا خداحافظ