آذربایجان بی عکس
سلام .از خونه با خودم کلی عکس آوردم که اینجا هم اسکن کنم و هم دوباره آلبوم بسازم . آلبومهای قدیمی دیگه از کیفیت افتاده بودن و عکسها داشتن زرد میشدن و دیدم اگه به دادشون نرسم از دست میرن . تصمیم گرفتم از آلبوم دربیارم و با خودم بکشونم اینجا . نشستن و تماشا کردن همه عکسها لذتی داشت نگفتنی . سالها بود که دل سیر نگاشون نکرده بودم . مثلاْ عکسهای کارهای معماری ام ولی بازبینی یه دسته اش بدجوری حالمو خراب کرد .
اون قدیم ندیم ها که معماری میخوندم ( بیست و چند سال پیش ) یکی از استادها برای امتحان پایان ترم گفت چند تا تیم تشکیل بدین و یه روستایی خارج از تهران انتخاب کنین و برین ازش عکس و گزارش تهیه کنین . میخوام یه طرح اصلاحی واسه خونه های روستا ارائه بدین و اگه منطقه بی امکانات و مثلاْ جنگی باشه نمره اضافی دارین .
من و هم گروهی هام نشستیم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بریم خوزستان و به کمک پدر من که اونموقع از طرف اداره خودشون توی سوسنگرد ماموریت داشت ، یه روستای جنگ زده درنظر بگیریم و روی اون کار کنیم در عین حال که با همراه بودن با تیم بابا دیگه غصه خونه و غذا و حمل و نقل نداشتیم .
خلاصه بعد تماس با بابا و برنامه ریزی راه افتادیم و رفتیم . بچه ها توی مهمانسرای کارمندها جاگیر شدن و من هم اتاق و تخت پدرم رو مصادره کردم . خودش هم یک روستای جنگزده برای کار ما انتخاب کرده بود و ما بی مشکل شروع کردیم . مهم نیست که ما چکار توی اون ده انجام دادیم و چه طرحی برای استاد آماده کردیم و چه نمره ای گرفتیم . ماجراهای نقشه برداری خطوط اصلی و عکس و گزارش و مصاحبه با مردم و آمار و طرحها و ماکت و اینها باشه یه روزی که حال و حوصله داشتم براتون مینویسم . مهم چیزهائیه که تو منطقه دیدم و ته دلم سالهاست که رسوب کرده . مهم دردیه که هنوز که هنوزه گاهی وقتی به صورتها و نگاههای اون مردم فکر میکنم ، یه جوری سنگین و تلخ به دلم چنگ میزنه که از زندگی سیر میشم .
وقتی رفتیم و کار تمام شد ، بابا گفت با گروهت برنگرد و چند روز اضافه پیش من بمون . منم قبول کردم و بچه ها رو راهی کردم . از فرداش بابا عین یه تور منو برد جاهای مختلف اون منطقه . خودش کارت تردد داشت . سال آخر جنگ بود وملت بال بال میزدن برگردن سر خونه زندگیشون . گفتم خونه ؟ ..... باور نکنین . نه ، خونه ای در کار نبود . لااقل در مناطقی که من دیدم . توی بستان ، هویزه و خیلی جاهای دیگه . بابا میگفت روزهای جنگ از رادیوهای مرزی عراق مدام کرکری میخوندن و میگفتن اگه تونستین خونه هایی که بمباران کردیم بازسازی کنین ما میاییم رنگش میزنیم !! یعنی مهلت نمیدادن ، پشت هم حمله بوده که مردم نفس هم کم میاوردن . من یه عالمه عکس گرفتم که سالهای سال فکر کردم کاش نمیگرفتم چون با هر بار دیدنش اون درد سنگین دوباره برام تازه میشد ولی بعد به خودم گفتم خوب که چی ؟ چشمهاتو هم بذاری و بگی ایشاالله گربه است ؟ یعنی خیال کنی همه ی اون تلخی ها رویا بوده ؟ بستن چشمها یا ندیدن عکسها چیزی از بار درد کم نمیکنه .
یه عکس دارم از یه چادر روی یه تل خاک مشکوک . یادمه از زنی که توی چادر زندگی میکرد پرسیدم چرا اومدی این بالا روی تل ؟ خوب چادرتو اون پایین کنار نهر علم میکردی ! گفت اینجا خونه ام بوده ، همین تل ، آوار خونه ی منه . کجا برم از اینجا بهتر ؟ گاهی بعض بدجوری خفه کننده میشه ...
یه جا یه میز بود و یه مردی پشتش نشسته بود . جلوی میز ملت صف بسته بودن . من داشتم فکر میکردم که چه عجب یه صف منظم و بی دعوا دیدم ، اونم تو همچین جهنمی که همه دنبال بدبختی خودشون سگ دو میزنن . میز و مرد و ملت همه روی زمین خاکی که اونطرفش هم یه موشک یه جایی توی زمین فرو رفته بود و دورش طناب کشیده بودن . به بابا گفتم اون موشکه جریانش چیه ؟ گفت عراق زده ، عمل نکرده . دورش طناب میکشن کسی طرفش نره تا تیم نظامی بیان و یه فکری به حالش بکنن .عکس گرفتم ، تیلیک .
دوباره برگشتم به طرف میز نگاه کردم و تازه متوجه جعبه های دارو کنار پایه اش شدم . دقت کردم و دیدم که اونجا مثلاْ مطبه و اون آقا هم پزشک . عکس گرفتم ، تیلیک .
چرخیدم طرف تل خاک و چادر بالای سرش ، زنه داشت توی یه بشکه آتیش روشن میکرد . عکس گرفتم ، تیلیک .
بعد سرشو بلند کرد و به من دوربین به دست نگاه کرد . طولانی ، با درد ، عکس گرفتم ، تیلیک و ..... زد زیر گریه و پشتشو کرد و رفت پایین از اونطرف تل خاک ، دور از دید عدسی دوربین من .....!
یه حس بدی پیدا کردم . یهو توی خودم تا شدم . به نظرم اومد شاهد یه " مامان بازی " دردمندانه هستم . عین بچگی ها که توی حیاط یه گوشه ای میشستم و برای خودم " زندگی " تشکیل میدادم . یه زندگی در نقش زندگی .
این مثلاْ خونه مه : یه ملافه که با لنگه کفش مامان بالای ایوون بندش کردم .
این مثلاْ میز آشپزخونه است : یه جعبه میوه که دمرش کردم و روش روبالشی انداختم .
این ها مثلاْ بشقابه : چند تا در قوطی شیرخشک با قاشق بستنی .
این مثلاْ غذاست : بیسکویت خرد شده با دونه های انگور روی اون .
این مثلاْ بچه مه : یه عروسک با چشمهای تیله ای .
و این مثلاْ " زندگی " منه .
دلم ترکید . یهو حالیم شد که دارم به زندگی واقعی مردم نگاه میکنم . اونی که از بمباران درد و بدبختی و سیاهی براشون باقی مونده ، یه میز اینجا : مثلاْ مطب ، یه گلیم اونجا: مثلاْ اتاق ، ...... خاک ، خاک ، خاک و هزاران هزار عزیز از دست داده .
تازه عمق تصویری که جلوی چشمم بود به منطقه درک ذهنم رسید و از خودم خجالت کشیدم که داشتم تند و تند عکس میگرفتم . من کی هستم که بخوام از این مردم " موضوع " بسازم ؟ من کجای ماجرا ایستادم که به خودم حق میدم در موردشون قضاوت کنم ؟ من به چه اجازه ای اصلاْ وارد " خونه شون " شدم ؟ اینجایی که من ایستادم زمانی خونه ای بوده انگار . پاتو بردار یارو ! با کفش وارد خونه ام نشو ! نمیبینی تازه جارو زدم ؟ به داشته و نداشته من احترام بذار ، من زمانی اینجا ، همین زیر پای لعنتی تو ، زندگی عزیز و محترمی داشتم ! ازت نخواستم عکس بگیری ، خواستم ؟ بهت نگفتم بیا منو تماشا کن ، گفتم ؟ هرگز آرزو نداشتم کیس خبری تو باشم . داشتم ؟
یاد عکسهایی افتادم که از زلزله آذربایجان دیدم و .... چی بنویسم ؟ از کدوم درد ؟ از کدوم سیل ، کدوم زلزله ؟ طبس ؟ منجیل ؟ سیستان ؟ فومن ؟ گلستان ؟ لرستان ؟ بم ؟ حالا آذربایجان ؟ بعدی کجا ؟ درد که یکی دو تا نیست . کشور بدبخت ما که روی مزخرفترین خط زلزله نشسته مگه بار اولشه ؟ بار آخرم نیست . همه میدونیم که دیر یا زود تکرار میشه . همه همیشه منتظریم . نه فقط برای زلزله ، همین الآن زلزله سیاسی که دیگه نون شب و روزمونه . چپ و راست تهدید تحویل میگیریم ، از اسرائیل ، از آمریکا ، از همه . دوباره تل خاک ؟ دوباره موشک و بمباران ؟ این دفعه چی ؟ از چی بلرزیم ؟ خدایا الحمدالله برامون یه سهمیه دائم گذاشتی انگار .
توی گوگل یه جستجو کن روی کلمه آذربایجان . این همه خبر ، این همه عکس ، کمک چقدر ؟ کمکها کافی هست ؟ براشون یه زندگی " مامان بازی " لااقل فراهم میشه ؟ خوندم که سر سیل سال ۶۹ سیستان که صد در صد تخریب داشته ، دولت خانواده ای صد و پنجاه هزار تومن وام داده که به هیچ جا نرسیده . سر زلزله لرستان و بم هم دولت بهشون وام داده بوده و قرار بوده مصالح از دولت و ساخت از خود زلزله زده ها باشه . میخوام بدونم وقتی طرف همه چیزش منجلمه شغلشو از دست داده ، از کجا باید قسط وامو بده ؟ یارو مغازه داشته که باخاک یکسان شده ، چند تا گاو داشته که همه زیر آوار موندن ، یه وانت داشته که باهاش بار میبرده ، بابا همه چی از بین رفته ، چطوری باید قسط به شماها برگردونه ؟
طرف توی خبر از قول مردم نوشته بود سر ماجرای لرستان و بم نه تنها نتونستن وامو برگردونن تازه روش جریمه هم اومده !! آااااااای دولت و ملت ، اینها کمک بی برگشت لازم دارن . هی وعده و وعید ندین که ما چنین و چنان میکنیم . میخوای وام بدی که خونه بسازه ؟ خودت بیا براش بساز و برو . تازه بگذریم که سر همین چندرغاز وام هم کل کل راه افتاده . بعضیها میگن چرا باید زلزله آذربایجان مهم تر از باقی زلزله ها باشه و انگار خون اینها رنگین تره !! نمیدونم والله . انگار وقتی آدم درد داره ، دلش هم نازکتره و به مویی بند میکنه . نوشته بود حالا دارن واسه روستاهای اطراف اهر خونه میسازن انگار . خدا کنه ادامه بدن ، " لازم و کافی " باشه ، زیادی پیشکش .
مردم انقدر بدبختن که دستشونو میگیرن به زانوی خودشون و میگن یا علی ! اونها نمیتونن منتظر حساب و کتاب دولتی و مراحل اداری و جنگ و جدلها بشن که آیا بودجه میرسه بهشون کمک " کافی " بشه یا نه . مردم الآن کمک میخوان ، نه سر سیاه زمستون . فکر کنین یه جمعیت هفتاد میلیونی اگه هر کدوم نفری هزار تومن ناقابل کمک کنیم میشه هفتاد میلیارد تومن !!
من هیچ سایت یا وبلاگی رو معرفی نمیکنم . انقدر تقلب زیاد شده که خودم هم میترسیدم و کمک خودمو دستی به یه آدم مطمئن دادم . از هر راهی که میتونین کمک کنین . هر مسیری که خودتون اطمینان دارین . ولی عقب نشینی نکنین . این بلا شاید سر خودمون بیاد . یه یاعلی میخواد فقط . آ ماشاالله ....
خدایا به فریاد این مردم برس و نذار روی آوار خونه شون چادر بزنن . خدایا خودت رحمی بکن و صبوری بهشون بده تا از پا نیفتن. خدایا قبل از اینکه سرمای زمستون بدبخت ترشون کنه دستی به سرشون بکش . خدایا خودت بزرگی کن و دیگه سرمون نیار لطفاْ ، بستمونه دیگه . آمین
به دلیل درد همون نگاهی که گفتم عکسی نمیذارم
خداحافظ