قطار مرگ
سلام . ما تا سال ۵۶ تهران زندگی میکردیم . وقتی چهارده سالم بود از طرف اداره به پدرم منزل سازمانی در جاده شاهدشت کرج دادن و به کرج کوچ کردیم . یادمه برام دیدن قطار خیلی جالب بود . هر روز برای رفت و برگشت مدرسه از روی ریل قطار رد میشدیم و گاهی هم که راه بند بسته بود با هیجان منتظر گذر قطار میموندیم . همیشه خیال میکردم توی کوپه های قطار یک سری حوادث مرموز و جالب در جریانه که من بی خبر موندم و دارم از دست میدم . هر بار که پشت راه بند در انتظار رد شدن کامل قطار می ایستادیم دعا میکردم که گذرش طولانی تر بشه و توی دلم هزار ماجرا برای مسافران ندیده قطار میساختم .
این خیلی عادی بود که قبل از رسیدن به راه بند سرعت ماشین رو کم کنیم و مطمئن باشیم که قطاری رد نمیشه . کم کردن سرعت و ایستادن دست خود ما هم نبود . انقدر دست انداز ساخته بودن که خواه نا خواه مجبور بودیم بایستیم . اصولاْ اگر راه بند پایین بود انقدر ماشین در ترافیک پشت ریل ایستاده بود که از ده فرسخی میفهمیدیم که قطار در حال رد شدنه و این رویای هر روز من بود .
سالها گذشت و پدرم این بار در بیست و چهار سالگی من و بعد از بازنشستگی خودش به اهواز کشیده شد و تقریباْ همزمان با ازدواج من ، باقی خانواده هم بار سفر به اهواز بستن . هر تابستون من و بچه ها که بیکار میشیدم بی توجه به گرمای طاقت فرسا لااقل یک ماهی خونه مادرم چتر مینداختیم و خوش میگذروندیم تا شوهرم از تنهایی خسته میشد و میومد چند روزی از داماد یکی یه دونه بودن لذت میبرد و ما رو به خونه برمیگردوند .
دفعات اول با هواپیما سفر کردیم و یک روز یادم اومد که ای..... یه وفتی دلم بد جوری آرزوی قطار داشت ها . دیگه بعد از اون دائم مشتری قطار بودیم . یکی از لذتها و خاطرات خوشم اینه که در تاریکی شب روی تخت طبقه بالا دراز میکشیدم و در حین گوش کردن به صدای تلق تلق چرخها به گذر سایه های کوه و دشت و بیابان و بازتاب نور ماه روی اونها خیره میشدم و دعا میکردم که باز هم حرکت قطار طولانی تر بشه .
همیشه و در همه راهها در نزدیکی شهرها هیجان من بیشتر میشد . به یک تقاطع که میرسیدیم نگاه میکردم که چطور مردم منتظر عبور قطار ایستادن و فکر میکردم که آیا اونها هم همون انتظاری رو دارن که من در جوانی داشتم ؟ ردیف ماشینهایی که پشت راهبند ایستادن همیشه در ذهن من با عبور قطار پیوند داشت و نمیتونستم یکی رو بدون دیگری تصور کنم .
اینجا ولی چند روز پیش قطار روی دیگری از توانائیهاش رو نشون داد و یک خانواده رو داغ دار کرد .
ویندزور تعداد بسیار زیادی " گذر " داره . یعنی تقاطع خیابان با ریل قطار . در سرتاسر شهر شما بارها باید از روی ریل رد بشین تا بتونین راهتون رو ادامه بدین . هیچ کدام اونها هم راه بند ندارن . همیشه فکر میکردم که لابد این ریلها از دور خارج شدن و قطاری از روی اونها عبور نمیکنه . لابد ریل اصلی جایی خارج از شهره . طبق عادت چندین ساله در ایران فکر میکردم اگر قطار قراره از جایی عبور کنه حتماْ راه بند و مسئولی داره که مراقب ماشینهای گذری باشه .
ولی چندی پیش که داشتیم در طول تکامسه به سمت اوئلت میرفتیم به ریل رسیدیم و ناگهان متوجه شدیم که با برخورد با قطار فقط چند ثانیه فاصله داریم . شوهرم فوراْ گاز داد و از روی ریل رد شدیم و قطار اعتراض کنان با بوق بلند و کشداری از پشت سر ما گذشت . باور کنین من چنان در شوک فرو رفته بودم که زبونم لال شده بود . گفتم مگه این خطوط استفاده میشه ؟ شوهر و دخترها هم ساکت و درهم بودن و تازه متوجه شدیم که میشه در یک جایی از دنیا ، خط قطار بی راه بند باشه و اون شهر ویندزور کاناداست . اصلاْ نمیتونستم باور کنم . اگر برای خودم پیش نیامده بود و در حال شنیدن ماجرا بودم قطعاْ حرف گوینده رو باور نمیکردم . ولی حالا خودم هنرپیشه نقش اصلی فیلم اکشن " قطاری در خیابان " بودم .
بعد از اون ماجرا بارها و بارها در این مورد ناله کردیم و در جمع چهار نفره خودمون حسرت راه بندهای ایران رو خوردیم و به هم یاد آوری کردیم که بعد از این حواسمون جمع باشه که قطار در حال نزدیک شدنه یا نه . مدام غر زدیم که این چه وضعشه و باید شهرداری یا اداره راه و ترابری یا چه میدونم صنف نانوایان شهر به فکر ساختن راه بند قظار باشن ولی دریغ .... که همه اش آرزوی باطل بود و بی سرانجام .
امروز شوهرم از سر کار اومد ولی چه اومدنی . اخمها در هم و چشمها به شدت غمگین و .... گفتم چی شده ؟ گفت یه خانواده از هم پاشید سر بود و نبود راه بند ..... وااااااااای حالم بد شد . گفتم چند نفر ؟ گفت دو تا دختر بچه کشته و پدر و یک پسرش در کما و یک بچه یک ساله هم مرخص شده .
چی بگم ؟ مادر بدبختشون خونه مونده بود و پدر داشت بچه ها رو میبرد که با هم صبح یک شنبه تیم بیتز بخورن . سر ریل معلوم نیست که چرا حواس پدر پرت شده ؟ قطار طبق گفته شاهدان بارها بوق کشیده و بلندش رو به صدا درآورده . هر دو طرف ریل هم علائم خطر و چراغ چشمک زن وجود داشته . ولی پدر بینوا ون مرگ رو به سمت ریل برده و ...... خوب حالا هم توی کماست و هنوز حالیش نیست که چه اتفاقی افتاده . وای وقتی که بفهمه که بچه هاش از دست رفتن ...... ای وای
خاله بچه ها در گفتگو از وضع روحی بسیار خراب مادر صحبت کرده و گفته نمیدونیم برای اونهایی که از دست دادیم مراسم بگیریم یا خدای نکرده مرگ دیگری در راه داریم . مادر داغ دیده میگه دلم نمیخواد تا وقتی که شوهر و پسرم از بیمارستان مرخص بشن حرفی از عزا توی این خونه باشه .
گروهی متخصص و روانشناس بسیج شدن که در مدرسه دخترها جلساتی بذارن تا باقی دانش آموزان و کارمندان مدرسه رو که به شدت از این موضوع ضربه خوردن ، ساپورت روحی کنن .
کلمات دارن از ذهنم فرار میکنن . قادر نیستم جمله بسازم . خیلی دلم میخواست میتونستم بگم چی در دلم میگذره . کاش سر اون تقاطع راه بندی وجود داشت .
منبع خبر و عکس
http://www.windsorstar.com/news/released+from+hospital+Lakeshore+family