پیالۀ اول ، آسمون نقره ای ، خاک خیس
سلام . ساعت هفت صبحه . دیشب داشتم به موضوعی فکر میکردم و دیدم بد نیست براتون بنویسم . بعدش باید بدوم به اتوبوس برسم وگرنه باید اخم و تخم یه استاد بد اخلاق رو تحمل کنم .
سالها پیش توی یه کتابی متنی رو خوندم که یادم نیست کتاب کی بود و داستانش چی بود . ولی جمله ها رو دوست داشتم و همیشه به کار میبرم . گفته بود توی تهران اولین نم بارون که میزنه و بوی خاک خیس دوست داشتنی بلند میشه ، همه چیز زیباست و همه شاعر و عاشق میشن . درست مثل اولین پیالۀ می . ولی به پیاله دوم که میرسه ، یارو حالش بد میشه ، تهران هم حالش بد میشه . چاله ها پر از آب میشن و از جویها سرریز میکنن و پاچه شلوار همه تا زانو میشه گِل و بازار بد و بیراه به ماشین های گذری داغ میشه و ......
وقتی اومدم رفتار همه به نظرم عالی میومد . دوست داشتم بشینم در مورد آدمهای مهربان اینجا داد سخن بدم . پیاله اول بود . بعد مدتی به نظرم اومد که اشتباه کردم و اونقدرها هم ملت مهربونی نیستن و خلاصه رفتم پیاله دوم . میدونین چی شده ؟ الآن دوباره برگشتم پیاله اول !!
رفتار مردم بستگی به خودم داشت نه به اونها . روزهای اول کل ماجرا برام دوست داشتنی بود . زحمتها نتیجه داده بود و بالاخره پامون به این طرف آب رسیده بود . دلمون شاد بود و آسمون زیبا و خلقمون باز . هنوز از عشق فک و فامیل و خانوادۀ نازنینم و دوستان عزیز دلم چنان لبریز بودم که نیازی به ملت این طرف آب حس نمیکردم . تنهایی بهم فشار نیاورده بود که دنبال دوست بگردم . در نتیجه تلاشی برای برقراری ارتباط با دیگران نداشتم و در دنیای خودم هنوز خوش و شادمان بودم . یعنی پیاله اول .
بعد مدتی آروم آروم تنهایی خزنده وارد قلبم شد . خونه نشین بودم و تنها راه ارتباطم با دنیای بیرون وبلاگم بود . گاهی کلاس زبانی میرفتم و دلی دلی چند تا کلمه ای یاد میگرفتم ولی تنهایی داشت خودشو نشون میداد . قبیلۀ من چنان درگیر درس و زندگی خودشون بودن که هشتاد تا کمک روحی و جسمی لازم داشتن و نمیتونستم توقع داشته باشم که به من هم گوشۀ چشمی داشته باشن . احساس اینکه سالها کلاس زبان رفتن توی تهران به دردم نخورده و هنوز اینجا کلاهم پس معرکه است احساس خوبی نبود و ترس داشتم که در اولین کلام با دیگران آبرو ریزی کنم . در نتیجه چسبیدم به کف خونه و چشمم به مانیتور و ..... زندگی در چهار دیواری آشپزخونه خلاصه شد . داشتم طعم پیاله دوم رو حس میکردم . حالا به نظرم میومد که این مردم خوش اخلاق هم نیستن . داشتم ازشون دلگیر میشدم . خودم نمیتونستم ارتباط برقرار کنم و درد رو به اونها نسبت میدادم .
وقتی بالاخره یاعلی گفتم و از چسبندگی کف خونه خلاص شدم و این دوره رو شروع کردم شبهای اول کابوس میدیدم بسکه سر کلاس بهم فشار روحی میومد . تا وقتی که استادها درس میدادن من میفهمیدم . بازی با کلمات علمی حسابداری به انگلیسی کار سختی نبود . به هر حال توی دانشگاه زبان اختصاصی رو که گذرونده بودم . مباحث هم وحشتناک نبودن . همون سیستم حسابداری ایران که تابع GAAP و ..... هست به دادم رسیده بود و نیازی به خوندن دروس نداشتم . فقط باید روی انگلیسی تکیه میکردم . ولی به محض اینکه کلاس تمام میشد و بچه ها دور هم جمع میشدن ، من تبدیل به یک تماشاچی میشدم که با حرف زدن اونها سرم رو تکون بدم و مثلاً در صحبت شرکت کنم . آروم آروم کابوسها کم شد و من وارد جمع شدم . زبان روزمره و اصطلاحات و به خصوص لهجه ها برام عادی تر شد و ...... دوباره برگشتم به پیالۀ اول .
حالا دوستان خوبی از کشورهای مختلف دارم که در ارتباطیم . دوباره آسمون مهربون شده و بوی خاک خیس میاد . انقدر رابطۀ دوستی ام با همکلاسیهام قوی شده که مثل زمان بچگی از تمام شدن دوره ناراحتم و تصمیم داریم رفت و آمدمون رو ادامه بدیم .
گفتم که بتونم دوباره نصیحت کنم . انگلیسی رو جدی بگیرین . جونتون بهش بسته است . خیال نکنین اینجا میتونین بدون انگلیسی گلیمتون رو از آب بیرون بکشین . تورنتو یا ونکوور محلۀ ایرانی نشین دارن و شاید توی این دو شهر شما به مشکل نخورین که اونهم جای شک داره . ولی اینجا توی ویندزور از این خبرها نیست . تعداد ایرانیها اونقدر نیست که بتونین روی غرق شدن توی جامعه ایرانی حساب باز کنین . مجبورین دل بزنین به دریا و وارد دنیای انگلیسی زبانها بشین . اگه میخواین توی پیاله اول بمونین بیشتر روی انگلیسی خودتون کار کنین . مکالمه و شنوایی از همه چیز مهمتره . همۀ وبلاگ نویسها دارن همینو میگن . نگین نگفتیم ها !!!