فستیوال آتش بازی ویندزور - دیترویت
سلام . دیشب اینجا آتیش بازی بود .
پارسال که من رفتم ایران ( یادتونه ؟ گفتم برای امتحانهام دارم میرم و این ملت یه ماه و نیم بعد از من اومدن ) خلاصه اینها مدام دل منو میسوزوندن و میگفتن نبودی ، ندیدی و از این حرفهای ننری .
امسال من باهاشون رفتم و حالا جدی دلم میسوزه که پارسال رو از دست دادم . حالا ماجرای آتیش بازی چیه ؟
میدونین که ما و دیترویتیها دو طرف رودخونه ایم . یعنی کانادایی ها و آمریکا یی ها اینجا درست بیخ گوش هم زندگی میکنن . توی آمریکا روز چهارم جولای شادمانی میکنن و اینجا روز اول جولای .
اول جولای روز ملی کانادا National Day یا همونطور که سابقا بهش میگفتن روز حکومته یا Dominion Day . در این روز در سال ۱۹۸۷ ، سه کولونی اصلی انگلیسی مهاجر با هم متحد شدن و زاده شدن نوزادی به نام کانادا رو اعلام کردن .
توی این آدرسها اطلاعات کامل تری پید میکنین :
http://en.wikipedia.org/wiki/Canada_Day
http://www.pch.gc.ca/eng/1292265752243/1292265752246
http://www.youtube.com/watch?v=qnGbcsy1k54
این آخری فیلمی مربوط به پارساله . در این فیلم به خوبی متوجه چندملیتی بودن کانادا میشین .
حالا جریان آتیش بازی دیشب چی بود ؟ اینکه چون دو روز اول و چهارم جولای به هم خیلی نزدیکن ، دو شهر ویندزور و دیترویت برای نزدیکی بیشتر هر سال در یک روز مشترک ، اواخر جولای " باهم " جشن میگیرن .
در سال ۱۹۳۰ دانشجویی به نام Paul Lotzeier ایده این حرکت رو داد . به نظر اون مرزهای جغرافیایی نباید باعث جدایی انسانها میشدن . برای همین پیشنهاد کرد که دو شهر ویندزور و دیترویت با این حرکت نمادین میتونن نزدیکی بیشتری بین مردمشون ایجاد کنن . هسته جشن با ایده این شخص شکل گرفت .
Paul Lutzeier 1979
قرعه جشن مشترک امسال به دیشب افتاده بود . اسم این روز هم :
Windsor-Detroit International Freedom Festival
این پرچم که دقیقا در رابطه با همین فلسفه طراحی شد پنجاه و سه ساله که وسط پل آمباسادور در اهتزازه .
این هم آدرس اطلاعات در باره این روز
http://www.crwflags.com/fotw/flags/ca_us-wd.html
http://en.wikipedia.org/wiki/Windsor%E2%80%93Detroit_International_Freedom_Festival
این صفحه اطلاعاتی در باره خود ویندزور داره و به این روز هم به عنوان یکی از جشنهای مهم سالانه شهر ما اشاره کرده .
http://wikitravel.org/en/Windsor_%28Ontario%29
دیشب درست مثل سیزده بدر " همه " مردم ویندزور در طول خیابون ریورساید حضور پیدا کردن و با پهن کردن زیر انداز و ... یا استفاده از صندلی تاشو ( بابا اینها ژیگولن ) از ساعت هشت به بعد قیافه ریور ساید رو به تصویری از سیزده بدر خودمون تبدیل کردن و در انتظار شروع آتیش بازی در ساعت ده شب بودن .
از ساعت هشت و نیم دو تا هلی کوپتر شروع به پرواز در طول رودخونه کردن که پرچمهای دو کشور رو حمل میکردن . یکی کانادا و یکی آمریکا . پرچمهای بسیار بزرگی به اندازه خود هلی کوپتر ها ساخته شده بودن که از فاصله دور هم دیده بشن . این پرنده ها چند بار در طول رودخونه رفت و آمد کردن و با سرعت بسیار پایین هر دو پرچم رو برای مردم هر دو طرف رودخونه به نمایش گذاشتن . آخرین بار هم وسط راه در هوا ایستادن و ده دقیقه با آرامش با هم دایره زدن . هر بار که پرچم کانادا به طرف ما میومد یهویی از خیل جمعیت حاضر در ریور ساید صدای هورااااااا بلند میشد . لابد طرف دیترویت هم همین برنامه بوده .
ساعت ده شب هلی کوپترها فراموش شدن چون ناگهانی از داخل کشتیهای وسط رودخونه ، آتیش بازی شروع شد . من توی ایران و ارمنستان هم آتیش بازی دیده بودم ولی نمیتونم بگم که این بار چقدر ماجرا بزرگتر و هیجان انگیزتر و زیباتر بود . بازی رنگ و نور و صدا و فریاد مردم چنان هیجانی در دل ایجاد میکرد که آدم زمین و زمان رو از یاد میبرد .
ترکیدن هر گل آتیش هزاران شراره رنگی و زیبا تولید میکرد و چون خیلی نزدیک به مرکز ماجرا بودیم ، هر گل درست مثل بادکنکی که بادش کنن ناگهانی برزگ و عظیم میشد تا بعد چند ثانیه تبدیل به هیچ بشه . ولی گلهای بعدی مهلتی برای استراحت دل باقی نمیذاشتن و پشت سر هم شلیک میشدن .
ساعت ده و نیم بعد از شلیک آخرین مهمات !!! شادمانی که عامدا" بزرگترین و پرصدا ترین و زیباترینش هم بود بالاخره ماجرا تمام شد .
حواشی برنامه :
ما ساعت هشت از خونه راه افتادیم و هشت و ده دقیقه مجبور شدیم توی وایندات پارک کنیم و باقی راه رو پیاده بریم . چون دیگه جای پارک نبود !!
بالاخره باور کردم که این شهر هم " مردم " داره . انقدر که همه در بدو بدوی کار هستن و همه در لونه های تنهایی خودشون زندگی میکنن ، در حالت عادی شهر تقریبا متروک به نظر میاد ولی دیشب معلوم شد که نه بابا شهر ارواح هم نیست اینجا . تقریبا از ساعت نه به بعد دیگه جای سوزن انداختن روی زمین نبود . " تمام " ریور ساید پر شده بود .
خیلی از خونه های نزدیک ریور ساید داشتن پارکینگهاشون رو کرایه میدادن . ساعتی ۷ تا ۱۰ دلار .
از ساعت هفت به بعد یه هواپیمای ریزه میزه داشت یه آرم بزرگ کارخونه فورد به علاوه شعار معروف " بالاترین کیفیت " کارخونه رو توی آسمون یدک میکشید . شونصد دفعه رفت و برگشت تا مطمئن شد که همه شیر فهم شدن از فورد بهتر توی دنیا وجود نداره . خوب بابا . که چی ؟ از پیکان ما که بهتر نیست . اینهمه هم ادا و اطوار نداریم والله .
ما مثل بچه آدم نشسته بودیم لبه یه استخر توی پارک و داشتیم ساندویج میخوردیم که یهویی زنبورها حمله کردن . یه زنبورهایی اندازه " هفت گز " های ترسناک ایران . نمیدونم این خانواده ای که بغل دست ما نشسته بودن انگار با خودشون آوردن . چون تا اونها نشستن زنبورها هم اومدن و دائم دور سر اونها به خصوص خانومه پرواز میکردن و گاهی هم به ما عنایت داشتن . خیلی دلم میخواست بگم چی زدین به خودتون که زنبورها ولتون نمیکنن . تا تونستیم بهشون به فارسی غر زدیم و پشت سرشون صفحه گذاشتیم ( من چقدر بدجنسم ) . همه گروهای اطراف شاکی شده بودن . یه دختر سیاه پوستی که موهاشو چهل گیس بافته بود چنان مورد علاقه زنبورها از آب دراومد که پتویی رو که زیرش انداخته بود برداشت و عین چادر سرش کرد و از محوطه فرار کرد . همه در حال داد و هوار و پریدن از این طرف به اون طرف بودن . بعضی از بچه های کوچیکتر به این بهانه رفتن توی استخر پارک . خواستیم جا عوض کنیم . ولی بسکه همه جا پر شده بود میترسیدیم اگه از سر جامون بلند بشیم دیگه نتونیم جایی برای نشستن پیدا کنیم . برای همین طفلی آقامون حصیر کوچولویی رو که بچه ها روی هره استخر گذاشته بودن و نشسته بودن لوله کرد و شجاعانه تا زمانی که زنبورها دست از سرمون بردارن بالای سرمون حرکت داد . ما با خیال راحت نشستیم و ساندویجهامون رو تموم کردیم و گاهی حتی یه غری زدیم که اهههههه چرا زدی به سرم ؟ یه بار هم یه زنبور صاف نشست روی سر همون خانوم پهلویی . تا خواستم به شوهرم بگم با لوله بزنه تو سر جفتشون ، بلند شد و خانومه نجات پیدا کرد . نیتم خیر بود به خدا !! بالاخره زنبورها نمیدونم فهمیدن خانومه خوراکی نیست یا شب شد و لالاشون گرفت ، رفتن و خلاصمون کردن . یعنی طفلی آقای شوهر مهلت کرد ساندویج خودشو بخوره .
آخر برنامه من متوجه شدم که فک و لپهام درد گرفته چون حواسم نبود که تمام نیم ساعت نمایش رو در حال شوک با دهن باز و یه خنده از بنا گوش دررفته تماشا کردم .
دروغ نگم یه بار دهنم رو حرکت دادم و با بی فرهنگی تمام جلوی پام تف کردم چون یهویی یه پشه رفت توی دهنم !!
جهت باد از طرف ما به طرف دیترویت بود و همه دود و خاکستر ماجرا رفت بالای سر دیترویتی ها . عیبی نداره ، خودشون از اول سیاه بودن . ( گفتم که بدجنسم )