بالاخره سرمای معروف کانادا رو دیدیم
سلام . یخ نزدین ؟ ما یخ زدیم رسماً . داشتم از سر کار برمیگشتم شال گردنم به بالای لبم چسبید و هر چی " ها " کردم جدا نشد . وقتی سوار اتوبوس شدم بالاخره یواش یواش سوا شد ، عقل کردم نکشیدم وگرنه لبم زخم میشد . دختره هم توی فاصلۀ بین ماشین باباش و رسیدن به در مدرسه ، پایین موهاش قندیل بست !! یعنی همچین بگو اساسی " درک " کردیم که حالا این زمستون کانادایی که وگفتی یعنی چَه؟
بگو آبت نبود ، نونت نبود ، کانادا اومدنت چی بود ؟ ولی خدائیش ترسناک بود . خدا میدونه چند نفر یخ زدن و از بین رفتن . سه نفر که اخبار اعلام کرد مال مناطق مختلف بودن . نمردیم و ویندزور یخ زده رو هم دیدیم . اینم از شهر گرم کانادا که هی میگفتیم ، بفرما !!
ولی بازم صد رحمت به ویندزور ، جاهای دیگه که سردتر هم بوده . ولی از سی درجه زیر صفر سردتر یعنی چی دیگه ؟ به یکی میگفتم منفی سی درجه ، میگفت چرا شلوغش میکنی ؟ منفی بیست بوده . گفتم بابا ویندزور دو تا دما داره : خود دما و احساس دما ولی طرف باور نمیکرد . یعنی تا کسی اینجا زندگی نکنه تفاوت رو حس نمیکنه . باید باشی تا باور کنی .
خوب از کارم بگم براتون . در یک کلام خیلی عالیه ، هم محیطش و هم آدمهاش و هم خود کار . از محیط و آدمها که قبلاً چند بار نوشتم ، از خود کار واستون تعریف کنم ؟ اصل و مبناش که همون بخشهای مختلف مالیه . یعنی وارد کردن اطلاعات به برنامه یا اکسل و بعد تهیه گزارشات مختلف و در انتها تهیه نمودار و جدول برای انواع آنالیز مالی . اگه وقتی نوزده بیست ساله بودم ازم میپرسیدن چه شغلی دوست داری، امکان نداشت حسابداری رو انتخاب کنم ولی باور میکنین الآن چند ساله که به نظرم میاد واقعاً از مباحث حسابداری لذت میبرم ؟ یعنی از سر و کله زدن با ارقام و ثبتها و گزارشها خسته نمیشم .
البته به هر حال به همون دلیلی که گفتم کلمۀ " آچار فرانسه " هم کاملاً برازندۀ بنده است . یعنی هر کاری پیش بیاد انجام میدم ، جمعه در کنار کارهای حسابداری ، هم نامه آماده کردم و هم چکهای حقوق رو بردم در اتاقها و دادم دست ملت . راستی چند روز پیش رفتم با جناب آقای رئیس هم صحبت کردم و درخواست کردم اگه میشه دو روز کار من تبدیل بشه به چهار روز . من که توی خونه بیکار بودم و نه کلاسی و نه برنامه ای ، خوب چرا به بطالت بگذره . حالا تمام هفته رو میرم سر کار و واقعاً برام مفیده ، یعنی حضور در محیط کار کانادایی که هم فرهنگ شغلی و هم فرهنگ انسانی کانادا رو به من تعلیم میده . ولی همیشه فکر میکنم اگه اینها کار میکنن ، ما توی ایران چکار میکردیم ؟ اگه اسم کار ما " کار " بود ، اینها دارن خود کشی میکنن ؟ از صبح تا ظهر یک کله میدون و یک کلمه حرف غیر کاری زده نمیشه . حتی من که ساعت ده برای خودم یه قهوه میریزم همه یه جوری نگام میکنن ! یعنی خودم خجالت میکشم . ساعت دوازده به بعد هر کس که گشنه باشه میره نیم ساعته نهار میخوره و برمیگرده و بازم یک سره تا پنج بعد از ظهر میدون . من گاهی دلم میخواد حرفی بزنم یا بلند شم راه برم و در و دیوار نگاه کنم یا به کسی زنگ بزنم ولی باور کنین محیط به آدم اجازه نمیده . همه دارن واقعاً کار میکنن . حتی بگی یه ای میلی چک کنن ، گوگل بازی دربیارن ، اصلاً و ابداً !!
به هر حال کارمو دوست دارم . میدونم دو ماه دیگه باید از اینجا در بیام ولی دعا دعا میکنم که جای بعدی مثل همین باشه .
یه چیز جالبی بگم براتون ، شنیده بودم که ویندزور یه شهر مذهبیه و به شوخی به قم تشبیهش میکنن ولی توی این کار عملاً باور کردم . میدونین میزان خیرات و کمکهای مردمی به موسساتی نظیر اینی که من کار میکنم ، بالای ماهی چند صد هزار دلاره ؟ خود من هر روز بلااستثناء دارم ارقام بالای هزار دلار ثبت میکنم . جمعه مجموع ثبت من برای یک روز هزار و سیصد و خرده ای بود . یعنی واقعاً خوشم اومد که این پولها رو مثلاً خرج سفره های " مذهبی نما " و ... نمیکنن ( حالا به سبک مسیحی اش ) . انقدر عصبانی میشم وقتی که میبینم قربانی میکنن ولی گوشتش پخش میشه بین همسایه های " دارا " و نصفش هم میره توی فریزر خود طرف . اصلاً فلسفۀ قربانی کردن خودش قربانی و فدا میشه . یا ابولفضل پارتی راه میندازن که به خدا خود حضرت ابولفضل اون دنیا گریبان اینها رو میگیره . ولی اینجا توی مراسم عزاداری در کلیسا هر کسی که بخواد خیرات اون متوفی کنه ، پولی به جایی میبخشه یا در مراسم مذهبی یا مهمانیها و خلاصه بساط خیرات و خیریه به صورت نقدی به مراکز مختلف همیشه به راهه . مثلاً یکی از ثبتهای پریروز من مربوط به کلوب گلف اسکس بود که کارمندها سیصد دلار جمع کردن و یک جا به برای پدر تازه درگذشتۀ همکارشون خیرات کردن .
امروز طبق معمول شش مدل غذا درست کردم واسه در طول هفته که از سر کار میام راحت باشم . یه تغار گوشت چرخی چنگ زدم و هم به اندازۀ تابه هام پهن کردم و گذاشتم یخ بزنه و هم مدل " چرخی " یعنی همون مدل بچگیها که دوست داشتیم مامانها درست کنن و وسطش سوراخ باشه ، آماده کردم که بعد با صیفی جات یه راویولی ورژن خودم درست کنم . یه خورش قیسی و یه قابلمه هم کرفس پختم و ملات ماکارونی هم آماده کردم که حالا یا پیراشکی بشه یا ماکارونی یا لازانیا ، ببینم حال کدومشو دارم .
الآن قبیله ام دارن میگن بازم برف اومده و هی همدیگه رو دعوت میکنن پشت پنجره ، ولی من دوست ندارم نگاه کنم چون یادم میاد صبح زود باید توی همین برف کلی پیاده برم تا برسم سر کار . خدایا به فریادم برس .