سلام . انقدر فاصله افتاده که یادم رفته چه چیزهایی رو تعریف کردم و چی مونده . باورم نمیشه که نزدیک به سه ماهه که ایران هستم . عین برق و باد گذشت . توی کل این مدت فقط سه چهار بار خونه مادرم رفتم و یک بار !!!!! خونه برادرم . باور میکنین ؟ اصلا نمیفهمم که چه جوری صبح به شب میرسه . انقدر لیست کارهام طولانی بود ( و هنوز هم تموم نشده ) که اسم خودم هم یادم رفته . همه هم گله دارن که چرا بهشون سر نزدم یا دیر به دیر تلفن کردم .

   ما خیال نداشتیم که دست به زندگیمون بزنیم ولی دیدیم اولا خونمون اینجا بی صاحب افتاده و کسی نیست دستی به سرش بکشه و ثانیا میشه بزاریمش وسط سفره و نونی ازش بیرون بکشیم . این بود که تصمیم گرفتیم لااقل اجاره اش بدیم که خیالمون هم راحت بشه . خلاصه آگهی دادیم و یه خانواده نازنینی ( انشاالله ) پیدا کردیم و به رهن دو ساله دادیم . ولی به این آسونی که گفتم نبود .

    زیرزمین خونه ما یه سالن بزرگی در حدود ۱۷۰ متر داره که ما و همسایه ها ازش به عنوان سالن مهمانی ها و اجتماعات استفاده میکردیم . با همه صحبت کردیم و قرار شد که اثاثیه رو به زیرزمین منتقل کنیم که خونه خالی بشه . در ضمن قبل از تحویل باید یه تعمیراتی انجام میدادیم و به قول معروف زیر ابروی عروس رو برمیداشتیم که مستاجرمون بپسنده . خلاصه جمع بنایی و اسباب کشی با تمام کارهای مربوط به سفر و ..... از ما آدمهای بدبختی ساخت که دیگه نفسمون هم درنمیاد . هنوز بنایی تموم نشده .... هنوز چمدانهای مسافرت رو نبستم ... هنوز همه خریدهام انجام نشده .... هنوز به همه سر نزدم و..... یک هفته دیگه پرواز دارم !!!!! اگه دلتون برام نسوخته خیلی بی رحم هستین .

    امروز قرار بود تعمیرکار اف اف از مرکز اصلی اش بیاد و هر دو اف اف بالا و زیرزمین رو که به سلامتی روح خواجه حافظ شیرازی همه جور بازی دارن ، تعمیر کنه . گفته بود بین ساعت ۱۰ و ۱۲ میام . من بیچاره که هزار تا کار وامونده توی لیست دارم فکر کردم که خوب بعد از ظهر میرم سراغ کارهام . نشون به اون نشونی که الان نزدیک هشت و نیم شبه و ایشون هنوز نیومدن .

    دیروز منتظر لوله کش بودم که بیاد و اول لوله های وان و دستشویی و .... تازه رو وصل کنه و بعد شیر آشپزخونه رو که برای هر بار باز شدن تمام هیکل منو خیس میکنه ، عوض کنه و .... . ایشون به جای صبح ، عصر تشریف آوردن و با اینکه صد دفعه پای تلفن براشون دردهامون رو شرح داده بودیم ، نصف لوازم رو نیاورده بودن . کار به فردا و فرداتر کشید .

      در بانکی نفر سوم صف بودم . با دلهره به قبضها و دسته های اسکناس نفر جلویی نگاه میکردم و توی دلم میگفتم کاش به جای اسکناس ، یکی دو تا چک پول درشت دستش بود . چه بد شانسم من !! ولی نمیدونستم شانس از این بدتر هم میشه وقتی یکی از دوستان مسئول باجه با جمله : آقای ... سلام علیکم و دست دراز شده از بالای سر من مثلا برای چاق سلامتی ، وجود خودش رو به دوستش نشون میده و ...... لازمه بگم بعدش چی شد ؟

     جای دیگری و روز دیگری از ساعت یازده و نیم تا یک و نیم معطل شدم . برای چی ؟ چون پشت در اتاق مربوطه ،  تابلوی غیر قابل اعتراض " رفتم برای نماز " آویزون بود . کجای دنیا نماز دو ساعت طول میکشه ؟ نماز جعفر طیار هم بود تموم میشد .

    یادتونه گفتم که شوهرم میخواد دوره up grade بگذرونه ؟ برای این دوره ازش " تایدیه " مدارک تحصیلی و ریز نمراتش رو خواستن  که مربوط به بیست و اندی سال قبل بود . در حالی که ما تمام ترجمه هامون رو برده بودیم . انگار به یمن وجود دوستان و هموطنان عزیزی که انواع و اقسام تقلب در مدارک براشون مثل آب خوردنه ، دیگه به مدارک درست و ترجمه های برابر اصل ما هم شک دارن . شوهرم مجبور شد که بعد ورود به ایران بره سراغ دانشگاه و ...... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . یعنی فاجعه ورود به یه اداره و دنبال یه مدرک یا سند یا کاغذی رفتن رو همه میشناسیم . من یه زمانی دنبال کاری در اداره ای بودم . همینقدر بگم که از جونم سیر شده بودم . وقتی بعد دو هفته مراجعه هر روزه ، بالاخره کارم تموم شده بود ، باورم نمیشد که میتونم از این ساختمون بیرون برم و دیگه برنگردم . حالا کار شوهرم کی تموم بشه  ، خدا میدونه .

    نمیدونم چرا انقدر کارهای ما طول میکشه . یعنی میدونم ولی دوست ندارم باور کنم . شما کتاب جامعه شناسی خودمانی رو خوندین ؟ سالها پیش شوهرم این کتابو خوند و به من هم توصیه کرد بخونمش . اولش  که خوندم  یه گارد حسابی گرفتم و با شمشیر جلوش واستادم . گفتم چرا " ما " مردم رو بد میدونی ؟ ما هم جزء همین آدمهاییم که توی این کتاب ازشون بد گفته . دلم شکسته بود . فکر میکردم بهم توهین شده . ولی ..... بعد چند سال که چشمم بازتر شد و سنم بالاتر رفت ، تازه احساس کردم که بله . راست میگن . ما اینیم .  یکی اش هم همین بد قولی هاست . همین بی تعهدی . همین بی مسئولیتی . چرا ؟ امثال آقای نراقی ، نویسنده این کتاب شاید کمی بی انصا فی کرده باشن ولی موضوع از بیخ و بن خطا نیست . یه درصدی اش درست و حقه .  چرا " گاهی "  برای زمان و فرصت هم ارزشی قائل نیستیم ؟ چرا " گاهی "  برای قول و قرارها احساس مسئولیت نداریم ؟ چرا " گاهی "  فرصتها رو از دست هم میقاپیم ؟ این " گاهی " ها رو واسه دل خودم گذاشتم . چون هنوز هم اون شمشیر دستمه و دوست ندارم " ما " رو بد بدونم .

    بعد این درد دلها میخوام از یه اداره تعریف کنم . یه جایی که رفتم و با وجود سی تا مشتری ، عین تیلیک - تیلیک ساعت کارها انجام میشد و سر یه ربع با کار انجام شده از اونجا بیرون اومدم . مثل یه معجزه بود . باورم نمیشد  . میدونین کجا ؟ شعبه ویلای بیمه تامین اجتماعی  .  وقتی وارد سالنش شدم به خودم گفتم یا علی !! کارم رفت تا فردا . سه ردیف ده تایی ( شمردم ) صندلی بود و غیر از یکی آخری ، گوش تا گوش آدم . روی آخرین صندلی نشستم . یهو دیدم همه باهم عین صندلی بازی زمان بچگی بلند شدن و رفتن سر صندلی بغلی !! من حالیم نشد و سر جام موندم . خانمی که قبلش بغل دست من بود گفت خانم نمیای ؟ گفتم ببخشین . کجا ؟ اشاره کرد به صندلی خالی دومی . تازه متوجه شدم که هر کس که نوبتش میشه و از صندلی اولی بلند میشه ، همه یه صندلی میرن اونورتر . نخندین . جدی میگم . اینجوری هیچکس سرپا نبود و همه نوبتها رعایت میشد . تمام کارمندها هم انگار روبات بودن . نه با هم حرف میزدن و نه با تلفن و .... باورتون میشه ؟ مگه میشه آدم بره یه اداره و  ببینه که همه " واقعا " در حال کار باشن ؟ ولی اینجا مثل سرزمین رویا بود . همه به شدت و سرعتی غیر قابل انکار در حال انجام وظیفه بودن . بعد کلی صندلی بازی جالب و سرگرم کننده نوبتم شد . داشتم با لذت به این فضای دلنشین نگاه میکردم که صدام کردن . رفتم جلوی یکی از باجه های خالی و دفتر بیمه تمام شده ام رو تحویل دادم . در عرض هفت دقیقه دفتر و مدارکم رو گرفتن و دفتر جدید رو بهم تحویل دادن و خداحافظ . 

    خدایا چی میشه همه همینطور باشیم ؟ چی میشه همه احساس مسئولیت کنیم و کارمون رو درست و کامل و سر وقت انجام بدیم ؟ چی میشه برای زمان و جان و جیب هم احترام قائل باشیم ؟ چی میشه ، فقط یه لحظه فکر کنین چی میشه که  همدیگه رو " آدم " بدونیم ؟  بد میگم ؟