آخرین آتش بازی و حسرت شش و نیم میلیون نفر
سلام . خوب نمیتونم بگم از دیدن آتش بازی امسال واقعاْ شادمانم چون ....
چند روز پیش یه خبری شنیدم ولی فکر کردم شایعه است . متاسفانه حقیقت داشت و اون اینه که این ظاهراْ آخرین آتش بازی بود که در طول ۵۴ سال گذشته یعنی از سال ۱۹۵۸ تا به حال انجام میشده !
خوب شاید برای من مهاجر ایرانی نباید زیاد مهم باشه ولی این دو سالی که رفتم و شاهد این برنامه بودم جداْ جای خودش رو در دل من باز کرد . نه فقط برای زیبایی خود آتش بازی و هیجانش بلکه به خاطر حضور هزاران نفر آدم شادمان و خوشحال که در حالت عادی و در زندگی روزمره آدم نمیتونه به هیچ عنوان در یک جا جمعشون کنه . دیشب هم انقدر آتش بازی زیبا بود که گفتنی نیست . امروز داشتم فکر میکردم که نمیدونم چون حس میکنم بار آخره و دلم میسوزه به نظرم قشنگ اومده یا واقعاْ به همین دلیل سنگ تمام گذاشته بودن .
از ۵۴ سال پیش تا به حال یعنی بگو دو نسل کامل ، هر سال کلی ویندزوری از سر تا سر ویندزور اسکس در روز International Freedom Festival که پارسال در این پست براتون نوشته بودم به ریورساید میان تا در جانب کانادایی رودخونه مرزی دیترویت بساط پیک نیک پهن کنن و در انتظار ساعت ده شب و شروع آتش بازی اوقات شادی رو با خانواده و دوستان بگذرونن . این جزئی از فرهنگ و تاریخچه ویندزوره و به نوعی سمبل تبدیل شده و قطع کردنش برای ویندزوریها خیلی سخته . درست مثل اینه که به ما ایرونیها بگن سیزده به در تعطیل !!
اینجا در روزنامه ویندزور استار خبر این ماجرا و مصاحبه با بعضی از شرکت کننده ها رو بخونین .
میگن که هر سال دیترویت ۷۰۰ هزار دلار هزینه کنترل ترافیک و پلیس رو میداده و این جدا از بودجه یک میلیونی اسپانسر شیپ شدن . Target Corp بوده . ویندزور هم سالیانه ۲۵۰ هزار دلار دستمزد به نیروهای پلیسی میداده که احتمالاْ بعضی از شما ها دیشب دیدین . اتفاقاْ خودم داشتم فکر میکردم که این همه پلیس چقدر هزینه حقوق به گردن دولت میذارن ؟ به هر حال مثل اینکه پوشش هزینه ماجرا برای اولیاء امور کار چندان ساده ای نیست .
به هر حال چون خلقم تنگ شد یه خورده از نوشتن خاطرات دیشب ناراضی بودم ولی این آخرین خاطراتیه که فعلاْ دارم بنابراین مینویسم :
ما ساعت هشت و نیم از در بیرون رفتیم و نه بالاخره یه جای پارک بالای اتاوا پیدا کردیم . تا نه و نیم طول کشید که پیاده برسیم لب رودخونه . همون شلوغی و جمعیت پارسال بودن . ما امسال زرنگی کردیم و یادمون بود که با خودمون صندلی ببریم . صندلی تاشو با روکش مخصوص که قابل برداشتنه . صندلی که چه عرض کنم ، مثل مبل بزرگه و بهتون میگم که چطوری جون منو نجات داد . خلاصه رفتیم و یه جایی پیدا کردیم که دید خوبی هم داشت . من و آقای شوهر نشستیم روی صندلیها و دخترها کف زمین پاهاشونو دراز کردن و به پای ما دو تا تکیه دادن . دوربین و کیسه خوراکی هم آماده توی بغل من بود . میدونین که ، آدم تا دهنش نجنبه نمیتونه تماشا کنه . چند تا ساندویج پنیر و گردو داشتم و یه خورده میوه . یکی از دخترها هم رفت آب پرتقال خرید و بساطمون تکمیل شد . تا ساعت ده و شش دقیقه :) یعنی شروع آتش بازی که از قبل اعلام شده بود نشستیم به خوراکی خوردن و تماشای مردم و بچه ها و ..... که بازم نفهمیدم که جریان اون شش دقیقه چی بود ؟ در این فاصله هم هر بار که هلی کوپتر پرچم کانادا رو جلوی ملت میاورد یک هورای عظیم از این طرف رودخونه بلند میشد و هر بار که پرچم آمریکا به دیترویتی های جلوی رودخونه میرسید یک همهمه عظیم از دور شنیده میشد که مشخص بود شادمانی واسه دیدن پرچمه .
سر ساعت ده و شش دقیقه ماجرا شروع شد . انقدر قشنگ و متنوع بود که نمیتونم همه اش رو به یاد بیارم . در ذهنم مجموعه ای گسترده از انواع رنگها و شکلها و نورها بازی میکنه . سه تا کشتی همزمان با هم در حال شلیک بودن . مهلت نمیدادن نفس بکشی ، متصل و فشرده داشتن پرتاب میکردن . میموندی کدوم رو نگاه کنی یا با چشم حرکتش رو دنبال کنی . مدام به نظرت میومد که داری بعضی ها رو از دست میدی . امسال درست جلوی کشتی نشسته بودیم و در نتیجه انگار دقیقاْ بالای سرمون نوربارون بود . ستاره ، گل ، قلب ، فنر مارپیچ ، دوایر درهم ، کره ، ...... اونهایی که به شکل کره میترکیدن و کره اش یهویی بزرگ میشد انقدر نزدیک بودن که به نظرم میومد کره الآن همه جمعیت رو میپوشونه یا شراره هاش میریزه روی سر ما . خیلی زیبا شروع شد و زیباتر تموم شد . سال قبل هم قشنگترین و بزرگترین و پرصدا ترین شلیکها رو گذاشته بودن برای آخر کار . واقعاْ حیفه که دیگه برگزار نشه و از تقویم ویندزوریها و دیترویتیها حذف بشه .
من یه اشتباه وحشتناک کردم و با اینکه پارسال سردم شده بود یادم رفت لباس گرمتر بپوشم یا لااقل یه ژاکتی چیزی با خودم ببرم . آخر شب دیگه هوا واقعاْ سوز داشت و بازوهام داشت یخ میزد . موقع آتش بازی که اصلاْ اسمم هم یادم رفت چه برسه به دمای هوا . ولی یادم بود که دهنمو ببندم که مثل پارسال پشه توش نره !! تمام مدت نه تنها لبهامو محکم به هم فشار دادم بلکه برای اطمینان دستمم رو گذاشتم روی دهنم .
آخر سر که نمایش تمام شد و بلند شدیم که بساطمونو جمع کنیم و برگردیم دیدم واقعاْ دارم میلرزم . بچه ها پیشنهاد کردن که هودی هاشون رو بدن به مامان پیرشون !! ولی حتی اگه انقدر نامرد بودم که خودم گرمم بشه و بچه ام بلرزه بازم بنده خداها انقدر با من اختلاف سایز دارن که اگه پارچه هر دو تا هودی هم روی هم بذارن یه ژاکت واسه من درنمیاد . خلاصه داشتم فکر میکردم که مسیر طولانی برگشت رو باید با اعمال شاقه طی کنم که یهویی به ذهنم رسید از روکش صندلی هامون استفاده کنم و مثل شنل بندازم روی دوشم . آقا اگه بدونین چه معجزه ای بود . اولاْ که برزنتی و گرم بود ، ثانیا ْ که سطحش بزرگ بود و کاملاْ مثل شنل روی دوشم رو پوشوند . از اون مهم تر اینکه برای قرار دادن دسته صندلی دو تا جیب بزرگ داشت که من دستهامو کردم توشون . هم دستهام گرم شد و هم از افتادن و لیز خوردن و جا به جا شدن شنل خلاقانه جدیدم جلوگیری میکرد . حالا گیرم که ملت توی خیابون بگن این زنه خل شده و روکش صندلی پوشیده . مهمه ؟ اصلاٌ اونطور که توی ایران همه خیره خیره آدمو نگاه میکنن اینجا هرگز چشم کسی روی آدم ثابت نمیمونه و اگه کسی بخواد اینطوری خیره بشه یا خودیه و یا از کشورهای دوست و همسایه نازنین که لازم نیست اسم ببرم و واقعاْ دیگه اهمیتی نمیدم .
چقدر برای دل مردم زندگی کردیم و همه اش نگران قضاوت دیگران بودیم ؟ سردمه و روکش صندلی هم میپوشم ، جرمه به نظر شما ؟ تازه اگه کسی با نگاه خیره ناراحتم کنه میتونم به پلیس شکایت کنم و بگم روح حساس !! من صدمه خورده و اضطراب و استرس برام ایجاد کرده و ..... حالا هی نگام کنین ها !! خوب اگه سرما میخوردم خوب بود ؟
ولی از شوخی گذشته واقعاْ اوائل مسیر نگران دید مردم بودم که حالا مسخره ام میکنن یا متلکی میگن یا ..... ولی جداْ اگه از دیوار صدا دراومد از این ملت هم در اومد . احدی نگاه هم نکرد چه برسه که عکس العملی نشون بده . چقدر خوبه که مردم انقدر در کار و زندگی هم فضولی نکنن . چقدر آدم احساس آرامش میکنه . تمام راه با همون روکش صندلی روی دوشم اومدم یعنی بیشتر از نیم ساعت پیاده روی اونم به همراه صدها نفر که بعد آتش بازی در حال پخش شدن در خیابانها و کوچه های اطراف بودن و تعداد کثیری از اونها از ملیت های مختلف همراه با ما میومدن . دم ماشین پالتوی ابتکاری رو از تنم درآوردم و گذاشتم صندوق عقب و با خودم شرط کردم یه ژاکت یدک بذارم توی ماشین باشه .
از اونجا تا خونه هم نیم ساعت در ترافیک بودیم که به دلیل آتش بازی ایجاد شده بود وگرنه ویندزور کجا و ترافیک کجا ؟ اما میدونین در کل خیابونهای شلوغ حتی یک ماشین هم خارج از لاین خودش حرکت نکرد . احدی بوق نزد یا فحش نداد . هیچ راهی دو لاینه نشد که راه طرف مقابل بسته بشه . چی بگم ؟ درست انگار در بهشت رانندگان بودیم . همه با آرامش در خط خودشون حرکت میکردن و به چراغها و علائم و دستورات پلیس احترام میذاشتن . یعنی بیدار بودم ؟
ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه و نشستیم به تعریف و غرغر از اینکه این آخرین بار بود . کاش یه طوری بشه شرکتی ، ارگانی ، چیزی اسپانسرش بشه و این روز شاد وارد فایلهای بایگانی نشه . اگه بودم و بودین انشاالله دعای چهار صد هزار ویندزوری و شش میلیون دیترویتی میگیره و سال دیگه همین موقع و همین جا واستون مینویسم که یادم بود ژاکت با خودم ببرم .
منابع عکسها
http://www.chfi.com/2012/05/17
http://en.wikipedia.org/wiki/File:Fireworks_DetroitWindsorIntlFreedomFest.jpg
http://fineartamerica.com/featured/helicopter-with-canadian-flag-donna-munro.html
http://www.catherinehall.net/blog/2011/07/01/4th-of-july-tips-for-shooting-fireworks-displays