سلام . بعد این همه مدت نوشتن یه خورده سخته . دوست دارم حرف بزنم یعنی بنویسم ولی انقدر حرف زیاده که مجبور میشم خلاصه کنم و فاکتور بگیرم و .....

    قبل از هر چیز میخوام بگم خدا رو شکر که دادگاه حق رو به زندگی آقای رسولی داد . یادتونه ؟ نوشته بودم براتون ، نه تنها من که خیلی های دیگه هم نوشتن و ازتون کمک و دعا خواستیم . الهی شکر که خدا به دل خانوادۀ رسولی نگاه کرد و رأی دادگاه به نفع ایشون شد .

                                  

    بعد دلم میخواد واسه یه نفر دیگه هم دعا کنین : این دختر طفلکی شش شبه که گم شده . ویندزور ما ، شهر آروم و قشنگمون شاهد یه غم سراسریه . دعا کنین که جایی زنده و سالم باشه و به آغوش خانواده برگرده .

                                   Victoria Strehlau

    ویکتوریا ، دوشنبۀ همین هفته ساعت هفت عصر با دوچرخه اش از خونه خارج میشه ولی این آخرین باری بوده خانواده اش اونو میبینن . شب برنمیگرده و فردا شبش یعنی سه شنبه ساعت نه پلیس چرخ این طفلک رو کنار رودخونه توی پارک پیدا میکنه . الآن نزدیک یه هفته است که نیروهای پلیس بسیج شدن و به دنبالش میگردن . دو سه روزه که غواصها دارن کف رودخونه رو هم جستجو میکنن . الهی که این جستجو ها بیخود باشه ، الهی که این دختر یه طور بچه گانه ای خواسته جلب توجه کنه و دل والدینش رو به دست بیاره و خودش برگرده . ولی اگه اینها آرزوی خام باشه چی ؟ دلم خیلی شور میزنه . هجده سالش هست و تا پارسال مدرسۀ شادان اینها میرفته . امسال سال اول دانشگاهش بوده بچه . باورتون میشه که ساعت هفت شب برای کسی خطر پیش بیاد ؟ آدم خیال میکنه همۀ مسائل باید توی تاریکی هوا باشه . آخه آدم هفت عصر توی روشنایی هوا هم نباید روی امنیت ببینه ؟ نمیدونم شاید هم دیرتر بوده ، ساعت هفت از خونه بیرون رفته ولی چه اتفاقی در چه زمانی باعث شده برنگرده خدا میدونه . یه عده میگن شاید یه ماشین دور از جون بهش زده و رفته ، شایعه شد که یه نامۀ خودکشی پیدا کردن ولی بعد تکذیب شد . یه عده هم میگن حتماً کسی دزدیده اونو . خدا بهش رحم کنه الهی .

    گفتن که چرخش سبز و 10speed بوده . ضمناً شلوار لی تیره و سوئیتر سرمه ای تنش بود.

     دوستان خوب ویندزوری اگه معجزه شد و این بچه رو دیدین یا این عکس شما رو به یاد مطلبی انداخت که کمکی باشه ، به این شماره که پلیس اعلام کرده خبر بدین :

                          519-255-6700       داخلی      4830

     وقتی فکر میکنم مادرش الآن چه حالیه دلم آتیش میگیره . وقتی فکر میکنم خدایا نه شش شب ، نه یک شب ، یک ساعت حتی یک ربع بچه ام دیر میکنه میخوام بمیرم ، دلم آتیش میگیره . وقتی با اینکه تلاش میکنم مثبت فکر کنم ولی گاهی ناگهانی بدون اینکه بتونم جلوش رو بگیرم صحنه های بد و دردناک در مورد این بچه میاد به ذهنم ، دلم آتیش میگیره . شش شبه که با دیدن عکسش دلم میترکه و دائم دارم دعا میکنم . شما هم دعا کنین .

   خوب دختر بزرگه این ترم ، دورۀ لیسانس رو  تمام میکنه و داره به دنبال دانشگاهی میگرده که رشتۀ دلخواهش رو برای فوق داشته باشه . کوچیکه هم به زودی باید شروع کنه به فرستادن درخواست به دانشگاههای مختلف ، ولی هنوز در انتخاب رشته مطمئن نیست و بین چند رشتۀ نزدیک به هم شک داره .

   خودم دارم برای شرکتها و ادارات رزومه میفرستم که یه کار تمام وقت پیدا کنم . ولی حال جسمی ام زیاد خوب نیست . نمیدونم چرا روز به روز انگار بی نفس تر میشم ، انگار کوه کندم ، روز به روز بالارفتن از پله ها سخت تر میشه برام و جاذبۀ زمین بیشتر . قبل ترها مدام خودمو سرزنش میکردم که لابد مال وزن زیاده ، خوب دیوانه باید در مورد رژیم اراده داشته باشی و ..... ولی یه روز نشستم با خودم حساب دو دو تا چهار تا کردم و دیدم من توی خونه از همه هم کمتر میخورم . انقدر که این ملت توی رگهاشون علاوه بر غذا، شکلات و چیپس و بستنی و اینها جریان داره والله من بدبخت خیلی هم سوء تغذیه دارم به خدا . بشقابم از همه کوچکتره و انقدر هم تنقلات نمیخورم . وقتی  با یکی از دوستهام که پرستاره صحبت میکردم گفت به نظر من تو تمام علائم تیروئید رو داری چرا با دکترت صحبت نمیکنی ؟ میگفت این اضافه وزن بی دلیل ، سنگینی و بی نفسی و خستگی مداوم ، ریزش ابروها و .... خیلی مسائل دیگه همه علائم تیروئیده . خلاصه میخوام برم دکتر و ببینم جریان چیه .

    دوباره تلاش رو روی ارتقاء زبانم گذاشتم . یه سری کتاب اصطلاحات روزمره داشتیم که دارم اونها رو میخونم . در عین حال خودمو بستم به ترانه های انگلیسی از نوع کانادائیش . یعنی فقط از خواننده های کانادایی گوش میکنم ، به حد کافی لهجه ام درهم و مخلوط هست ، دیگه نمیخوام وضعشو خرابتر کنم . بچه ها میگن مامان تو معجونی از لهجۀ انگلستان و میشیگان و کانادا هستی .

    آقای شوهر رفته ایران و تنها شدیم . خدا پدر و مادر منو نگهداره که دختری بار آوردن به تمام معنا قدر قدرت . ( هیچکس نبود ازم تعریف کنه ، گفتم خودم بگم عقده ای نشم ) بار اول نیست که آقای شوهر سفر میره و ما عادت داریم . سالها قبل هم که ایران بودیم ایشون به خاطر کارش مدام دوبی بود و من یاد گرفتم که در واقع هم مرد خونه باشم و هم زن . البته زیر دست پدری بزرگ شدم که علاوه بر شغل و رشتۀ خودش بسیار هم " فنی " بوده و هست و زنی نیستم که بین آچار فرانسه و انبردست گیج بمونم . یادمه بچه که بودم پدرم برای من و برادرهام کیتهای مهران کیت رو میخرید که بسازیم . من توی دورۀ راهنمایی دو تا رادیو ترانزیستوری و یه دیمر و بلبل الکترونیک و خیلی چیزهای دیگه ساختم . حالا این روحیۀ فنی بودن نجاتم داد و هرگز نشد درمقابل اجناس خراب خونه دست و پامو گم کنم و بیخودی نگران بشم چه بسا که خیلی از ساده هاش رو خودم راه انداختم . تمام اینها رو گفتم که یه ماجرا تعریف کنم .

    سیفون توالت فرنگی حموم طبقۀ بالا یه شورشی معروفه . هر چند وقت یه بار یه بامبولی سرمون در میاره . تا وقتی آقای شوهر بود دیگه حرفه ای این کار شده بود و زبون این سیفون رو خودش میفهمید . درست قبل رفتن هم یه بار دیگه خودشو لوس کرده بود که یه توسری از جانب شوهر جان باعث شد موقتاً لال بشه دوباره ولی ما با دل خوش خیال کردیم دیگه بار آخرشه و ارشاد شده . اما نشد !

    دو شب پیش ساعت دوی صبح دیدم صدای آب میاد . انگار یه دستگاهی داره آبگیری میکنه . خیال کردم بچه ها قبل از خواب ماشین رختشویی روشن کردن . توی دلم بچه ها رو دعوا کردم و تصمیم گرفتم بیدار بمونم تا کارش تمام بشه و رختها رو پهن کنم و بعد بخوابم . رفتم زیرزمین که ببینم در چه مرحله ایه که دیدم اهه ! اصلاً خاموشه ! پس این صدای آب از کجاست ؟ ردیابی کردم دیدم بازم از سیفون معلوم الحال ماست !

    اومدم بالا و رفتم سراغش ، دیدم آب بندش آب در میده و بازو هم که پایین میره ایشون دوباره آبگیری میکنه تا باز آب بند در بده و .....

    حالا بچه ها هر دو تا خواب و دلم نمیاد با سر و صدا بیدارشون کنم . هر چی تلاش کردم و به گوشش خوندم که مثل بچۀ آدم خودت صاف بشو و راه آبو ببند گوش نکرد . از هر طرفی میچرخوندم و فشارش میدادم و .... به هیچ صراطی مستقیم نبود . خواستم فلکه رو ببندم که  صبح یه فکری براش بکنم دیدم فلکه نه به راست میچرخه و نه به چپ ! به نظرم که سالهاست کسی اونو نچرخونده و اکسیده شده و گیر کرده . جا دست هم نداره و برای بستن فلکه باید توی یه زاویۀ خنده داری خم میشدم و دستمو دراز میکردم که از نادیا کومانچی هم بعید بود . همون لحظه به شوهر جان آفرین گفتم که با چه جادویی تونسته بود این چند بار سیفون رو تعمیر کنه . خلاصه به بستن فلکه امیدی نبود . نشستم فکر کردم چه ترفندی به کار ببرم که تا صبح کپه مرگشو بذاره تا ببینم چه میشه کرد ؟ یهو دوزاریم افتاد ، رفتم یه سیخ کباب آوردم و بازوشو بالا آوردم و سیخو از زیرش رد کردم و به لبه های مخزن تکیه دادم ، طفلی گول خورد و خیال کرد آب پره ! دیگه آب نگرفت و منم تونستم برم بخوابم . آهان یه یادداشت گنده هم برای بچه ها گذاشتم که چون سیفون موقتاً کودتا کرده از دستشویی پایین استفاده کنین . فرداش هم رفتم یه کلید و یه بازو که به آب بند وصل میشه گرفتم و تعویض کردم و تمام . یعنی ظاهراً تمام شد ولی از این سیفون بعید نیست . بدبختی اش اینجاست که این یارو خیلی پیره و بعضی از قطعاتش با امروزیها فرق میکنه . اگه بخوایم هم درسته همه چیزو عوض کنیم که بنایی میخواد . اینه که مجبوریم نازشو بکشیم .

    خیال داریم یه پاروی مکانیکی برف بخریم یعنی از اینها که خودش راه میره و زحمت تو رو کم میکنه و دعا به جون سازنده اش میکنی . دیگه امسال با نبود آقای شوهر نمیتونیم مدام برف پارو کنیم .

    خوب به نظرم دیگه بنزینم داره تمام میشه . باقی اش بمونه بعد . شب شما به خیر  

                                                        

    پی نوشت : یادتونه گفتم یه دوست خوبی دارم به اسم شراره بانو که مدام میخوام بهش زنگ بزنم و یادم میره ؟ یادتونه گفتم که اگه پیاده میرفتم تورنتو زودتر باهاش حرف میزدم ؟ خوب خودش یا علی گفت و اومد ویندزور و اومد خونه مون ، جای شما خالی که چقدر خوش گذشت . یادم باشه دیگه به هیچ دوستی نه زنگ بزنم و نه نامه بدم ، شاید فرجی بشه و بیان اینجا خونه مون