تشت بزرگ من : رستوران Rock Bottom
سلام . میخواستم هفتۀ پیش واستون خیلی چیزهای دیگه هم بنویسم ولی بنزین نداشتم . یکی اش ماجرای رستوران Rock Bottom بود .
فبلش میخوام از یه آرزو بگم که زمان کودکی ( خیلی خیلی کودکی ها ) داشتم . یادمه هنوز مدرسه نمیرفتم ، یکی از گله های همیشگی مادرم این بود که من کثیف غذا میخوردم و همیشه زیر پام پر از غذا میشد . مامانم میگفت تو منو غصه میدی ، منم برای اینکه مادرم غصه نخوره آرزو داشتم که کاش به جای سر سفره ، بشینم توی یه تشت بزرگ که هرچی غذا میریزم ، لااقل زمین کثیف نشه !! خوب به نظرم آرزوم افتاده بود پشت کمد خونۀ خدا اینها و تازه بعد چهل پنجاه سال ، موقع اسباب کشی بالاخره خدا پیداش کرده و آرزومو برآورده کرده ! چطوری ؟ این زیر نوشتم :
به نظرم باید رستوران ایرلندی باشه چون وقتی واسه عکسهاش توی گوگل گشتم بیشتر عکسها " سبز سبزم ریشه دارم " بودن ( همون جشن سنت پاتریک ایرلندی ) . باقی عکسها هم انگار طرفدارهای تیم هاکی Toronto Maple توی رستوران جشن گرفته بودن و سبز جای خودشو به سرمه ای با یه برگ افرای سفید داده بود . به هر حال روزی که ما رفتیم اونجا نه کسی سبز بود و نه سرمه ای .
چند روز پیش بچه ها با دجله ( دوست عراقی شون ) اومدن دم محل کارم دنبالم و گفتن که دجله دعوتمون کرده به یه رستوران . کلی ذوق کردم چون به شدت گشنه بودم و غصه ام شده بود که باید صبر کنم تا برسم خونه . اخه از صبح که در میام دیگه غذا نمیخورم تا غروب که برگردم خونه و رسماً نهار و شامم یکی میشه . فقط وسط روز قهوه میخورم با دو سه تا بیسکویت و شاید گاهی یه میوه هم بخورم . ( یه سایز هم کم کردم ، هوراااااا )
دجله میگفت که این رستوران یه نکتۀ جالب داره که دیدنیه و تا نریم اونجا تجربه نکنیم متوجه نمیشیم . خلاصه با کنجکاوی فراوون در طول راه هرچی تلاش کردم از زبون دجله بکشم که جریان چیه هیچی نگفت . البته بچه ها میدونستن .
به هر حال رفتیم و رسیدیم و تا لحظۀ ورود به رستوران هم هیچ چیزی به نظرم نیومد . یعنی در و دیوار و تابلو و محوطۀ جلوی رستوران هم مورد عجیبی نداشت . وارد که شدم متوجه اون نکته شدم ، یعنی اون نکته خودش با صدای بلند اعلام وجود کرد ، زیر پام با پوست اصلی پسته شام فرش شده بود !! تمام کف رستوران پوست پسته شام ریخته بود . قرچ قرچ بلندی که از زیر کفشم میشنیدم باعث شد لحظۀ اول کمی احساس مور مور کنم و ناراحت شدم . با یه نگاه دیدم روی همۀ میزها سطلهای کوچک تزئینی فلزی پر از پسته شام گذاشتن و مشتریها به راحتی بعد شکستن پوست اونو میندازن کف رستوران ! داشتم شاخ درمیاوردم . دجله گفت نکته اش همین بود . اینجا آزادی که پوستها رو بریزی زمین ! باورتون نمیشه که مردم با چه دل خوش و خجسته ای ، با شادمانی اینکارو میکردن .
ما هم که نشستیم همراه منو برامون یه سطل پسته شام سرحال و خوشمزه آوردن و مشغول شکستن شدیم . دجله خودش بدون هیچ احساس منفی داشت همگام با باقی مشتریها پوستها رو میریخت . دخمل کوچیکه گفت چاق میشم و اصلاً نخورد . بزرگه چند تایی شکست و پوستشو توی پیش دستی ریخت . من که در مقابل آجیل به شدت ضعیفم ( به نظرم به راحتی میشه سر منو با آجیل گول مالید ) جلوی دستم هی کوه پوست پسته شام بزرگتر میشد . داشتم فکر میکردم که میریزم توی یه بشقابی ، چیزی . دجله اصرار داشت که بریزشون زمین ! وا .... ، همینم مونده باموی سفید عین بچه کوچولوها زیر پام پر آشغال باشه ! از دجله اصرار و از من انکار ، گفت آوردمتون که تفریح کنیم . بابا خنده هم خوب چیزیه ، دائم کار و درس و .... یه خورده دلخوشی ، شادی ، بازی .... انقدر گفت و گفت که بالاخره شیطون گولم زد و هی توی گوشم ویز ویز کرد که یادته آرزوی یه تشت بزرگ داشتی ، خوب دیوونه این همون تشت بزرگه اس دیگه ، بریز زمین ، یالله ، زود باش ، بریز ، بریز ..... گفتم باشه باشه میریزم زمین .
اعتراف میکنم که این جنایت شنیع به دست شخص من بدون هیچ شریک جرمی در ساعت شش عصر اتفاق افتاد. با همین دستهایی که دارم تایپ میکنم ، اول به آرامی و بعد به سرعت تمام پوستها رو که تقریباً اندازۀ یک بشقاب بود روی زمین رستوران ریختم و بدبختانه دجله از تمام مراحل این جرم عکس گرفت . من خیلی خیلی متأسف و پشیمانم .
خدائیش احساس خوبی نداشت . شاید اگه سی سالی جوونتر بودم برام ماجرای جالبی میشد و عین باقی مشتریها با ذوق تمام از این رسم تبعیت میکردم . ولی به خدا چنان وجدان دردی داشتم که نگو و نپرس . پاهام حتی داشتن با من دعوا میکردن چون ریخته بودم زیر پام و حالا کفشهامو نمیدونستم کجا بذارم که صدای قرچ قرچ نده . شیطون سرشو انداخت پایین و واسه اینکه من کتکش نزنم دوید یه جایی قایم شد . منم هی پاهامو توی پوستها حرکت دادم تا به اندازۀ زیر کفش خودم جای تمیز باز کردم و یه خورده به آرامش رسیدم .
الآن که توی اینترنت گشتم دیدم رستورانهای دیگری هم هستن که این کارو انجام میدن . عکسی هم که گذاشتم مال یه رستوران دیگه است از کف خود اینجا عکسی پیدا نکردم . نمیدونم شاید رسمی هست که من نمیشناسم . اگه شما شنیدین و دیدین برای من هم بنویسین . به هر حال من که زیاد خوشم نیومد .
بعد همۀ این حرفها غذاش خوب بود . یه عالمه غذای غریبه توی منو بود که نمیشناختم برای همین مرغ سوخاری ساده انتخاب کردم البته بیشتر هم به این دلیل که چون مهمون دجله بودیم نمیخواستم زیاده روی کنم و روی غذاهای گرون مانور بدم . طفلی دجله بارها خونۀ ما اومده بود و حتی شبها هم میموند . چون از خانواده اش دوره و اینجا زندگی دانشجویی داره من هیچوقت دلم نیومد که سربارش بشیم و همیشه گفتم تو بیا خونۀ ما . مدام میگفت من شرمندۀ شمام و از این حرفها . دیگه این بار اصرار کرد که میخوام یه دفعه مهمونتون کنم و نه نگین . ولی من برعکس تفکر دجله، حسم اینه که ما مدیون دجله هستیم چون وقتی رفتیم ایران دو ماه پیشو رو برامون نگهداشت . این محبتش واقعاً انقدر عظیم بود که من همیشه خودمو شرمنده اش میدونم . طفلک با وجود اینکه امکانات نداره توی خونه اش ولی یه بار هم برای کیک و چای دعوتمون کرد که انقدر به خودش سخت گذشت دلم بیشتر براش سوخت . مدام به نظرم میاد دختر خودمه که داره با سختیهای زندگی دانشجویی و دور از خانواده درس هم میخونه . گاهی به شوخی بهش میگم ببین تو عراقی و ما ایرانی ، ولی جنگی با هم نداریم ، داریم ؟
این رستوران هم خاطره ای شد و گفتم بنویسم که اگه دوست دارین بازگشت به کودکی داشته باشین و هر چی میخورین بریزین بدون اینکه مامان بگه ای بچۀ بد ، برین Rock Bottom و جای منو واسه لیوان بزرگ آب یخش خالی کنین . راستی میدونین من هیچوقت نوشابه نمیخورم ؟ دوست ندارم هیچ رنگ و هیچ نوعشو . هیچی توی دنیا برام آب نمیشه . نه دروغ نگم ، دوغ خیلی دوست دارم و تنها چیزیه که حاضرم به جای آب با غذام بخورم. دوستهایی که ایران هستین دوغ میخورین یاد من کنین . راستی آدرس رستوران پلاک 3236 خیابون سندویچ هستش . خوش باشین .