سلام  . اومدم تلگرافی یه ببخشید بگم  و یه پست کوچولو بذارم و برم . توی خونه اینترنت ندارم و نزدیک ترین کافی نت به ما هم پایین تپه است . یعنی شده ماجرای من و تپه و زانوی طفلکی و گرمای هوا و تاریخ شناسنامه و ..... خلاصه شرمنده ام ولی واقعاً به مشکل خوردم . الآن بالاخره به زانوم اعلان جنگ دادم و از تپه پایین اومدم ولی دیگه برگشتنم با خداست . اگه پست بعدی رفت تا یه ماه دیگه بدونین عین این پله برقیها هی از تپه بالا اومدم و هی قل خوردم و برگشتم پایین و به خونه نرسیدم . کاره دیگه !!

     آقا از سفر بگم :‌ از ویندزور یه ماشین کرایه کردیم تا میلتون و از اونجا هم با تاکسی رفتیم فرودگاه . خیلی بهتر از " رابرت کیو "‌و " گری هاوند "‌دراومد . اختیارمون هم دست خودمون بود . از صبح راه افتادیم و خوش خوشک رفتیم و هر جا هم دلمون خواست ایستادیم و خستگی درکردیم و قاقالی لی خوردیم .

    قرار بود یه " نخودچی خوران " جانانه در مورد لوفت هانزا بذارم ولی باور کنین پرچم سفید دستمه . نمیدونم ما شانس آوردیم یا آلمانیها عقب نشینی کردن چون من که بد رفتاری و سردی و ... ندیدم . خیلی عادی و مهربان و با وظیفه شناسی کامل کار کردن و جدی ماجرا یا خاطره بدی یادم نمیاد که بنویسم .دروغ نگم ، غذاشون مزخرف بود والله .

    از روزهای اولی که رسیدیم تا به حال هم طبیعتاً مدام بین خونه مامانها در رفت و آمد بودیم اگر چه که کلی کار اداری وقت گیر و اعصاب خورد کن هم داشتیم . مثلاً ماجرای گذرنامه دختر کوچکم :

    دختر کوچیکه چندی پیش پونزده سالش کامل شد و دیدیم شناسنامه و گذرنامه و ... باید عکس دار بشه و بزرگه هم تاریخ گذرنامه اش گذشته بود و تعویض میخواست . تمام مدارک مورد نیاز رو جمع کردیم و فرستادیم اتاوا به سفارت ایران . بعد سه ماه گذرنامه عکس دارشون رو برامون فرستادن ولی از شناسنامه خبری نبود . انقدر نیامد و نیامد که ما اومدیم ایران . گذرنامه ها نیاز به مهر خروج داشت وگرنه موقع برگشت به مشکل میخوردیم . یه روز این بنده خداها از صبح زود رفتن اداره گذرنامه و من خوش خیال فکر کردم خوب یه مهر میخواد دیگه ، چیزی که نیست و سر ظهر میان . آقا نشون به اون نشونی که دو هفته دویدن تاکار تمام شد !! برای این مهر شناسنامه لازم بود . شناسنامه ی کوچیکه کجاست ؟ خدا میدونه لابد یه جایی وسط راه اتاوا و ویندزور . گفتن یه شناسنامه موقت یه روزه براش بگیرین . اینها هم رفتن ثبت احوال و ( اینهایی که من یه جمله ای مینویسم شما بخونین دو سه روزه و از این اداره به اون اداره و از این خیابون به اون خیابون )‌ ثبت احوال هم کلی طولش داد و اینها رو نوک انگشت چرخوند و  بالاخره معجزه شد و یه بنده خدایی گفت اون مدارک از اتاوا میاد ایران و شناسنامه صادر میشه و برمیگرده اتاوا تا بفرستن ویندزور برای شما و معنیش اینه که چون ورود مدارک به ایران سوم خرداد بوده شاید شناسنامه اصلی هنوز در ایران باشه و به اتاوا نفرستاده باشن ! این قبیله خسته و بخت برگشته منم کلی ذوق کردن و فردا صبحش جناب شوهر رفت و پی گیری کرد و دیدن بعععله شناسنامه اصلی صادر شده و ایرانه ( صورتک ندارم که براتون بذارم . یه خنده گنده و از بنا گوش دررفته با مقادیری حرکات موزون تصور کنین . )

     بعد هم با آخرین سرعت یعنی دو روز بعد ! بالاخره گذرنامه با مهر نامرئی ! به دستمون دادن . نامرئی میگم چون روی گذرنامه مهری ندیدیم ولی گفتن وارد سیستم شده و نگران نباشین و از این حرفها . ولی از اونجا که نگرانی در خون ما ایرانیهاست و هم وطنهای مسئول و حواس جمع و دلسوز خودمونو میشناسیم ، حاضریم یه دور الکی بریم تا فرودگاه امام و حضوری از همه امضا بگیریم که مطمئن بشیم مالک این گذرنامه اجازه خروج داره . 

     جدا از این ماجراها ، روزهای خوشی داریم و با دیدن عزیزان انرژی میگیریم و شاد میشیم . دور هم جمع شدنهای دوست داشتنی و گرم و مهمانیهای لذت بخش ایرانی و خلاصه جای همگی خالی . 

     خوب دیگه باید تمام کنم و بلند شم و وارد جنگ خانمانسوز " من و تپه " بشم . همینجا از همه دوستان وبلاگر عذر میخوام . جفت گوشهای من مال شما که بکشین . واقعاً نمیتونم پست های زیبای شما رو بخونم . همه میمونن تا برگردم ویندزور و دسترسی دائم به اینترنت سالم و سرحال و قبراق کانادایی داشته باشم . قول میدم که هفته اول برگشت ، غذا هم نخورم و فقط بشینم همه پستهای نخونده رو از اول تا آخر بخونم و نظر بذارم . دلم برای وبلاگهای قشنگ و مطالب نازنین و دوستیهای وبلاگی مون تنگ شده . جای منو در حلقه خودتون خالی کنین تا بیام . 

    قبل از سفر هم دو تا پست خوشگل آماده کردم که یکی اش رو الآن براتون ثبت میکنم ولی اگه نتونستم نظرهاتون رو به سرعت جواب بدم به بزرگی خودتون ببخشین . خوش باشین و گاهی هم یاد من کنین .

خداحافظ همگی