سلام بعد یه ماه تقریباً دو سه روزه که اسمم یادم اومده . دیروز که به وبلاگ گردی گذشت و خوندن پستهای نازنین دوستان گلم . امروز دیدم میتونم یه کوچولو تایپی کنم و چیزکی بنویسم . اول چند تا خبر از خودمون بذارم براتون تا بعد . 

       فعلاً کلاسها تمام شده ، بماند که بعضی از آخریها رو غیبت کردم . 

       آلزایمر سوسایتی برای به نظرم هفتم حولای یه فراخوان داده از همۀ والنتیرها دعوت به همکاری کرده . نوشته بود که پونصد نفر !! لازم دارن که در فستیوال دوی اون روز به نفع خیریه همکاری کنن . نمیدونم این دوندگی چقدر میخواد عظیم باشه که پونصد نفر والنتیر لازم داره ! البته بروشورش رو سرسری نگاه کردم حالا بعداٌ واستون مفصل تر مینویسم . این والنتیرها در چند بخش آب رسانی ، پارکینگ ، مهمانداری و .... باید کار کنن . از دیروز دارم فکر میکنم کدومش آسونتره ، به نظرم پارکینگ از هم ساده تر باشه . یعنی فقط واستم و همراه چند نفر دیگه توی محوطه ماشینها رو راهنمایی کنم که کجا پارک کنن ، ها ؟ به نظر شما ها ساده است ؟ بازم باید فکر کنم . موضوع اینه که همه اش ایستادنیه و من از زانو بدبخت دو عالمم . دلم هم نمیخواد که جا بزنم و نرم . دوست دارم شرکت کنم و توی لیست باشم . حالا ببینم چی میشه .

       وست دوباره یه کلاس نت ورکینگ و شغل یابی گذاشته ولی به نظرم که فعلاً بنزین ندارم ، شاید به خودم یکی دو ماهی استراحت بدم . یه جورهایی ذهنم درگیره و نمیتونم تمرکز کنم ، شاید علائم پیریه که بالاخره داره اعلام وجود میکنه . مادرم توی سن من نوه هم داشت :) من دوست ندارم سنم رو پنهان کنم ولی خوشم هم نمیاد که هی خودش بزنه در گوشم و بگه آهااااااای داری پیر میشی ها !! میگن پیری به دله ، اگه این طور باشه من شونزده سالمه :)

       باغچۀ نعنا چنان غوغایی کرده که خیال دارم صادرات نعنا راه بندازم . هفتۀ پیش هر روز یه سینی بزرگ چیدم و پاک کردم و شستم و گذاشتم خشک بشه ، هنوز هم به ته باغچه نرسیدم . تمام زندگی و خودمون بوی نعنا گرفتیم که صد البته بسیار دلنشینه و ناراحت نیستیم . فلفلها رو هم نوبر کردیم ، سبزی خوردن تازه هم که هر روزه شده با تربچه های دورنگ خوشگل . منتظر نشستم که ببینم گوجه - گلابیها کی بزرگ میشن . از دالارما گلدونهای " دمرو " واسه گوجه ها گرفته بودم . اول یه دونه گرفتم و یه نشا توش زدم ببینم چی میشه . بعد چند روز که دیدم سرحال و در حال رشدن رفتم چند تا دیگه هم گرفتم و نشاها رو زیاد کردم . الهی شکر توی حیاط هم جا واسه آویزون کردنشون داشتم . الآن پر از غنجه هم هستن . باغچۀ سیر هم ماشالله پر و پیمون بود . کلی برگ سیر خورد کردم و گذاشتم توی فریزر ، منتظرم که ته ببندن و به نظرم دو سه ماهی طول میکشه . 

      شادان اولین " حاصل دسترنج " خودشو گرفت :) از طرف مدرسه واسۀ بچه های گروه WCCA یه نمایشگاه گذاشته بودن . شادان هم که پارسال توی کنکور ورودی این گروه قبول شده بود با دو تا کار چاپی روی پارچه که مهرش رو خودش از طراحیهای خودش روی پلاستیک فشرده و چوب تراشیده بود و دست بچه ام با قلم حکاکی بدجوری هم بریده بود سر این جریان و سه تا تابلوی کوبیسم و رئالیسم و یه چیزی که خودمم نمیدونم چی چی ایسمه  توی نمایشگاه شرکت کرد . یکی از بازدید کننده ها به شدت از نقاشی رئالیسم شادان که از روی تصویر قلۀ دماوند کشیده بود خوشش اومد و ازش عکس گرفت و برد با شوهرش مشورت کرد . فرداش به معلم شادان زنگ زد و گفت من اون نقاشی رو میخوام و اگه نقاشش مایل باشه من میخرمش . معلم هم به شادان گفت و دیگه معلومه چقده دخملکم ذوق کرد. با معلمش مشورت کرد و گفت که این اولین باره و من نمیدونم چقدر قیمت بذارم . معلم گفت به نظرم بدون قاب چیزی حدود هشتاد تا صد دلار منطقی باشه . اون خانم خریدار اومد مدرسه و باشادان صحبت کرد و ازش پرسید خوب چقدر بدم بهت ؟ شادان طفلی روش نشد زیاد بگه و مینیمم هشتاد دلار رو گفت ، خانم هم زبل برگشت گفت که من امسال دیگه بازنشسته میشم و حقوقم کم میشه و از این حرفها و آخرش پرسید من روی پنجاه دلار فکر کرده بودم ، راضی هستی ؟ شادان هم دیگه حرفی نزد و پولو گرفت ، نقاشی رو امضا کرد و تحویل داد ، ولی با همون پنجاه دلار هم شنگول و شادمان بود . البته این بچه به مصداق اسمش همیشه شادان و شادمانه ولی اون روز دیگه خییییییییییییلی شاد بود . 

      وقتی اومد خونه از ذوقش نمیدونست پولو کجا بذاره :) هی از روی کابینت برمیداشت نشون میداد و میذاشت روی پا تختی ، باز نگاش میکرد و میذاشت روی میز ، باز ذوق میکرد و اسکناس رو باز میکرد و تا میزد و میذاشت روی دراور و .... خلاصه آخرش ما برداشتیم گذاشتیم توی کشو که گم نکنه . دوستهاش بهش گفتن با این پول یه چیزی بخر که یادگاری واست بمونه . حالا فردا قراره با آذین برن یه کاری باهاش بکنن . اینم اولین حقوق و دستمزد دخترک از عرق جبینش . ولی یه چیزی بگم ؟ راضیم به خدا و نوش جون خریدار اما خودم این نقاشی اش رو خیلی دوست داشتم . من دهاتی ام ، با این " ایسم " های حدید و عجیب غریب  زیاد میونه ندارم . البته طبیعتاً به عنوان یه مادر هر چیزی بوی دست بچه ام رو بده برام عزیزه ولی سبک رئالیسم رو چون با یه نظر میفهمی ماجرا چیه و مجبور نیستی زیادی فسفر بسوزونی ترجیح میدم . حالا قراره یه قلۀ دماوند هم واسه دل مادرش بکشه همون شکلی :) 

      هوا مزخرف شده و قراره مزخرف تر هم بشه . تازه اول گرماست و ما داریم از شرجی خفه میشیم ، وااااای به بعدش . عادت دارم صبحها قبل از صبحانه به باغچه سر بزنم و رسیدگی کنم ، ولی چند روزه این رسیدگی واسم شده مرگ ! عین آدم میرم بیرون و عین گوشت چرخکرده برمیگردم داخل . اسمشه کانادا زندگی میکنیم . این شهر هیچ چیز تابستونهاش به کانادا نرفته ، صد رحمت به رشت و اهواز . 

      فعلاً کار بعد از ظهرم تمام شده چون زمان مالیات گذشته ولی به صورت On call هنوز کارمند همونجام و اگه کاری باشه با تلفن خبرم میکنن . اما کلاً تق و لق شده و چون آلزایمر سوسایتی هم دیگه هر روزه نمیرم  و کلاسها هم تمام شده ، ساعات آزاد و استراحت منم زیادتر شده که خدائیش خیلی هم نیاز داشتم ، جسمی و بیشتر فکری البته .

       خوب یه خورده هم از شهر و خبرهای امروز ویندزور استار بنویسم براتون :

       مردی به اسم دیوید مک لنان که سال 2008 با رانندگی خطرناک باعث مرگ پسر شانزده سالۀ خودش شده بود ، در دادگاه تبرئه شد . 


Dylyn McLennan is shown in a 2007 high school yearbook photo. (Handout / The Windsor Star)

    منبع : Windsor Star - 6/27/13

عکس از کتاب سال مدرسه / 2007

      در شب حادثه ، پسر مک لنان روی صندلی عقب ماشین پدرش ، بدون بستن کمربند ایمنی نشسته بود و پدرش هم کمی مشروب مصرف کرده بود . ماشین در ناحیۀ امهرزبرگ از جاده خارج و چپ میکنه و پسر بینوا از ماشین به بیرون پرتاب و کشته میشه. دادگاه جدید رأی به بیگناهی پدر داد ، علی رغم رآی اولیه که در این حادثه پدر رو مقصر میدونست که مست بوده و با سرعت بیش از حد و غیر مجاز رانندگی میکرده و به پسرش تذکر نداده که کمربند ببنده . ولی قاضی به خبرنگارها گفت این یکی از غم انگیز ترین پرونده هایی بود که داشتم ، پدری که باعث مرگ پسر خودش شده و حالا علاوه بر غم و عذاب وجدانش شاید مجازات قانونی رو هم تحمل کنه ، اون تبرئه شده ولی تا آخر عمر مجبوره با بار وجدانش زندگی کنه . 

      خیلی تلخه ، آدم به بچه اش تنه میزنه ، هزار بار عذر خواهی میکنه وای به اینکه ...... ای وای .

      خبر بعدی اینکه یه انبار در اسکس ریزش میکنه و دو تا مرد زیر آوار گیر میفتن . یکی بندۀ خدا مچ پاش شکسته بود و نصف تنش زیر خر پاهای سقف گیر کرده بود و دومی ساق پاش شکسته بود. خلاصه ساعت یازده گروه نجات میرسن و با کیسه های هوا و برش تیرآهن ها و .... میتونن مردی رو که گیر کرده بود نجات بدن . دومی جایی گیر نبود و راهنماییش میکنن و راهش رو باز میکنن که خودش با پای شکسته اش تونست بیاد بیرون . 

View image on Twitter

منبع : Windsor Star - 6/26/13

      به گزارش خبرنگار ویندزور استار ، یک ساعت قبل از ریزش ، بازرس ساختمانی اونجا بوده و به سه تا کارگرها گفته که کجا باید حائل اضافه بذارن که خودشون کوتاهی کردن و نذاشتن ، یعنی بازرس متوجه شده بود و تذکر داده بود ، ولی دارم فکر میکنم کاش میموند اونجا تا مطمئن بشه که هشدارش رو جدی گرفتن ، نه ؟ 

        نوشته بود توی " ده " سال آینده ، 1100 نفر از 2500 کارمند شهرداری بازنشسته میشن و جا برای استخدامهای جدید باز میشه . نمیدونم ذوق کنیم یا حرص بخوریم . همچین میگه جا باز میشه انگار همین فردا میتونی بری سر کار !! ده ه ه ه ه ه ساااااااال !! این آمار بیکاری ویندزور تکون بخور نیست که نیست . نه دروغ نگم از رتبۀ افتخار آمیز اول رسیده به سوم . بازم یه پیشرفت و جای امیده بابا ، ناشکری نکنیم . پاشم برم واسه شهرداری رزومه بفرستم . ولی از شوخی گذشته ، این هرم جمعیتی داره رد میشه . اینها آخرین نفراتشون هستن و بعدش آمار بیکاری یهویی برعکس میشه در همه جای کانادا . اینها نسل بعد از جنگ هستن که با حرکتشون در هر لایۀ اجتماعی زندگی و تحصیلی و شغلی ، ترافیک انسانی به وجود آورده بودن و حالا دارن از لایۀ شغلی به بازنشستگی میرسن . لابد بعدش هم مراکز نگهداری سالمندان پر ترافیک میشه . 

         راستی مدام میخوام بپرسم هی یادم میره ، این گجت آشپزی که دست راست وبلاگ گذاشتم نگاه کردین تا حالا ؟ به نظرم نه ، وگرنه یه چیزی در موردش میگفتین ، فکر کنم توی ایران باز نمیشه که کسی اظهار نظری نکرده تا حالا ، دوستانی که خارج از ایران هستین میتونین ببینینش ؟ به نظرتون چطور میاد ؟ سایت خوبیه ، خودم خیلی ازش استفاده میکنم .

        از آشپزی حرف زدم یادم اومد که هفتۀ پیش یه خبری از یه آشپز معروف خونده بودم . نمیدونم نایجلا لاوسون رو میشناسین یا نه ، اونهایی که مثل من معتاد به سایت فتافیت باشن قطعاً میشناسنش . یادمه وقتی ایران بودم توی کانال ام بی سی و برنامۀ فتافیت هر روز یه دستور آشپزی داشت و همیشه به نظرم میومد باید یه رگ ایرانی داشته باشه چون مثلاً یه بار یه چیزی خیلی شبیه به مرصع پلو درست کرد و یه بار دیگه رسماً نون پنیر هندونه گذاشت . بعد که اومدم اینجا هم توی یو تیوب بعضی برنامه هاش رو دیدم بازم .

   منبع عکس : eonline.com

     هفتۀ پیش خوندم که یه پاپاراتزی که اون و شوهرش رو تعقیب میکرده تونسته چند تا عکس شکار کنه از لحظه ای که شوهرش در یک مشاجره توی رستوران ، داشته گلوی اونو بدجوری فشار میداده . وقتی خبر رو خوندم دیدم شوهرش ایرانیه ! واسه همین بنده خدا آشپزی ایرانی هم بلد بود . ولی دلم براش سوخت ، عجب شوهر خشن و بیرحمی که چنین روشی رو برای جر و بحث انتخاب میکنه . 

       فکر کنم واسه الآن بسته . اگه تونستم فردا هم دوباره مینویسم ، معلوم نیست بازم اینطوری وقت گیرم بیاد . خوش باشین و سلامت .

                                                                     

    پی نوشت : یکی از خوانندگان نازنین خبرم کرد که شوهر نایجلا ، ایرانی نیست و عراقیه . اشتباه من به خاطر فامیلی این شخص بود که " ساعتچی " هستش . اون " چی " آخر اسمش مشخصاً یک پسوند در آیین نگارش ایرانیه . 

   ضمناً دوست گرامی ، آدرس ایمیلت اشتباه بود و نامۀ تشکرم برگشت خورد .  اینجا از اینکه اشتباهم رو گوشزد کردی متشکرم .